به گزارش ایران اکونومیست، ۱۷ دی دومین سالگرد درگذشت حاج عیسی جعفری خادم امام خمینی (ره) در سال ۱۴۰۰ است.
حاج عیسی جعفری که هشت سال خدمتگزار امام خمینی بود، در خاطرهای از یادگار امام، به مقام و منزلتی که نزد امام خمینی داشت، اشاره کرد.
حاج عیسی در بخشی از خاطراتش تعریف کرد: «یک روز اتفاق خیلی عجیبی برایم افتاد که حاج احمد آقا را هم متعجب کرده بود. او به اتاق من آمد و گفت: «نمیدانم تو دیگر کی هستی؟» گفتم: خب نمیدانم شاید من آدم باشم، شاید هم نه.
حاج احمد آقا گفت: «من نزد امام رفتم، دیدم دست نماز گرفته و در آشپزخانه ایستاده رو به قبله میگویند: «خدایا من را با حاج عیسی محشور کن.» من ناراحت شدم؛ رفتم جلو گفتم: آقا این چه حرفی است که شما میزنید. مردم همه به امام و ائمه ملتجی میشوند، شما به حاج عیسی؟ گفتند: «خب شما که نمیشناسید.»
رویای وصل
عیسی جعفری که در دفتر امام خمینی(ره) به حاج عیسی معروف شد، قبل از خدمتگزاری امام در خیابان خراسان سکونت داشت و با یکی از روفقایش در محدوده میدان شوش مغازه جگرکی و گوشت فروشی راه انداخته بود، اما بر اثر یک اتفاق و به دلیل علاقه شدیدی که به امام پیدا کرد، در تابستان ۱۳۶۰ در سن ۵۴ سالگی همه چیز را رها کرد و سهمش از مغازه را به دوستش بخشید و راهی دفتر امام در جماران شد.
ولادت
عیسی در سال ۱۳۰۶ در روستای ابرجس نزدیکی روستای کِرمجگونِ قم متولد شد. تا قبل از درگذشت پدرش اسدالله، به مکتبخانه فرستاده شد و سواد قرآنی یاد گرفت اما با مرگ پدرش به اتفاق مادر و بقیه اعضای خانوادهاش به تهران آمد و در محلههای اطراف جنوب شهر، در میدان شوش ساکن شد.
این جوانِ روستایی، کار در تهران را با دستفروشی و دورهگردی شروع کرد و سالها بعد با شراکت یکی از دوستانش در محدوده میدان شوش، مغازه جگرکی و گوشت فروشی باز کردند.
عیسی در سومین سال پیروزی انقلاب اسلامی به بیت امام خمینی رفت و با اخلاص، درستکاری و ارادت قلبی به ایشان توانست، اعتماد و محبت امام و خاندان ایشان را آنچنان به خود جلب کند که بنیانگذار جمهوری اسلامی با آن عظمت قلبی، ایمانی و عرفانی در آرزوی محشر شدن با او بود.
عشق روحالله
عیسی جعفری در خاطراتش از نحوه آشنایی و ورودش به بیت امام، تعریف کرد: «در زمان حضور امام خمینی(ره) در جماران و در بحبوحه حوادث پس از انفجار حزب جمهوری اسلامی در تیر ۱۳۶۰، حاج احمد آقا اعلام کرد ما یکی را برای حضور در جماران میخواهیم که فلان ویژگیها را داشته باشد. کسی را میخواهیم که شبانهروز در جماران مستقر باشد و به او اطمینان داشته باشیم.
خواهرم که در نجف خدمت امام بود مرا معرفی کرد. اقلیما به ایشان میگوید من برادری دارم در اینجا زندگی میکند و مورد اطمینان است. وی که پیشتر یک بار زمینهساز ملاقات من با امام در همانجا و یکبار هم در قم شده بود، این بار زمینهساز امری مهمتر و سرنوشتساز برای من شد.
حاج احمد آقا از او در خصوص پیشینه من میپرسد و اقلیما نیز سرگذشت من و فعالیتهایم را بهطور مبسوط برای او تعریف کرد؛ سرگذشتی که یادگار امام به آن علاقه داشت و بعدها با ذوق از من میخواست برایش تعریف کنم. نهایتا ایشان موافقت اولیه خود را برای حضورم در بیت اعلام میکند و میگوید زنگ بزنید بیاید.
بالاخره لحظه موعود فرا رسید. از جماران به من زنگ زدند و گفتند امام شما را میخواهد و بدون تامل به آنجا رفتم. گویی دنیا را به من داده بودند و دیگر هیچ آرزویی نداشتم.
من تازه از قم جگر و دل و قلوه و گوشت خریده و به تهران آورده بودم. اتفاقا شریکم هم در آن چند روز به مغازه نمیآمد. ماجرا را شرح دادم و گفتم من این بارِ جدید را باید بفروشم وگرنه خراب میشود. با اکراه قبول کردند. سه روز طول کشید و در این سهروزه سه مرتبه زنگ زدند و پیگیر شدند. تمام بار را که فروختم به شریکم گفتم به مغازه بیاید. در را بستم و کلید را به او دادم. گفتم بیا این دکان مال تو من هم چیزی از سهمم نمیخواهم. شما برو درِ آن را باز کن و با توکل بر خدا برای خودت کار کن.
پس از تماس از طرف حاج احمد آقا، همان اول پیشنهادشان پذیرفته بودم و حتی یک لحظه هم تردید نکردم. این در حالی بود که به لحاظ مالی و حقوق و مسائلی از این قبیل اصلا صحبت نکردند و من هم سؤالی نپرسیده بودم اما یادم هست وقتی کار را آغاز کردم، حاج احمد آقا حقوق مناسبی به من میداد.
پس از ورود به بیت، ابتدا خدمت حاج احمد آقا رسیدم چون ایشان تا خوب از خلقیات هر کس اطمینان پیدا نمیکرد، نمیگذاشت با امام باشد. نهایتا حاج احمد آقا دستور دادند مسوولیت تلفنها با شما باشد و اولین وظیفهام مشخص شد. البته بعدا کمکم کار و مسوولیتها و اختیاراتم زیاد شد.
وقتی وارد بیت شدم خیلی دلم میخواست که امام را سریعتر زیارت کنم. در روز اول اصلا این امر حاصل نشد و ناراحت و مغموم از این مسئله روز را به پایان رساندم اما در روز بعد مطلوب حاصل شد و بالاخره خدمت ایشان رفتم. اولین دیدارم با امام بسیار ساده بود. رفتم و حضرت امام را زیارت کردم و دستشان را بوسیدم و امام هیچ سؤالی نکرد.
از آن پس مدام توفیق زیارت امام را داشتم. جدای از برخوردهای کاری، هنگام قدم زدن ایشان در حیات و اوقاتی که در حسینیه ملاقات عمومی داشتند هم امام را میدیدم. در وقت ملاقات با امام فقط سلام و احوالپرسی میکردم و اصراری به این نداشتم که دست ایشان را ببوسم؛ میفهمیدم که امام خیلی دوست ندارد که دست ایشان را ببوسم.
امام مرا حاج عیسی صدا میکردند و من هم امام را «آقا جوون» صدا میکردم.»
یک خاطره
غلامعلی رجایی در کتاب «تشنه و دریا» ماجرای جایگزین شدن حاج عیسی به جای خدمتگزاری که امام، عذرش را خواست و از بیت اخراجش کرد، این گونه شرح داد: «در بیت امام یک خادم متقلب هم بود که «سید» خطابش میکردند، خیلی هم برو و بیا داشت تا حدی که محافظان بیت از دستش شاکی بودند، اما حریفش نمیشدند.
این خادم گوشت قربانی را قائمکی از دفتر امام میگرفت اما در محاسبات مالی بیت ایشان ثبت میکرد و پولش را از امام میگرفت.
او غیر از ایران ۱۴ سال هم در دوره تبعید امام به بورسا، نوفل لوشاتو، کربلا و نجف خدمتگزار امام بود.
«سید» یک بار که میخواست پول خرید نان را بگیرد به امام گفت: «۱۰ تومان نان خریدم.» امام از او پرسید: «ما یک روز این همه نان خوردهایم؟» پاسخ داد: «خیر آقا، دیروز از شما پول نان نگرفتهام.» امام فرمودند: «چطور شما بعد از این همه سال نمیدانی که پول نان دیروز را باید در همان روز از من میگرفتی؟» و افزوده بودند: «دیروز به امروز ربطی ندارد. دیگر تکرار نشود.»
یک روز شنیدیم همکاری این خدمتگزار با دفتر امام قطع شده است. وقتی به فرزند امام مرحوم حاج احمد آقا اصرار کردیم که ماجرای آن خدمتکار را برایمان تعریف کند و پرسیدیم: «چطور شد امام بعد از این همه سال عذر وی را خواستند و دستور دادند مبلغی اضافه بر حقوق به ایشان بدهند؟» اصرار کردیم: «اگر امکان دارد کل ماجرا را تعریف کنید.
سید احمد آقا هم گفتند: «بله، سید مرد بسیار خوبی بود و امام هم ایشان را دوست داشت. مدتی پیش، سید به امام گفته بود: «چون صف خرید گوشت مورد نیاز منزلتان از قصابی جماران شلوغ است و از طرفی مقدار گوشتی را هم که هر روز از او میخرم، کم است لذا قصاب به من گوشت خوب نمیدهد. اگر اجازه بدهید از گوشتی که دفتر هر روز با کشتن گوسفند از مردم جهت پذیرایی در اختیار دارد، برای منزلتان بیاورم.»
امام در جواب او فرمودند: «طبق روال گذشته کارتان را انجام دهید و از دفتر برای منزل من چیزی نیاورید. مدتی که از این ماجرا گذشت، سید تصمیم گرفت بدون اینکه از امام اجازه بگیرد از دفتر گوشت بیاورد و پولش را هم از امام بگیرد.
یک روز که سید به مرخصی میرود. او ماهی دو روز به قم نزد خانوادهاش میرفت. حضرت امام به حاج احمد آقا فرمودند: «عذر او را بخواهید و ۱۵ هزار و ۳۰۰ تومان هم بدهید برایش ببرند و از او تشکر کنید و بگویید ما دیگر نیازی به شما نداریم.»
این تصمیم ناگهانی امام برای همه جای سوال بود که: «چه شده که مردی با آن همه اعتبار و سابقه که واسطه بین امام و بیرون منزل ایشان بود و گاهی نامهها و پیغامها و مشکلات مردم را به امام میرساند حالا نباید به جماران بیاید.»
سه چهار روز بعد که «سید» از مرخصی آمد و پاسدارانِ سهراه بیت، ایشان را به دفتر راه ندادند، او با عصبانیت به آنها گفت: «این دستور امام نیست.» خدمت سید عرض شد حفاظت سپاه این تصمیم را بنا به دستور حضرت امام گرفته است.
وقتی پیش دختران امام رفت، دریافت این دستور مستقیم امام بوده و کاری هم نمیشود کرد.
حضرت امام نسبت به نزدیکان و اطرافیانشان بسیار حساس بودند و با ملاحظه همه جوانب در اینگونه موارد قاطعانه تصمیم میگرفتند.»
برنامههای بیت
خادم امام در خاطراتش، به برنامههای روزانهاش در بیت امام اشاره کرد و گفت: «در ابتدای ورودم به بیت، مسؤولیتها بین من و همان خادمی که شرحش گذشت تقسیم شده بود و من بیشتر مشغول پاسخ به تلفنها بودم اما با رفتن او از سویی و آشنایی بیشتر خانواده امام با من از سوی دیگر، همه کارها بر دوش من افتاد.
کارِ خانه حاج احمد آقا، کارِ خانه خانم امام و کارهایِ خود امام را من انجام میدادم. من به اصطلاح، یک پشت میدویدم و کار همه را انجام میدادم. به گلها و باغچهها آب میدادم، در خانهشان چیزی کسر بود، میرفتم و فوری میخریدم. هر وقت لازم بود جارو میکردم و هر روز صبح زود که بیدار میشدم برنامه ثابت نظافت بیت را داشتم.
بهعلاوه از جمله کارهایی که از من میخواستند این بود که مراقب باشم کسی بدون هماهنگی خدمت امام نرود. یعنی بر تمام ورود و خروجهای میهمانان ایشان، نظارت داشتم. ضمنا هر وقت که امام کاری داشتند بلافاصله به من زنگ میزدند و من میرفتم کارشان را انجام میدادم.
از جمله این کارها وساطت برای نقل پیامهای ایشان به اطرافیان و بالعکس بود. در همان اوضاع و علاوه بر این کارهای مختلف، پشت تلفن مینشستم و جواب تلفنها را میدادم که البته کار اصلی من همین بود و تماسهای متعلق به امام، خانم امام و حاج احمد آقا را پاسخ میدادم. اگر واجب بود، وصل میکردم و حاج احمد آقا صحبت میکرد اما اگر واجب نبود مثلا پیامی برای خانم امام یا خود ایشان داشتند، میرفتم و میگفتم و نیاز به وصل کردن نبود.
یک روز در آخرهای جنگ یک هیاتی از شوروی به ایران آمد. اینها را به نماز جمعه دعوت کرده بودند. از ستاد نماز جمعه زنگ زدند که اینها در مراسم نماز جمعه حاضر شدهاند. حالا که اینها آمدند ما مرگ بر شوروی بگوییم یا نگوییم؟ من رفتم خدمت امام عرض کردم آقا اینطوری میگویند، چه جواب بدهم. گفتند: «بگو بگویند ولی کمتر بگویند.»
به محض اینکه برای اطاعت امرشان خارج شدم صدا کردن و گفتند برگرد. گفتند: «حاجی اینطوری نگویی.» گفتم هر چه شما امر کنید، میگویم. فرمودند: «بگو این مسئله را از آقای خامنهای یا از آقای هاشمی بپرسید.»
در این میان برخی اعضای جریانات مخالف و معاند گاهی به قصد آزار و توهین زنگ میزدند ولی من همینکه گوشی را بر میداشتم و متوجه میشدم، قطع میکردم و صحبتی نمیکردم. بنده شب و روز در جماران و در بیت امام بودم. تنها شبهای جمعه به خانه خودم در خیابان خراسان میرفتم و صبح شنبه باز میگشتم.
حاج احمد آقا ماهانه سه هزار تومان به من میداد. جالب اینجا بود که به پاسدارها و غیر پاسدارهایی که آنجا بودند دو هزار و ۵۰۰ تومان میداد. از همان روز اول به ما محبت میکردند. طبعا حقوق من نیز بهتدریج افزایش یافت تا این اواخر ۳۰۰ هزار تومان حقوق میگرفتم.
در تهران با همان ۳۰۰ هزار تومان امرار معاش میکردیم تا به قم آمدیم و هنوز برایمان آن مبلغ را میآورند. تا ماه قبل که آن را دریافت کردم اما اینکه تا چه زمانی بدهند، را نمیدانم.»
حاج رضا فراهانی محافظت امام و راننده بیت بود و در عین حال از امام عکسهای خصوصی میگرفت. عکسهایی همچون بوسیدن علی آقا، نشستن یاسر در بغل امام و خیلی از عکسهای مشهور امام را حاج رضا گرفته است.
یک روز من به حاج رضا گفتم: «حاجی مردانگی میکنی بیایی یک عکس دو نفره از من و امام بگیری». گفت: «آخه مگر میشود چه توقعهایی داری». گفتم: «نه توقع نیست اگر بشود میخواهم دیگر» گفت نمیشود. گفتم «میشود. تو که آزادی میروی در خانه و عکسهای خصوصی از امام میگیری. من هم که هر وقت بخواهم بروم خدمت امام، برایم آزاد است و میروم خدمتشان. پس مشکلی نیست. اصلا من خودم یک کاری میکنم شما بتوانی عکس بگیری». گفت: «چهکار میکنی؟» گفتم: «میبرمت جلوی راه امام و پنهانت میکنم که پیدا نباشی. من میروم عقب میایستم. امام از اتاقش بیرون میآید تا نزد خانمش برود و ناهار بخورد، من از عقب میآیم کنار امام تو عکس بگیر». پذیرفت.
رفتم در حیاط و وقتی امام آمد با بد اقبالی دیدم برعکسِ همیشه حاج احمد آقا همراهش است. گفتم نقشه من نقش بر آب شد. من هم گردنم را کج کردم و شکست، همان عقبها ایستادم تا رد شوند. حاج رضا هم که پشت همین گلدانهای بزرگ پنهان شده بود با دوربینش بلند شد، ایستاد.
یک دفعه حاج احمد آقا انگار در قلب من بود، در کمال شگفتی و خیلی بیمقدمه، گفت: «حاج رضا خوب موقعی آمدی. بیا یک عکس از امام و حاج عیسی بگیر». در عین بهتزدگی از این اتفاق رفتم کنار حضرت امام ایستادم و عکس را گرفتیم. بعدا خودِ حاج رضا این عکس را خدمت امام برده بود. وقتی امام این عکس را امضا کرد، خانم امام گفت: «چه عکس خوبی گرفتید. حق حاج عیسی هست که یک چنین عکسی داشته باشد». عکس فوق را به همراه امضای امام قاب شده در منزل دارم.»
استمرار خدمتگزاری
حاج عیسی بعد از رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به خدمتش در بیت امام ادامه داد.
او در خاطرهای از خدمتگزاریش در بیت حاج احمد آقا، گفت: «... بعد از رحلت حضرت امام، حاج احمد آقا به من تکلیف کردند که «حاجی اختیار دست خودت است، چنانچه دلت میخواهد برو و اگر مایلی بمان» و من عرض کردم، ای آقا، کجا بروم؟ شما باید مرا به دست خود به خاک بسپارید.
در آن تاریخ من ۶۲ سال داشتم و از آن به بعد حاج احمد آقا به تمام بچهها سفارش کردند که هوای حاج عیسی را داشته باشید و نگذارید کار زیاد انجام دهد. ایشان مرا آزاد گذاشتند اما من نمیتوانستم قرار بگیرم. هر کاری که پیش میآمد انجام میدادم تا حدود ۲۰ روز قبل در ماه رمضان سال ۱۳۷۳ که ایشان به قم رفتند و سه چهار روز آنجا ماندند، وقتی که برگشتند، به ایشان گفتم، آقا جان، چرا اینقدر در آنجا ماندی، ما که دلمان تنگ میشود.
... بارها میشد که خبر مرگ خودش را به من میداد و میگفت: «حاج عیسی من میمیرم، مواظب خانواده ما باش. مواظب علی باش.
... این اواخر درِ اتاقش را میبست و کسی را اجازه نمیداد خدمتشان برسد ولی من چون کلید داشتم، در را باز میکردم و مزاحمش میشدم و او میفرمود: «ما حریف همه شدیم که وارد اتاق نشوند ولی حریف حاج عیسی نشدیم.
تا روزی که این دنیا را وداع کردند، من روز قبل از آن، ناهار برایشان بردم ولی پس از آن دیگر ایشان را ندیدم، این همان شبی بود که رییسجمهور فیلیپین آمده بود و من از آن شب به بعد دیگر ایشان را ندیدم تا صبح که در حال بیماری ایشان را دیدم که به بیمارستان میبرند.
... روزی که به جماران وارد شدم دیدم یک آقایی است که پیش از من با معرفی حاج رضا فرهانی آمده و در جماران مشغول کار بود و برخی امور از جمله پاسخ به تلفنها بر عهده او بود.
این آقا، مرد و مؤمن خوبی بود. وقتی من به جماران رفتم او هنوز آنجا بود و چند مدت با هم بودیم. او هر روز جدیت میکرد که امام را زیارت کند و دست امام را ببوسد. حاج احمد آقا از این کارش خیلی خوشش نمیآمد. پس از مدتی یک روز خانم امام به او میگوید که حیاط پر برگ است بیا جارو کن اما او میگوید که من از این پشت تلفنها نمیتوانم بلند شوم.
خانم هم از او دلگیر میشود. خبر که به حاج احمد آقا میرسد او نیز از این رفتار خوشش نیامده بود. لذا حاج احمد آقا گفت بگویید این آقا دیگر نیاید. اینگونه من در حوزه مسوولیت خودم خدمت امام تنها شدم.»
مقام حاج عیسی
حاج عیسی جعفری در خاطرهای از جایگاهش نزد امام، گفت: «یک روز اتفاق خیلی عجیبی برایم افتاد که حاج احمد آقا را نیز متعجب ساخته بود. او در اتاق من آمد و گفت نمیدانم تو دیگر کی هستی؟ گفتم خب نمیدانم شاید من آدم باشم، شاید هم نه! حاج احمد آقا گفت من نزد امام رفتم دیدم دست نماز گرفته و در آشپزخانه ایستاده رو به قبله میگویند: «خدایا من را با حاج عیسی محشور کن».
من ناراحت شدم؛ رفتم جلو گفتم: «آقا این چه حرفی است شما میزنید. مردم همه به امام و ائمه ملتجی میشوند شما به حاج عیسی.» گفتند: «خب شما که نمیشناسید.» بالاخره این هم یک کار امام بود که به من این همه محبت داشتند.
به یاد ندارم که امام از من دلخور شوند بلکه بر عکس حتی به دیگران سفارش میکردند شما بروید وظیفهتان را از حاج عیسی یاد بگیرید.»
درگذشت
حاج عیسی جعفری همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در ۱۶ دی ۱۴۰۰ جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکرش یک روز بعد در روز جمعه ۱۷ دی از مقابل مسجد امام حسن عسگری (ع) در قم به طرف حرم مطهر حضرت معصومه (س) تشییع شد و سپس به حرم حضرت امام خمینی(ره) در تهران منتقل شد و بعد از پایان نماز میت بر پیکر حاج عیسی که توسط حجتالاسلام والمسلمین سید حسن خمینی یادگار امام خوانده شد، در صحن آیتالله سید مصطفی خمینی دفن شد.
منابع
کتاب حضور، جلد ۱۰، ص ۲۲۱ و ۲۲۲
عیسای روحالله، خاطرات حاج عیسی جعفری، ۱۳۹۷، موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی
کتاب تشنه و دریا، خاطرات محمدتقی رضایی کوپایی یکی از پاسداران بیت و دفتر امام خمینی(ره)، غلامعلی رجایی موسسه چاپ و نشر عروج