به گزارش ایران اکونومیست، از پایین پله ها صدا می زند «باید برگردید، زیادی رفتید بالا»، سه طبقه رفته را رها می کنیم. وقتی مجددا صدا می زند که من طبقه هم کف هستم؛ فیلمبردار به شوخی تیکه اش را می چسباند «این خانم عبادی اعتقادی به آسانسور نداره حاج خانم، هنوز مونده تا برسیم پایین».
چادر مشکی اش را سفت گرفته، جلوی چارچوب در ایستاده و خوش آمد می گوید. دولا می شوم که بند کفش هایم را باز کنم «نه، بیرون چرا کفش هات رو در میاری، سرده پات یخ می کنه، بیا داخل دخترم».
چهره دوست داشتی اش را که می بینیم بین دست دادن، بغل کردن و روبوسی گیر می کنم؛ در لحظه تصمیم بر آن می شود که دستم را جلو بیارم و به همین دست دادن اکتفا کنم اما چنان سفت دست می دهد و استقبال می کند که همان موقع حسرت آغوش مادرانه اش برایم می ماند.
میز را قبل از رسیدن ما طوری چیده که انتخاب بین سیب، پرتقال، نارنگی، انگور یا شیرینی خامنه ای و کاکائوهای رنگ و وارنگی که کمتر مادربزرگی آنها را در خانه دارد؛ سخت است.
من از ترکیب بادام درختی و کشمش سبز شروع می کنم؛ شاید چون حس می کنم این مخلوط بیشتر رنگ و بوی سوژه ای که برایش اینجا حاضریم را می دهد و مرا یاد مادر بزرگ خودم می اندازد.
فیلمبردار مشغول وصل کردن دوربین است و من در دلم خدا خدا می کنم کارش حتی شده اندازه چند ثانیه از حد معمول بیشتر طول بکشد. حال و حوصله سوال های تکراری گزارش های «روز مادر» را ندارم. دوست دارم اتمسفر این فضای سراسر آرامش را در سکوت درک کنم. برای اولین بار این جمله کلیشه ای معنایی حقیقی دارد؛ «حاج خانم اومدیم خودتون رو ببینیم، بیایید بشینید».
صدای ریختن آب جوش درون استکان ها مشتلق چای را می دهد؛ با یک سینی چای می آید و اصرار دارد حتما جلوی خودش چایی مان را با شیرینی یا کاکائو یا کشمش بخوریم. به میکروفون و دوربین اشاره می کند «اینا رو بذارید کنار، اول باید هرچی رو میز چیدم رو بخورید بعد صحبت کنیم، اینا رو واسه شما چیدم. باید همه رو بخورید.»
تصویر بردار کادر بندی را انجام داده، میکروفون را وصل می کند و من از او می خواهم که قصه «مادر مدرسه سازی ایران» را با بیان سن و سال خودش آغاز کند «ببینید اولین سوال خیلی مشکل بود، حداقل بذارید این رو آخر سر سوال می کردید».
صدای خنده هر سه مان که بلند می شود؛ طوری که گویی به هدفش رسیده باشد ادامه می دهد «من «خدیجه نیزاری» هستم، متولد ۱۱ شهریور ۱۳۲۳ . تحصیلات حوزوی دارم و ۱۶ سال طلبگی خواندم. برای تحصیلات کلاسیک هم در دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی رشته حقوق قضایی فارغ التحصیل شدم و مدرک ارشد و دکترای خودم را در رشته علوم قرآن و حدیث گرفتم. مادرم همیشه می گفت من را از امام حسین (ع) گرفته بود. پیش از به دنیا آمدن من مادرم سه پسر داشت و در سفری به کربلا متوجه می شود مرا باردار است. در حرم امام حسین(ع) متوسل می شوند که یا حسین من فرزندی ذاکر و سخنران از تو می خواهم. مادرم تصور می کرد من هم پسر هستم، پس از به دنیا آمدن من هم فکر می کند که حاجتش را نگرفته است چون من دختر هستم چراکه قدیم ها سخنرانی خانم ها رواج نداشت. با این حال تا زمانی که من خاطرم هست دائما به من می گفت که من دوست دارم تو در مسیر ذکر و سخنرانی برای اسلام و حسین ابن علی باشی.»
این مادربزرگ ذاکر و سخندان از دوران دبستان و در تعطیلات تابستان دوره جامع المقدمات که از دروس حوزه علمیه است را می خوانده و در همان سن هم جامع المقدمات را به زنان بزرگتر از خود می آموخته است «چون خیلی به درس علاقه داشتم، معمولا در دوره دبستان شاگرد اول بودم. بعد از اتمام دوره دبستان از دید مادرم که زنی بسیار مذهبی بود محیط برای ادامه تحصیل مناسب نبود و نگذاشت دبیرستان بروم. خاطرم هست که آن زمان گریه می کردم که من می خواهم درس بخوانم. برادر بزرگترم به من گفت ناراحت نباش من کمکت می کنم تا خودت در خانه درس بخوانی و به صورت متفرقه امتحان بدهی. اینطور شد که شش کلاس دبیرستان را در خانه درس خوندم، کنکور دادم و علیرغم تصورم در کنکور قبول شدم و رتبه ۱۳۰ را آوردم. همین شد که در رشته علوم قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شدم.»
خدیجه در ۱۶ سالگی با پسر یکی از همسایه ها نامزد می کند اما تا روز عقد که یک سال بعد بوده، آقای داماد را نمی بیند «مادرم یکشنبه ها جلسات قرآن داشتند و یکی از این خانم هایی که در جلسات شرکت میکرد و همسایه دیوار به دیوار ما بود مرا برای پسرش پسندید. همسرم حدود ۱۱ سال از من بزرگتر و بازاری بود. خیلی دلم می خواست اما تا شب عقد او را ندیدم. ۱۹ سالگی اولین فرزندم به دنیا آمدم و سه سال بعد بچه دوم را به دنیا آوردم. خدا به ما سه تا بچه یک دختر و دو پسر داد اما خیلی زود همسرم فوت کرد. بچه کوچکترم پنج سالش بود که پدرش فوت کرد. فوت همسرم خیلی سخت بر من گذشت.»
خودش مصاحبه را کات می دهد و از ما می خواهد میوه بخوریم، من گویی که از قفس به آغوش مادر بزرگ خودم رها شده باشم، تازه سوال های اساسی که طرح آن در این گزارش نمی گنجد برایم آغاز می شود. وضعیت فیلمبردار هم همین است؛ ما اصلا فراموش کردیم برای چه به منزل خدیجه نیزاری آمده ایم. حبه های انگور را در دهانم می گذارم و سوال هایی که نمی توان جلوی دوربین از مادر بزرگ پرسید را مطرح می کنم، از او راهنمایی می خواهم. پایان صحبت های مگویمان و کسب تجربیات از او، نا خودآگاه چند بار این جمله را تکرار می کنم «خوش به حال نوه هایتان، خوش به حال نوه هایتان، خوش به حال نوه هایتان» و او که به نظر می رسد این جمله را به کرات از سوی همه شنیده باشد، فقط لبخند می زند.
فوت مادر باعث می شود خدیجه خانمی که آن زمان حدودا ۲۴ سال داشته، به فکر تحقق آرزوی مادر بیافتد «من همیشه با علاقه در پی درس و ادامه تحصیل بودم اما هیچوقت دنبال تحقق آرزوی مادرم که دوست داشت ذاکر امام حسین و سخنران باشم، نبودم. تا اینکه مادرم فوت کرد و نحوه فوت او و صحنه هایی که از فوتش به خاطر دارم باعث شد به دنبال تحقق آرزویش بروم.»
از مادر که صحبت می کند با صدایی لرزان ادامه می دهد و همین باعث می شود به خودم جرات ندهم جزئیات بیشتری را سوال کنم «حرف هایی که بین من و ایشان به هنگام فوت رد و بدل شد من را چنان منقلب کرد که تصمیم گرفتم مصر دنبال برآوردن آرزویش بروم. استاد خصوصی گرفتم، تحصیلات حوزه را شروع کردم و نهایتا به مرتبه ای رسیدم که خودم در حوزه درس می دادم. از طرفی هر چی که آموخته بودم را به زنان اطراف توضیح می دادم. درواقع در مسیر سخنرانی که خواسته همیشگی مادرم بود قرار گرفته بودم اما همیشه با خودم فکر می کردم این درس ها همگی تئوری هستند و باید برای خروجی آن فکری کنم.»
همین اصرار برای تبدیل دروس تئوری حوزه و دانشگاه به یک خروجی و گره گشایی از مردم باعث می شود که خیلی اتفاقی از سال ۱۳۷۰ به بعد اسمش با مدرسه سازی گره می خورد و می شود خیر مدرسه ساز «به همراه خانم هایی که برایشان سخنرانی میکردم به این فکر افتادیم که به کودکان معلول رسیدگی کنیم. همین شد که در چند مرکز به کودکان معلول ایزوله رسیدگی کردیم. پول جمع می کردیم و برای این بچه ها وسایل مورد نیازشان را می خریدیم و بعضا برخی از خانم ها در حمام کردن این بچه ها کمک می کردند و چند سالی فعالیت های این چنینی داشتیم. در این مسیر بودیم که یک روز یک نفر به ما گفت شما که به بچه های معلول رسیدگی می کنید، در بخش هایی از ایران بچه های سالم هم هستند که نیاز به کمک دارند. آن فرد جمع ما را به روستاهایی از خراسان جنوبی برد. یادم هست به ما منطقه ای را نشان داد که آن زمان مردم به سختی در آنجا زندگی می کردند و حتی محل سکونت آنها بسیار مشکل داشت و حمام نداشتند چه برسد به مدرسه. اصلا آن روستا جاده نداشت، بیابان شن بود و باد که میآمد اصلا مسیر را گم می کردیم. حتی چندین بار که با خانم ها برای رسیدگی به این روستا رفتیم در مسیر گم شدیم. آنجا بود که به فکر مدرسه سازی افتادیم چراکه به خاطر ساخت این مدرسه در آن روستا جاده کشی انجام می شد. مدرسه سازی در آنجا واجب بود. همین شد که خودجوش آن جمع زنانه حدود ۵۰ مدرسه کوچک در آن روستاها ساختند.»
وی که اکنون رئیس شورای بانوان خیر مدرسه ساز است ، داستان ایجاد این شورا را اینطور تعریف می کند «یک بار داشتیم به زاهدان می رفتیم و در فرودگاه رئیس سازمان نوسازی مدارس را دیدیم. تا آن زمان ما اصلا خبر نداشتیم سازمانی به نام نوسازی مدارس وجود دارد که به این مسائل رسیدگی می کند. آن زمان آقای بوربور رئیس سازمان بودند و ایشان اقدامات ما را تحسین و تشویق کردند و از من خواستند شورای بانوان خیر مدرسه ساز کشور را در سازمان نوسازی مدارس راه اندازی کنم و سال ۷۸ این شورا راهاندازی شد. اکنون بالغ بر ۶۰۰۰ زن خیر مدرسه ساز در کشور داریم.»
خانم نیزاری به تنهایی تاکنون ۶ مدرسه و یک خوابگاه برای بچه های ایران ساخته است « آن زمانیکه ما مدرسه می ساختیم خیلی ارزان بود. یادم هست ساخت یکی از مدارس من ۵۰۰ هزار تومان تمام شد. قضیه برای قبل از سال ۸۰ است. پدر تهرانی اما مادرم بختیاری بودند و پدر بزرگم از خان های بختیاری بودند. همین شد که دو تا از مدارس را در چهار محال و بختیاری ساختم و یکی از مدارس را به نام ایشان ساختم.»
می پرسم پولدار بودید؟، اسم «خیر مدرسه ساز» خودش به تنهایی عنوان پولدارانه ای است؛ «من ارثی از مادرم داشتم و چون برادرها همگی ارث خود را به من خشیدند این مدرسه سازی را با آن ارث انجام دادم.»
می خواهم خاطره ای از شیطنت بچه ها برایمام تعریف کند اما این سه بچه آنقدر آروم بودند که خاطره ای شیطنت آمیز به یاد نمی آورد و به همین بسنده می کند «الحمدلله خیلی بچه های خوبی خدا به من داد، از ابتدا درس خوان و شاگرد ممتاز بودند. الان دخترم هیات علمی دانشگاه است و پسرهایم مهندس هستند. خیلی از آنها راضی هستم. الان پنج نوه دارم آنها هم همگی پزشک شدند. نوه خیلی شیرین است. نوه هایم را خیلی دوست دارم.»
من اما از رو نمی روم و ادامه می دهم که حاج خانم از سختی های مادری بگید، شما بچه ها رو تنها بزرگ کردید، سخت نبود؟ «ببینید قدیم ها هرکسی ازدواج می کرد باید سریعا بچه دار می شد. اگر زود بچه دار نمیشد خانواده آقا فکر می کردند این عروس حتما بچه دار نمی شود. یکی از مسائلی که خیلی در ذهنم مانده است و به خاطر آن خیلی اذیت شدم این بود که همواره فکر می کردم از ۱۷ تا ۱۹ سالگی فاصله زیادی بین بچه دار شدن من افتاده است و می شنیدم که اگر این عروس بچه دار نشود باید ما به فکر باشیم. چرا باید به یک دختر جوان اینگونه القا شود؟. یکی از سختی های بزرگ من آن زمان و در سن ۱۷ سالگی این بود که چرا یک سال دیر مادر شدم. اما مادر شدم و اولین فرزندم پسر بود، فرزند بعدی دختر و فرزند سوم هم پسر بود. من از هر سه آنها خیلی راضی بودم و هستم. گاهی به این فکر میکردم که این بچه ها چطور می خواهند در این جامعه زندگی کنند؟. از بس که پاک و درست بودند. همیشه نگران سلامت جسمی و روحی و اخلاقی آنها بودم اما الحمدلله بچه های خیلی خوبی بودند. من راضی هستم از آنها، خدا از آنها راضی باشد.»
به گفته خودش خاطرات سخت مادری به دوران بعد از فوت پدر بچه ها خلاصه می شود «آن زمان متوجه نبودم چه مصیبتی است اما رفته رفته سختی ها شروع شد. همسرم هیچگاه اجازه نمی داد من خرید بروم و همه کارهای خانه با خودش بود. همین شد که پس از فوت او من حتی نمی دانستم از کجا نان بخرم اما ناگهان همه کارهای خانه افتاد بر دوش خودم. از طرفی همسرم تاجر پارچه بود اما گویا ورشکسته شده بود و به ما نگفته بود. شرکایش گفتند او ورشکسته شده و هیچ پولی نیست که به شما بدهیم، فقط برگه های مالیاتی را برای من می فرستاندن. تا قبل از آن برای سخنرانی به مجالس می رفتم اما پولی دریافت نمی کردم چون همسرم راضی نبود. از این جهت هیچ پولی نداشتم اما از آنجایی که خدا کار را جور می کند ابتدا دانشگاه الزهرا و سپس دانشگاه شهید رجایی به من پیشنهاد تدریس دادند. خاطرم هست یکی از روزهای خوش زندگی من آن روزی بود که من از دانشگاه حقوق گرفتم. آن زمان یک خانه داشتیم در فرمانیه که حداقل هزار متر بنا داشت اما سندش در گرو بانک بود و قسط می دادیم. چند قسط عقب افتاده بود و حتی زمانی بانک خانه را برای حراج گذاشت. خودم هم دوست نداشتم مشکلات را با خانواده ام مطرح کنم و دوست نداشتم مزاحم آنها باشم و از این جهت درباره مشکلات با آنها صحبت نمی کردم. بعد از مدتی نامه حراج خانه از سوی بانک برایمان ارسال نمی شد. برایم سوال شد که چه شده است. رفتم شعبه بانک و آنجا فهمیدم یک آقای خیری به بدون اطلاع ما و با معرفی یکی از دوستانم قسطهای خانه را برای مدت یک سال پرداخت کرده است. تا به امروز من برایش دعا می کنم. بعدها فهمیدم که کار او همین بود، با اینکه سوادی هم نداشت اما خانواده های آبرومند را کمک می کرد. زندگی من را این آقا نجات داد. پس از آن تدریس کردم و روی پای خودم افتادم و اوضاع اقتصادی خوب شد.»
از نبود پدر و خلائی که به واسطه آن برای هر فرزندی ایجاد می شود می پرسم و بغضش می ترکد «خوب شد این سوال را پرسیدید. چقدر من مواظب بودم که بچه ها احساس نبود پدر نداشته باشند. یکی از فشارهایی در زندگی بر روی من بود این بود که کاری نکنم که این بچه ها احساس کمبود کنند. حتی یک بار به فرند کوچکم وقتی بزرگ شد گفتم که مادر ببخشید اگر کمبودی در زندگی وجود داشت. اما او در جواب به من گفت مادر هیچگاه احساس نکردم در زندگی پدر ندارم. انشالله پدر بچه ها از من راضی باشد اما حواسم بود هیچگاه احساس کمبود نکنند. البته بر روی خودم خیلی فشار بود. بااینکه خیلی فشار مالی داشتم و گاهی با خودم می گفتم خدایا شام بچه ها فراهم می شود یا خیر اما به حمدلله هیچکدام از این ها را به بچه ها منتقل نکردم.»
چشمانش را پاک کرده و راه را برای خروج اشکی که کمین کرده از گوشه چشمانش سرازیر شود می بندد «به اعتقاد من همه این ها را از دعای مادرم دارم، آن دعا بود که باعث شد من به این مسیر بروم. او خواست و من هم گفتم تا زمانی که زنده ام دست از تبلیغ اسلام و اخلاق بر ندارم. گاهی اوقات در جلسات به خانم ها می گویم که بهانه ای پیدا کنید تا مادر برایتان دعا کند. دعای مادر خیلی نقش داشت و خداوند خیلی شیرینی ها به من چشاند.»
حالا که مصاحبه تمام شده صحبت هایمان گل انداخته، دو برابر زمان مصاحبه را در پشت صحنه با خدیجه نیزاری حرف زدیم. «ببخشید من هیچوقت نمیذارم خبرنگارها بدون شام یا ناهار از اینجا برن، ولی امشب خیلی هول هولی شد، دوست داشتم شام درست می کردم. میوه می خورید یا خودم پوست بگیرم؟، بذارید برم دستم رو بشورم خودم براتون پرتقال پوست می گیرم.» من که گویی منزل مادربزرگ خودم هست به تعارف می گویم «نه تو رو خدا زحمت نکشید» اما ته دلم دوست دارم از دستان او میوه بگیرم.
زمان خداحافظی حواسم هست تلافی کنم و اینبار حسرت آغوش بدو ورود را خفه می کنم «حاج خانم بذارید بغلتون کنم». این را می گویم اما منتظر پاسخ مثبت یا منفی اش هم نمی مانم. این جمله سوالی نبود و خودم را پرت می کنم در آغوش مادر بزرگ و از پشت سر می شنوم که می گوید «قربونت برم عزیزم، مینا خانم برات دعا می کنم به حاجاتت برسی.»