پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 12 - ۹ جمادی الثانی ۱۴۴۶
۱۰ دی ۱۴۰۲ - ۰۷:۴۷

لحظات نفس گیر یک بمباران

در قنوت نماز مغرب، هواپیماهای دشمن، سی چهل متر پشت سر ما و پایین تپه را بمباران کردند! پا به فرار گذاشتیم! جای نمازی از همه امن‌تر بود؛ خوابید کف محراب.
لحظات نفس گیر یک بمباران
کد خبر: ۶۷۲۹۳۶

یه گزارش ایران اکونومیست، زمستان سال ۱۳۶۱، قبل از آغاز عملیات والفجر مقدماتی در فاصله ده‌پانزده کیلومتری خط مقدم چادر زده بودیم. روی یکی از تپه‌ها را با لودر صاف‌کرده بودند تا نماز جماعت برگزار کنیم.یک محراب به گودی چهل پنجاه سانتیمتر هم حفر کردیم تا امام جماعت توی محراب بایستد. آقای نمازی، پیرمرد هفتادساله و با سوادی بود که همه قبولش داشتند.

بچه‌ها می‌گفتند او به‌اندازه یک روحانی اطلاعات دینی دارد. فرمانده گردان در میدان صبحگاه او را به‌عنوان امام جماعت معرفی کرد. چون خطر حمله هوایی دشمن وجود داشت، ظهر نماز جماعت نخواندیم. شب اول عبایی روی شانه‌اش انداخت و نماز مغرب را شروع کرد. بین نماز مغرب و عشا، بند بلندگوی دستی را روی دوشش انداخت و حدود یک ساعت سخنرانی کرد و احکام گفت.

خیلی خسته شدیم. این پا و آن پا می‌کردیم تا سخنرانی‌اش تمام شود؛ اما او کار خودش را می‌کرد! بعد از نماز عشا، یکی از بچه‌ها به نام علی به او گفت: آقای نمازی لطف کن یه کمی سخنرانی رو کوتاه‌تر کن؛ ما خسته می‌شیم. نمازی گفت:«حدیث داریم که زگهواره تا گور دانش بجوییم.» علی پیشانی‌اش را بوسید و بهش گفت: «نمازی جون! قربون شکلت برم؛ ما که خبر از یک‌ساعته دیگه مونم نداریم. دانش بجوییم که چه؟ تازه چند روز دیگه‌ام که عملیاته، بیشترمون عمودی می‌ریم، افقی برمی‌گردیم. تو رو خدا خسته مون نکن.»

شب دوم دوباره آقای نمازی حسابی بین دو نماز سخنرانی کرد. شب بعد یکی از بچه‌ها کفش‌های کتانی‌اش را قایم کرد، بلکه به او بر بخورد؛ اما ثمری نداشت. شب چهارم در قنوت نماز مغرب، هواپیماهای دشمن، سی چهل متر پشت سر ما و پایین تپه را بمباران کردند! پا به فرار گذاشتیم! جای نمازی از همه امن‌تر بود؛ خوابید کف محراب.

به‌ناچار پاهایمان را روی پشت و کمر او می‌گذاشتیم و به سمت پشت تپه می‌دویدیم. نمازی داد می‌زد: «نامردا! پاتونو روی من نذارین؛ داغون شدم.» ولی کسی اهمیت نمی‌داد. وقتی گرد و غبار و دود و باروت فرو نشست، زیر بازوهای پیرمرد را گرفتیم و از محراب آوردیمش بیرون. از بس اذیت شده بود دیگر نمی‌توانست روی زانو بایستد. علی همان‌طور که قاه قاه می‌خندید به او گفت: «حاج‌آقا امشب برامون سخنرانی نمی‌کنین! آقای نمازی را با آمبولانس به عقب بردند.

منبع:

کاوسی، رمضانعلی، زبون‌دراز (مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صفحات ۷۷، ۷۸

 

آخرین اخبار