با شمارهاش تماس میگیرم،. نیمساعت دیگر باز دستم سمت تلفن میرود. هیچکس جواب نمیدهد. یکی میگوید اینقدر تماس نگیر، خانوادهاش اذیت میشوند، اما تماس من نه بابت آزار دیگری، بلکه برای این است که تلفن را بردارد و بگوید همهچیز زاییدۀ یک سوءتفاهم است و بخندد و بدانم که زنده است. تلفن دقیقهای بوق آزاد میخورد و بعد… شبکههای اجتماعی را که مرور میکنم ذره ذره خبر به بیرون نشت کرده، برخی نوشتهاند که «نیلوفر بان» قرار است در گورستانی در شاهینشهر به خاک سپرده شود.
همین ۱۰ یا ۱۲ روز پیش بود که همدیگر را در کافهای در بلوار کشاورز و در یک دورهمی دوستانه دیدیم. او بهواسطۀ دوست دیگری دعوت شده که به من سفارش کرده بود حواست به دوستم نیلوفر باشد تا من برسم. با دیدن نیلوفر فهمیدم یک دوست مشترک داریم که با تأخیر به جمع میپیوندد. دربارۀ روزنامه حرف زدیم،. او از اعتماد گفت و اینکه با بنفشه سام گیس کار میکند و راضی است. دربارۀ همکاریاش با پیام ما حرف زدیم و دربارۀ گزارشهای محیط زیستی گفت، اینکه مطالبم را خوانده است و من از لطف همیشگیاش تشکر کردم. کم کم تعداد بیشتر شد و ما هم در جمع بزرگتری قرار گرفتیم و آن دوست مشترک هم سر رسید.
دو روز قبل، عصرهنگام همان دوست مشترک تماس گرفت، گفت نیلوفر از دست رفته است. گفت باور نمیکند، من هم. چطور میشود آن آدم آرام که سال قبل در دفتر تحریریه پیام ما قلم میزد، او که همین روزها در اعتماد بود و میل نوشتن داشت و راضی بهنظر میرسید، دیگر نباشد؟
«نیلوفر بان» رفته است و نام دیگری به جمع اسامی درگذشتگان دفترچه تلفن افزوده شده. حال هر چقدر با شمارۀ نیلوفر تماس بگیرم و صدایی آشنا به آن پاسخ ندهد. جستجو در تلفن با نام نیلوفر باعث میشود هربار این زخم سر باز کند و بدانم جامعۀ روزنامهنگاری ایران، عضو دیگری را از دست داده است. خبرنگاری که میخواست ایران جای بهتری برای زندگی شود.
منبع: روزنامه پیام ما/ نویسنده: فاطمه باباخانی