پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 12 - ۹ جمادی الثانی ۱۴۴۶
۲۸ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۵:۵۰

این شهید را با قرآن خواندن می‌شناسند

سال ۶۳ و ۶۴ بود که در ماه رمضان از روز اول تا آخر آقای موسوی در مسجد تدریس داشت. حسین به همراه محسن در کلاس‌ها شرکت می‌کردند، اما چیزی به ما نگفت، آخرین روز ما مبارک حس کردم حسین چقدر به فکر فرو رفته و نمی‌داند چه چیز بگوید و چه نگوید.
این شهید را با قرآن خواندن می‌شناسند
کد خبر: ۶۰۸۲۲۷

به گزارش ایران اکونومیست، حسین متولد سال ۱۳۴۹ بود و به گفته خانواده‌اش از همان کودکی به قرآن علاقه داشت. به‌طوری که برخی از سوره‌های کوچک قرآن را در همان سنین کودکی حفظ کرد. حسین هیچ‌گاه اسم موسوی‌ بلده را بدون ذکر کلمۀ «استاد» بر زبان نمی‌آورد. بسیار احترام می‌گذاشت و همه می‌دانستند که استفاده نکردن از این واژه برای او ناراحت‌کننده است. شهید حسین محمدی به گفته بسیاری از اساتید او در زمینه صوت و لحن استعداد فراوانی داشت. به معنای واقعی کلمه او شاگرد قرآن بود.

پدر این قاری شهید روایت می‌کند: «در ابتدایی معلمش یک خانم بود، با اینکه آن زمان اکثر معلم‌ها حجاب نداشتند او بسیار با حجاب بود. یک روز مرا مدرسه خواستند، رفتم مدرسه تا به دفتر رسیدم دیدم وضعیت خیلی بد است، دنبال معلم گشتم گفتند او اتاق دبیرها نمی‌آید و پیش سرایدار می‌نشیند، رفتم اتاق سرایدار دیدن معلم، درباره حسین گفت که هم درس و هم ادبش خوب است فقط مراقبش باش. حسین در دبستان سوره‌های کوچک می‌خواند. پدر خودم با اینکه کشاورز بود، اما هر روز صبح صدای قرآن خواندنش از خانه بیرون می‌آمد و انس زیادی با قرآن داشت. مردم روستا او را به قرآنش خواندنش می‌شناختند و همین ویژگی بعدا در حسین هم دیده شد.

ما در چهارراه کوکاکولا ساکن بودیم، سال ۶۳ و ۶۴ بود که در ماه رمضان از روز اول تا آخر آقای موسوی در مسجد تدریس داشت. حسین به همراه محسن در کلاس‌ها شرکت می‌کردند، اما چیزی به ما نگفت، آخرین روز ما مبارک حس کردم حسین چقدر به فکر فرو رفته و نمی‌داند چه چیز بگوید و چه نگوید. نمی‌دانست چطور حرف دلش را بگوید تا اینکه گفت: «استاد موسوی دعوت کرده هر کس دوست دارد کلاس قرآن ما در دارالتحفیظ شرکت کند شما اجازه می‌دهی؟» گفتم: «چرا که نه، خیلی هم خوب است.» از خوشحالی دیگر نمی‌دانست چه کار کند، فکر می‌کرد به خاطر دوری راه و سن کمش اجازه نمی‌دهم. گفتم از خدای من هست درس قرآن شرکت کنی.

پرسید: «او را به کلاس می‌رسانم یا نه؟» گفتم: «شما زودتر برو برنامه را ببین اگر کسی هم همراهت هست باهم بروید.» بنا بود صبح زود کلاس را برود چند جلسه که رفت گفت که می‌خواهم زودتر از بقیه برسم، گویا در کلاس قرار گذاشته بودند هرکس زود برسد دوبار می‌تواند قرآن بخواند بعد مدتی از من خواست یک روز بروم کلاس، آن روز تا رسیدم مرا در جایی که در نظر گرفته بود نشاند، مشخص بود از حضورم خیلی خوشحال است.

 روزی که پیکر حسین را به خانه آوردند نامه‌ای نوشته بود و به دوستانش داده بود که آن روز برای ما آوردند در نامه نوشته بود: «زمانی این نامه به دست شما می‌رسد که من نیستم.»

 

آخرین اخبار