به گزارش ایران اکونومیست، حسین محمدحسینزاده شب ۱۸ ماه رمضان به دنیا آمد. هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد برای حضور در جبهه ثبت نام کرد اما چون سنش کم بود با حضورش مخالفت کردند.
او برای اینکه بتواند در جبهه حضار شود شناسنامهاش را دستکاری کرد. برادر سومش آن زمان رفته بود لبنان، کفش او را پیدا کرد و داخلش شن ریخت و پوشید که برود ثبت نام، با این کار میخواست قدش بلندتر شود. حسین چندباری زخمی شد، اما از همرزمانش خواسته بود به خانواده اش نگویند، یکبار در همان دوکوهه مانده بود تا زخمش خوب شود و دوباره به جبهه رفت.
مادر شهید حسین محمدحسینزاده درباره رضایتش از حضور فرزندانش در جبهه میگوید: من از اول رضایت داشتم، هر کدام که خواستند جبهه بروند من رضایت دادم، پدرش کمی سخت میگرفت، نه اینکه راضی نباشد، اتفاقا مرد انقلابیای بود، اما میگفت همه باهم نروید یکدفعه خانه را خالی نکنید، به حسین هممیگفت تو هنوز بچهای. من، اما راضی بودم، میدانستم بچهها جای خوبی میروند.
ما بعد از شهادت حسین متوجه شدیم قاری است، خب از بچههای فعال مسجد خزانه بود، فقط گاهی میدیدم غلطهای قرآنی خواهر برادرهایش را میگیرد. نمیگذاشت بفهمیم قرآن کار میکند، اما یادم هست قرآن خواندنش جور خاصی بود با اینکه سنی هم نداشت. یکسره در مسجد جامع فاطمه زهرا (س) بود، از مدرسه که می آمد خانه یک موتور داشت با آن میرفت بیرون، یکبار دیدم با بدون کاپشن برگشته، میفهمیدم بین راه آن را به فقیر داده، از این کارها هم میکرد.
آخرین باری که رفت جبهه قرار بود بماند تهران و دیپلمش را بگیرد، اما یکباره گفت که باید بروم، پدرش شب که به خانه آمد گفت میخواهم بروم جبهه، پدرش گفت تو بمان این بار من میروم، اما قبول نکرد. همان زمان عملیات «بدر» در هورالعظیم انجام شد و حسین بعد از شرکت در عملیات دیگر نیامد، پیکرش ۱۷ سال مفقودالاثر ماند. ما فکر میکردیم شهید نشده و اسیر است، پدرش خیلی چشم انتظار بود تا اینکه پیکرش بازگشت، یک سال بعد از بازگشت حسین پدرشان به رحمت خدا رفت.