زمان برايش معنا و مفهوم چنداني نداشت. وقتي وارد اتاق قاضي شد، با اولين پرسش قاضي پوزخندي زد و گفت: آقاي قاضي از كجا شروع كنم؟
قاضي با تعجب نگاهي به او انداخت و گفت: از چه كسي شكايت داري؟
مرد ميانسال لحظه اي سكوت كرد و گفت: از دخترم كه با تباني يك جوان سابقه دار، زندگي من و خودش را تباه كرد و اكنون نيز نمي دانم چگونه زندگي مي كند.
وقتي قاضي از مرد شاكي خواست تا جزييات شكايتش را بازگو كند، او لختي به فكر فرو رفت و گفت: همه چيز به غروب روزي باز مي گردد كه در خانه تنها بودم، آن روز تلفن خانه به صدا در آمد.ابتدا تصور كردم، همسر و تنها دخترم كه در منزل يكي از بستگان مهمان بودند، از من مي خواهند به آنها ملحق شوم؛ اما وقتي گوشي تلفن را برداشتم، صداي مرد غريبه اي را شنيدم كه خود را قاضي دادگاه انقلاب معرفي كرد. اين فرد پس از آن كه اسم و مشخصات شناسنامه اي مرا بيان كرد خطاب به من گفت: به صورت غيابي به مجازات اعدام محكوم شده ام.
با شنيدن اين جملات به وضوح صداي ضربان قلبم را مي شنيدم. مرد ناشناس مرا مدام تهديد مي كرد و در پايان گفت: حق ندارم كشور و شهر محل سكونتم را ترك كنم.
مرد ميانسال ادامه داد: به شدت ترسيده بودم. مرد ناشناس در پايان مكالمه تاكيد كرد: نبايد اين موضوع را با كسي در ميان بگذارم.
پس از قطع تلفن به شدت دچار ترس و وحشت شده بودم. دو روز پس از اين تماس در حالي كه از من سلب آسايش شده بود و همسر و دخترم با رفتارهايي كه از من سر مي زد مدام علت رفتارهايم را سوال مي كردند تا اين كه موضوع تلفن مرگ را براي آنها بازگو كردم.
مرد ميانسال لختي به فكر فرو رفت و گفت: آن روز پس از همفكري قرار شد تمام اموالم را به نام دخترم انتقال دهم و به اتفاق همسرم عازم يكي از شهرستان ها شويم.
صبح روز بعد به اتفاق عازم دفترخانه شديم و حاصل تلاش 50 ساله ام را به نام دخترم ثبت كردم.
يك هفته پس از آن كه عازم شهرستان شدم، به يكباره تماس هاي تلفني دخترم با من قطع شد. بسيار نگران شده و بار ديگر به محل سكونت خود بازگشتم. در اوج نگراني همسرم، نامه اي را پيدا كردم كه دخترم در آن نوشته بود، به دليل علاقه اي كه به يك جوان داشته اموالم را فروخته و تهران را ترك كردم.
مرد ميانسال اضافه كرد: چندين بار نامه را خواندم، باور نمي كردم فرزندم در اين شرايط مرا ترك كند. پس از جستجو در خانه دفتر تلفن او را پيدا كرده و به شماره تلفني كه تنها ابتداي نام يك نفر نوشته شده بود مشكوك شده و براي اطلاع از سرنوشت فرزندم با اين شماره تماس گرفتم. وقتي تلفن زنگ خورد مردي به اين تماس پاسخ داد و گفت: اشتباه گرفته ام.
صدايي را كه از پشت گوشي شنيدم آشنا بود، وقتي چند بار آن را گوش كردم، متوجه شدم صداي همان فردي است كه در تماس با من گفته بود در دادگاه به اعدام محكوم شده ام. احساس كردم كه بازيچه شده ام.
صبح روز بعد پس از سركشي به چند دفترخانه كه در نزديكي محل سكونتم قرار داشت، متوجه شدم تمام اموالم به يك مرد جوان منتقل شده است.
مسوول دفترخانه به من گفت: دخترم همراه مرد جواني كه او را نامزد خود معرفي مي كرده به دفترخانه آمده و تمام دارايي ام را به او انتقال داده است.
پس از اين شكايت، قاضي دادسراي ناحيه 2 دستور قضايي را براي دستگيري دختر مرد شاكي و جواني كه اموال به نام او انتقال يافته بود، صادر كرد.
يك ماه پس از اين ماجرا، ماموران آگاهي با سرنخ هايي كه در اين ارتباط به دست آوردند، در يكي از شهرك هاي اقماري تهران دختر جوان را در يك خانه اجاره اي دستگير كردند.
با انتقال دختر جوان به دادسرا او اعتراف كرد: پس از ارتباط پنهاني با جواني كه در خيابان با او آشنا شده، فريب اين فرد را خورده و با طراحي يك نقشه مشخصات پدرش را كه مرد ترسويي است در اختيار اين فرد قرار داده بود تا با ايجاد وحشت اموالش را تصاحب كرده و به خارج از كشور برويم.
آن روز معلوم شد، جوان فريبكار پس از اغفال دختر جوان و فروش دو قطعه زمين پدري او در تهران و شمال با رها كردن دختر فريب خورده به خارج از كشور متواري شده است و...
وقتي دختر جوان قصد خروج از اتاق قاضي را داشت براي لحظه اي نگاهش با نگاه پدر گره خورد. آنها هر دو سكوت كردند.
مرد ميانسال آرام مي گريست و دختر جوان از شرم سرش را پايين انداخته بود.
جام جم آنلاين