يکشنبه ۰۴ آذر ۱۴۰۳ - 2024 November 24 - ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶
۱۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۶

نقشه‌ای برای خلع سلاح ارتشی‌ها

یک روز که این کار را می‌کردیم، یکی از بچه‌ها به شوخی اسپری را به‌صورت دیگری پاشید. او بلافاصله بی‌هوش شد و افتاد. تا آن روز نمی‌دانستم؛ ولی بعد که تحقیق کردم، فهمیدم که اِتِر، بیهوش کننده‌ای قوی است و مدت‌ها از همین اتر برای بیهوشی بیماران استفاده می‌شده است. در بازار هم به‌راحتی تهیه می‌کردیم و فراوان بود.
نقشه‌ای برای خلع سلاح ارتشی‌ها
کد خبر: ۵۸۱۵۲۲

به گزارش ایران اکونومیست،  قدرت‌الله میرزایی مدیر گروه مهمات‌سازی سپاه ناحیه اصفهان در جنگ تحمیلی، در بخشی از کتاب خاطرات خود با عنوان «رسا» به بیان اقدامات و مبارزات سیاسی خود و مردم اصفهان پیش از انقلاب و در مبارزه با رژیم شاهنشاهی پرداخته که به مناسب سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر آن را مرور می‌کنیم.

 

آشنایی با امام

بعد از دوره‌ای شغل مکانیکی، شاگرد بنا شدم. حتی زمانی که مباحث مربوط به امام (ره) به‌کل ممنوع بود، استاد بنا، حسینعلی خدادادی که شاگردش بودم، نوارهای سخنرانی حضرت امام را برایم می‌آورد. من یواشکی در خانه گوش می‌دادم. آن زمان، استاد حسینعلی حدود ۳۰ سال داشت و من حدوداً ۱۷ ساله بودم. برایم خیلی ارزشمند بود که نمی‌گذاشتند به راه‌های دیگر بروم.

او خیلی مختصر برایم گفت کسی هست که با شاه مبارزه می‌کند و ایشان را تبعید کرده‌اند. گاهی نواری به من می‌داد. شب‌های تابستان که در حیاط می‌خوابیدم، دستگاه ضبط‌ صوت را کنار پشتی می‌گذاشتم و مخفیانه نوار را گوش می‌دادم. حتی این‌قدر وحشت داشتم که می‌ترسیدم مبادا ساواکی‌ها از پشت‌بام مرا ببینند! البته نمی‌دیدند؛ ولی چنین رعب و وحشتی در دل مردم ایجاد کرده بودند که فکر می‌کردید هیچ جایی در امان نیستید! استادم به من اعتماد کامل داشت. می‌گفت: «نوار از آقای خمینی است. مراقب باش کسی نبیند و نشنود و جایی هم درباره‌اش صحبت نکن. مخفیانه ببر، گوش بده و بعد برگردان.»

 

تحقق پیش‌بینی امام بعد از انقلاب

نوار را گوش دادم و دیگر راه باز شد. در نواری که استاد حسینعلی برایم آورد و گوش دادم، نکته‌ای خیلی برایم جالب بود. حضرت امام فرموده بودند: که به من اطلاع داده‌اند؛ شاه رقم قابل‌توجهی سلاح خریداری کرده است؛ ولی شما ناراحت نباشید. این‌ها به نفع ملت تمام می‌شود.

با خودم فکر می‌کردم: این رژیم که حاکم است و دارد آدم‌ها را می‌کشد! اصلاً کسی فکر این نبود که انقلاب می‌شود و به پیروزی می‌رسیم. وقتی‌که جنگ اتفاق افتاد و این سلاح‌ها در جنگ مفید واقع شد، تازه آن حرف امام (ره) را فهمیدم که فرمودند این سلاح‌هایی که شاه خریده است، به نفع ملت تمام می‌شود.

 

حکمت عکس دو نفره با شاه!

بعضی شب‌ها جلسات تفسیر قرآن و جلسات دینی داشتیم. جلسات مخفیانه و خیلی جالب و پرمحتوا بود. حاج‌آقا امین، روحانی مسجد محل ما بود. ایشان هم خیلی تندوتیز بود و گاهی با صراحت علیه شاه حرف‌های تندی می‌زد. زمانی که تازه حوادث انقلاب شروع‌شده بود و جمعیت بیشتری به مسجد می‌آمد، یک‌بار در سخنرانی، شاه را احمق پفیوز خطاب کرد.

جالب این‌که هیچ‌وقت او را نمی‌گرفتند. این موضوع برای ما سؤال شده بود. بعداً متوجه شدیم که ایشان در رشته حقوق الهیات که درس می‌خوانده، شاگرد اول دانشکده شده و شاه به او جایزه داده است. ایشان عکسی دونفره با شاه داشت و گاهی که ساواک به سراغش می‌آمد، می‌گفت: این عکس من با اعلیحضرت است. چرا مرا متهم می‌کنید؟

ماجرای کتاب‌ها

محمدرضا نامدار (هم‌محلی) یکسری کتاب در اختیار داشت که از نظر رژیم ممنوع بود. چون سابقه دستگیری داشت، نمی‌توانست آن‌ها را در خانه نگه دارد. خانه آن‌ها نوساز بود؛ ولی خانه ما قدیمی بود و کاهدان و طویله داشت و پیچ‌درپیچ بود. گفت: «این کتاب‌ها را چه‌کار کنم؟» گفتم: «بیاور خانه ما، درستش می‌کنیم.» کف کاهدان چاله‌ای کندیم و کتاب‌ها را گذاشتیم و رویش خاک ریختیم و بعد هم‌ مقداری کاه رویش ریختیم. کسی اصلاً به فکرش نمی‌رسید که کف کاهدان ممکن است چنین چیزهایی باشد.بعد از این ماجرا، یک‌بار حاج‌آقا امین، روحانی محله، به خانه ما آمده و گفته بود: متوجه شده‌ام دنبال قدرت‌الله هستند که دستگیرش کنند. بگویید خیلی مراقب باشد.

امام‌جمعه ممنوع المنبر

اتفاقی هم در نماز جمعه افتاد. در اصفهان نماز جمعه فقط در محله حسین‌آباد، نزدیک محله ما به امامت آیت‌الله طاهری برگزار می‌شد؛ ولی ما نمی‌دانستیم. آنجا علنی انجام می‌شد. آیت‌الله طاهری را به‌اصطلاح ممنوع المنبر کرده بودند و دیگر حق نداشت خطبه بخواند.

من با دوچرخه به مسجد اعظم حسین‌آباد رفتم. خب خیلی از رفقا هم آمده بودند. وقتی‌که رفتیم و نشستیم و منتظر شروع خطبه‌ها بودیم، گفتند یک روحانی را از قم دعوت کرده‌اند که بیاید نماز جمعه را بخواند. نشستیم و منتظر ماندیم. هرچه منتظر شدیم، کسی نیامد. بعد اعلام کردند، شخصی را که دعوت کرده‌ایم، در بین راه دستگیر کرده‌اند.

آقای طاهری هم وسط جمعیت نشسته بود. آن شخص که صحبت می‌کرد، گفت: «ما از حاج‌آقا طاهری تقاضا داریم که نماز جمعه را بخوانند.» ایشان بلند شد و گفت: «من ممنوع‌المنبر هستم و به من اجازه نداده‌اند؛ ولی دیگر اهمیت ندارد و من نماز را می‌خوانم.»

خطبه‌ها را شروع کرد و نماز را خواند. این دو تا جمله را از آقای طاهری یادم هست که گفت: «آمریکا با قلدری و گردن‌کلفتی مردم را به ستم می‌کشد و اذیت می‌کند و حقوقشان را ضایع می‌کند؛ ولی شوروی‌ها با پنبه سر می‌برند. آن‌ها هم همین‌طورند، مثل آمریکا؛ ولی خیلی نرم این کار را می‌کنند.»

نماز که تمام شد، بیرون آمدم و سوار دوچرخه شدم. از داخل حسین‌آباد که می‌رفتم، دیدم تعداد زیادی نظامی، کنار خیابان با باتوم و مسلح ایستاده‌اند. البته راه را نبسته بودند. من کمی ایستادم و نگاهشان کردم. این‌ها توجهی به من نکردند؛ چون یک نفر بودم، فکر می‌کردند که عابر رهگذر هستم. بعد، شنیدم که همان شب بین مردم و نظامی‌ها زدوخورد شدیدی شده است و همان شب آقای طاهری را دستگیر کرده بودند. این اتفاقات مرا با وقایع انقلاب بیشتر آشنا می‌کرد.

شرکت در اولین تظاهرات

اولین تظاهراتی که شرکت کردم، از محله حکیم نظامی اصفهان پیاده آمدیم تا طرف شمال رودخانه زاینده‌رود. از بعضی خیابان‌ها مثل خیابان مسجد سید عبور کردیم. از بعضی کوچه‌های فرعی هم می‌رفتیم؛ ولی مردم خیلی استقبال نمی‌کردند. اغلب شعارمان این بود که آقای پرورش آزاد (فعال انقلابی)، آزاد باید گردد. شعارهای خیلی تند نمی‌دادیم.

مردم دم در خانه‌هایشان می‌آمدند و تماشا می‌کردند؛ ولی افراد زیادی همراهی نمی‌کردند. بعد رفتیم آن‌طرف خیابان مسجد سید. کوچه پهنی بود. آنجا شعار دادیم: تا شاه کفن نشود؛ این وطن، وطن نشود. این آخرین جمله بود و خیلی وحشت آفرید و همه فرار کردند. وقتی تظاهرات را تمام کردیم و متفرق شدیم، شاید پنجاه نفر نبودیم.

کم‌کم کار به‌جایی رسید که هر شب در کوچه‌ها تظاهرات می‌کردیم. نظامی‌ها و پاسبان‌ها داخل کوچه نمی‌آمدند. گاهی از اول تا آخر محله می‌رفتیم، بعد هم متفرق می‌شدیم یا گاهی روی پشت‌بام‌ها شعار می‌دادیم. نزدیک خانه‌مان کلانتری بود. وقتی مردم روی پشت‌بام شعار می‌دادند، چند تیر هوایی شلیک می‌کردند که مردم را بترسانند؛ ولی مردم اعتنایی نمی‌کردند.

روزی که قرار بود که در خیابان مسجد سید تظاهرات بشود. در مسجد سید جمع شدیم. نمی‌دانم قرار بود از خانه آیت‌الله خادمی شروع شود یا از مسجد سید. راه افتادیم و رفتیم به‌طرف چهارراه وفایی. نرسیده به چهارراه وفایی، ارتشی‌ها جلوی راه را بسته بودند.

آیت‌الله خادمی جلوی جمعیت بود. چند روحانی دیگر هم صف اول راهپیمایی بودند. قرار شد که مذاکراتی بشود و راهپیمایی مسالمت‌آمیز اتفاق بیفتد و ما ادامه مسیر را برویم. همه نشسته و منتظر بودیم که ظاهراً به توافق نرسیدند و ارتشی‌ها یک‌دفعه تیراندازی کردند و مردم در جوی آب کنار خیابان و پشت درخت و روی زمین و هرجایی که می‌شد، خوابیدند و سنگر گرفتند.

معلوم نشد چگونه آیت‌الله خادمی را بردند و از صحنه خارج کردند. شخصی به نام مرسومی شهید شد و دیگر، خون جلوی چشمان بچه‌ها را گرفت. ارتشی‌ها سوار بر ماشین‌ها، حین فرار، تیراندازی می‌کردند. اگر پیاده بودند، تمامشان خلع سلاح می‌شدند. آن‌ها به‌طرف دروازه تهران رفتند و ما هم از این‌طرف هرکاری از دستمان برآمد، انجام دادیم.

 

نقشه‌ای برای خلع سلاح ارتشی‌ها

دیگر تظاهرات و راهپیمایی‌ها برایم راضی‌کننده نبود. لذا نقشه‌ای کشیدم برای خلع سلاح ارتشی‌ها. زمانی که شاگرد مکانیک بودم، دیده بودم برای سریع‌تر روشن کردن تراکتورها از اسپری اتر استفاده می‌شود. آن را جلوی هواکش تراکتور می‌زدیم تا روشن شود.

یک روز که این کار را می‌کردیم، یکی از بچه‌ها به شوخی اسپری را به‌صورت دیگری پاشید. او بلافاصله بی‌هوش شد و افتاد. تا آن روز نمی‌دانستم؛ ولی بعد که تحقیق کردم، فهمیدم که اِتر، بیهوش کننده‌ای قوی است و مدت‌ها از همین اتر برای بیهوشی بیماران استفاده می‌شده است. در بازار هم به‌راحتی تهیه می‌کردیم و فراوان بود.

جلوی خانه ما باغی بود. منزل دوستم، نامدار که سابقه دستگیری توسط ساواک داشت، در بن‌بست آخر این باغ بود. نیروهای ارتشی به‌صورت پیاده و دو نفره در کوچه‌ها گشت می‌زدند. برنامه من این بود که دیوار باغ را سوراخ‌کنیم و شلنگی از آن عبور بدهیم. شب، وقتی‌که ارتشی‌ها دوتادوتا می‌آمدند و در کوچه‌ها مسلحانه گشت می‌دادند، از طریق این شیلنگ با اتر آن‌ها را بی‌هوش کنیم و سلاح‌هایشان را برداریم.

پایین کشیدن مجسمه شاه

در آذرماه تظاهراتی جلوی دانشگاه بود. مردم چند دسته شدند. یک دسته از خیابان حکیم نظامی رفتند، یک دسته به‌طرف میدان مجسمه و دسته‌ای از مکانی دیگر. ما نمی‌دانستیم می‌خواهند چکار کنند. می‌گفتند هر کسی در دسته و گروهی برود که نزدیک خانه‌اش باشد و آنجا راهپیمایی ختم شود.

چون منطقه حکیم نظامی به خانه‌مان نزدیک بود، من با آن گروه رفتم. عصر همان روز فهمیدیم؛ آن گروه دیگری که به سمت میدان مجسمه رفتند، مجسمه شاه را پایین کشیده‌اند. ما مطلع نبودیم و فکر می‌کردیم، تظاهرات مثل بقیه روزهاست. عصر که خبر را شنیدم، آن‌قدر دلم سوخت که چرا من در آن جمعیت نبودم.

شب هم ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، آمده بود در تلویزیون و از عصبانیت گوشه‌های دهانش کف کرده بود و می‌گفت: پیکر مقدس اعلیحضرت همایونی را پایین کشیده‌اند! و مردم را به‌شدت تهدید می‌کرد. در خانه عمویم تلویزیون کوچکی بود. آنجا صحبت‌های ناجی را شنیدم. بعد ازآنکه مردم انقلابی مجسمه را پایین آوردند، در خیابان حکیم نظامی، عده‌ای چماق‌دار و ارتشی وزن‌های بدحجاب باهم جاوید شاه می‌گفتند و مخالفان را به‌شدت می‌زدند.

حدود دویست نفر بودند، شاید هم کمی بیشتر. به هرکسی که شک می‌کردند، هجوم می‌بردند و می‌زدند. چماق دستشان بود و مسلح بودند. زن‌های بدحجاب هم با بزن و برقص و جاوید شاه گفتن، همراه این‌ها بودند. من سوار دوچرخه بودم. کاری از دستم برنمی‌آمد. نزدیک نشدم و از دور داد زدم: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه و فرار کردم.

 

ورود امام

(روز ۱۲ بهمن) در خانه‌ای مشغول کاشی‌کاری بودم. اعلام کرده بودند که امام (ره) قرار است بیایند. در آن خانه تلویزیون داشتند و اهالی خانه پای تلویزیون نشسته و منتظر ورود حضرت امام بودند. اهل خانه تلویزیون را طوری قرار داده بودند که من هم حین کار بتوانم ببینم. خودشان هم مشغول تماشای تلویزیون بودند که هواپیما آمد و داخل فرودگاه نشست.

نمی‌دانم این را همان موقع نشان داد یا بعداً پخش کردند که خبرنگار در هواپیما از حضرت امام سؤال کرد؛ حالا که به ایران می‌روید، چه حالی دارید؟ ایشان گفتند: هیچ. بعد هم دیدیم که خلبان آمد و دست امام را گرفت و به‌اتفاق، پایین آمدند و دیگر برنامه قطع شد و سرود شاهنشاهی را گذاشتند.

 

درگیر نگه‌داشتن نیروهای نظامی در اصفهان

در اصفهان شایعه شده بود که نیروهای نظامی طرفدار شاه در تهران کم آورده‌اند و قرار است بخشی از نیروهای نظامی اصفهان به کمک نیروهای گارد بروند. آن‌وقت، فعالان انقلابی از مردم تقاضا داشتند که سعی بکنند شب‌ها تا دیروقت در خیابان‌ها تظاهرات کنند تا نیروهای نظامی در اینجا درگیر باشند و نتوانند به تهران بروند. حتی یادم هست که یک‌شب به‌شدت باران می‌آمد و ما زیر باران تظاهرات می‌کردیم تا این مسئله مطرح باشد که اصفهان خودش درگیری دارد و نمی‌تواند به تهران نیرو بفرستد.

 

روز ۲۲ بهمن

قرار بود تظاهرات و اجتماع بزرگی برگزار بشود. مردم از همه محلات اطراف، به سمت پل آذر می‌آمدند تا از آنجا هم یکی بشویم و به میدان نقش‌جهان برویم. در خیابان توحید فعلی تا خیابان دانشگاه، یک گروه حدود ۱۵۰ نفره آمده بودند. یکی از این‌ها از هم شاگردی‌های من و کمونیست و اهل شهرکرد بود. همه این‌ها کمونیست بودند و دختر و پسر به‌صورت مختلط آمده بودند و می‌خواستند وارد جمع مسلمانان انقلابی بشوند.

ما هم حدود چهل پنجاه نفر، دورشان با دستانمان حلقه بسته بودیم و می‌گفتیم که نمی‌گذاریم یک نفر از شما وارد جمع بشود. ناگهان همین‌طور که دور این‌ها را گرفته بودیم، صدای الله‌اکبر از همه‌جا بلند شد. گفتیم: جریان چیست؟! حتی فکر می‌کردیم اتفاقی افتاده یا درگیری شده است. جمعیت شروع کرد الله‌اکبر می‌گفت. از یکی پرسیدم: چطور شده؟ گفت: ارتشبد قره باغی، رئیس ستاد کل ارتش، اعلام کرده که ارتشی‌ها به پادگان‌ها برگردند.

خب این پیروزی بزرگ بود. انگار همه گیج بودند. به‌طرف باغ تختی و مسجد سید رفتیم. مردم مدام اطلاعات کسب می‌کردند و به بقیه می‌گفتند. مردم همه قبراق و آماده ایستاده بودند و حتی حاضر بودند اگر لازم باشد، به تهران بروند. از پشت بلندگو می‌گفتند که شما لازم نیست به تهران بروید، همین‌جا بمانید و در جریان اوضاع باشید.

کم‌کم خبرهایی می‌رسید که مثلاً فرمانده گارد کشته شد یا فلان فرمانده ارتش دستگیر شد. اکثر مردم از روز ۲۱ تا ۲۲ بهمن، همه‌اش را در خیابان‌های شهر بودند. همه خوشحال بودند و لذت می‌بردند. مردم دیگر به هدف خود رسیده بودند.

 

منبع:

هاشمی، علی، رسا، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۳۶، ۱۳۸، ۱۴۲، ۱۴۳، ۱۴۴، ۱۴۵، ۱۴۶، ۱۴۷، ۱۴۸

 

آخرین اخبار