شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 14 - ۱۱ جمادی الثانی ۱۴۴۶
۱۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۴:۲۳

از روایت تا شهادت؛ شهید محمدتقی رضوانی را بیشتر بشناسیم

محمدتقی در مدتی که با شهید حسن باقری همراه و همرزم بود، درباره موضوعات عملیاتی و تاکتیکی پیشنهادهایی می‌داد که قابل‌توجه بود، به‌طوری‌که شهید باقری از محمدتقی خواست از بخش تحقیقات جنگ به بخش عملیاتی منتقل شود و در کنار ایشان حضور داشته باشد.
از روایت تا شهادت؛ شهید محمدتقی رضوانی را بیشتر بشناسیم
کد خبر: ۵۷۹۴۱۴

به گزارش ایران اکونومیست، محمدتقی رضوانی در سال ۱۳۴۰، در محله بازار قوام‌الدوله (میدان شاهپور) به دنیا آمد. پدر محمدتقی از بازاریان خیابان مولوی بود.

خانواده پدری‌اش از خانواده‌های سرشناس زنجان بودند. محمدتقی در کنار برادرانش در این محله بزرگ شد. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، محسن رشید که از زندان سیاسی رژیم پهلوی آزاد شده بود، گروهی از جوانان محله را برای مبارزه با رژیم گرد هم آورد. محمدتقی به همراه برادر بزرگترش حسین، به این گروه پیوستند. آن زمان محمدتقی کوچک‌ترین عضو گروه بود.

با پیروزی انقلاب اسلامی، شهید رضوانی به عضویت سپاه درآمد و در واحد بهداری مشغول به خدمت شد. او در راه‌اندازی مرکز بهداری سپاه نقش اساسی داشت.

بعد از مدتی حضور در بهداری، به دفتر سیاسی سپاه رفت و به‌ عنوان راوی جنگ مشغول کار شد. محمدتقی نگاه بسیار موشکافانه و دقیقی به موضوعات داشت، برای همین هنوز مدت زیادی از حضورش در دفتر سیاسی نگذشته بود که به‌عنوان راوی شهید حسن باقری انتخاب شد.

در مدتی که با شهید حسن باقری همراه و همرزم بود، در خصوص موضوعات عملیاتی و تاکتیکی پیشنهادهایی می‌داد که قابل‌توجه بود، به‌ طوری‌که شهید باقری از محمدتقی خواست از بخش تحقیقات جنگ به بخش عملیاتی منتقل شود و در کنار ایشان حضور داشته باشد.

رضوانی در عملیات‌های رمضان، مسلم‌بن‌عقیل، والفجر مقدماتی و محرم، راوی قرارگاه‌های خاتم‌الانبیاء (ص)، کربلا و لشکرهای ۵ نصر و ۳۱ عاشورا بود.

در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۶۱ یک هفته قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی، در حین شناسایی، سنگری که او به همراه شهیدان حسن باقری و مجید بقایی در آن بودند، هدف خمپاره قرار گرفت و همه آن‌ها به شهادت رسیدند.

مبارز انقلابی

همسایه‌ای داشتند به اسم آقای محمدی که اهل آذربایجان بود. پسرش، محمد، تازه رفته بود سربازی؛ گارد جاویدان خدمت می‌کرد. با همان لباس سربازی می‌آمد از تقی و حسین (برادر تقی) نوارهای امام را می‌گرفت. توی پادگان نماز جماعت می‌خواندند. با ستون گاردی‌ها برای سرکوب مردم می‌فرستادندشان، اما محمد اعلامیه‌هایی را که پیدا می‌کرد، برمی‌داشت و توی لباسش پنهان می‌کرد.

۱۷ شهریور با دو نفر دیگر از دستور تیراندازی به سمت مردم تمرد کردند و با اسلحه فرار کردند سمت تهران‌پارس. مأموران ساواک دنبال‌شان کردند و محاصره‌شان کردند. درگیری پیش آمد و محمد شهید شد. کلانتری محل قدغن کرده بود برایش مجلس ختم بگیرند.

هر اعلامیه‌ای که برای محمد می‌زدند یا پارچه مشکی که به دیوار می‌زدند، مأمورها پاره می‌کردند و مردم را تهدید می‌کردند. تقی و حسین همراه بچه‌های محل‌های دیگر تلاش کردند تا مجلس شهید را برگزار کنند. از آقای خطیب خواستند سخنرانی کند.

مخفیانه مجلسی در خانه یکی از همسایه‌ها برگزار کردند. نزدیک ۴۰-۵۰ نفر از جوان‌ها آمدند. این جوان‌های انقلابی پتانسیل یک تظاهرات را داشتند. همه راه افتادند و با شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی تا نزدیک امامزاده سیدنصرالدین، شیشه‌های ساختمان‌های دولتی را توی مسیرشان شکستند و تا میدان اعدام پیاده رفتند تا پلیس آمد و متفرقشان کرد. از همان موقع اسم کوچه مافی‌ها را گذاشتند؛ کوچه شهید محمد محمدی.

اعتقاد به برنامه‌ریزی

با وجود سن کمی که داشت، همه کارهایش از روی برنامه و حساب بود. وقتی قرار بود بروند بنیاد شهید، درباره انتقال جانبازان صحبت کنند، برای همین جلسه ساده و کوتاه هم برنامه‌ریزی می‌کرد. می‌گفت: باید برنامه داشته باشیم. باید بدونیم چه‌کار می‌کنیم. بدون برنامه نمی‌شه جلو رفت.

طرز فکرش این‌طور بود، آن‌هم در زمانی که خیلی‌ها فکر می‌کردند برنامه داشتن برای کارها لزومی ندارد، باید هیئتی انجام داد و رفت.

نوربالا

دفعه آخری که آمد بیمارستان نجمیه، حسین خدامی (مسئول آسایشگاه جانبازان) را دید. توی حیاط نشسته بود. سلام و علیک کردند. حسن به شوخی گفت: تقی خیلی نور بالا می‌زنی‌ها. گفت: بابا این حرفا چیه، من لایق نیستم. گفت: تقی تو یه چیزیت می‌شه.

حسن اصرار می‌کرد و تقی انکار. اما معلوم بود که حالت تقی تغییر کرده. پدرش هم این را فهمیده بود. انگار باطنش آرام شده بود. آرامشش دیگران را هم آرام می‌کرد. هرچقدر حسن سر به سرش گذاشت چیزی نگفت که چه‌کار می‌کند. قرار نبود کسی بفهمد کجا کار می‌کند. حسن هرقدر پرس‌وجو کرد که کجا مشغول است، جواب درستی نداد. گفت: یه جایی هستم دیگه ول کن بابا.

سفارش یکی از مربی‌هایی را که با جانبازان کار می‌کرد به حسن کرد. گفت: هر چه می‌تونی امکانات به این مربی بده. خیلی به درد جانبازها می‌خوره. خودش از قبل با جانبازها کار کرده بود تا قوای حرکتی‌شان برگردد و بتوانند کار خودشان را خودشان انجام بدهند. می‌خواست همین روش را دیگران ادامه بدهند.

منبع:

وفایی‌زاده، فاطمه، تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی :مرکز اسناد و تحقیقات دفاع‌مقدس، چاپ اول ۱۳۹۴، صفحات ۲۱، ۲۲، ۴۰، ۴۱، ۵۲، ۵۳

 

آخرین اخبار