پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 12 - ۹ جمادی الثانی ۱۴۴۶
۲۶ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۱
خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵هزار روز در برزخ»

۵-اعتصاب غذای سختی که صهیونیست‌ها را تسلیم کرد

اعتصاب غذا یکی از روش‌های بارز اسرای فلسطینی برای مقاومت در برابر تصمیمات نژادپرستانه رژیم اشغالگر است که در اغلب موارد اداره زندان‌ها را مجبور به تسلیم در برابر خواسته این اسیران می‌کند.
کد خبر: ۵۷۱۷۷۶

به گزارش ایران اکونومیست، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستان‌هایی خواندنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندان‌های رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف می‌کند.  حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.

فصل‌های ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلول‌های انفرادی را وصف می‌کند؛ سلول‌هایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند.  حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن ده‌ها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه محدودیت‌های وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواسته‌های او تن بدهد.

«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز  مقدمه‌ای برای این کتاب تدوین کرده است.

ترجمه این کتاب در قالب نقل قول‌ از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه می‌شود.

بعد از گذشت دو ماه واقعا احساس خوب و راحتی داشتم. اما فصل تابستان فرا رسیده و درجه حرارت هوا بسیار بالا بود. در آن سلول هیچ راهی برای ورود هوا وجود نداشت و به حدی گرم بود که اغلب واقعا احساس خفگی می‌کردم. در نهایت جلد یکی از کتاب‌هایم را برداشتم و به عنوان بادبزن از آن استفاده می‌کردم و این واقعا تنها وسیله برای تهویه هوای سلول بود. مجبور بودم در این گرمای طاقت فرسا لباس‌هایم را دربیاورم. البته من هرگز عادت نداشتم بدون لباس باشم اما برای اینکه گرما کمتر اذیتم کند مجبور به این کار بودم.

تقریبا هر 15 دقیقه یک بار مجبور بودم به حمام بروم. با همه وجود آن بادبزن دستی را که با جلد کتاب درست کرده بودم نگه داشتم تا اینکه بعد از گذشت مدتی طولانی یک پنکه برایم آوردند اما مدتی بعد زمانی که من به دلیل تفتیش‌های مکرر زندانبانان به آنها معترض شده بودم این پنکه را از من گرفتند.

اما در هرصورت بعد از پایان اعتصاب غذا احساس می‌کردم موفقیت بزرگی نصیبم شده و یک زندگی جدید را آغاز کردم. بعد از آن تلاش کردم تغییراتی در شرایط خودم ایجاد کنم و به ویژه اخبار و برنامه‌های تلویزیون را دنبال می‌کردم. اما درجه حرارت داخل سلول واقعا بالا بود و تغییری در آن به وجود نمی‌آمد. نفس کشیدن و غذا پختن در داخل سلول نیز دمای آن را بالاتر می‌برد و هیچ منفذی برای خروج این هوا و ورود هوای تمیز وجود نداشت و این مرا آزار می‌داد.

به طور کلی شرایطم کمی بهتر شده بود اما همه چیز در این سلول آزاردهنده بود و آرامشی وجود نداشت و دائما صدای فریاد سایر زندانیان به ویژه یهودیان را می‌شنیدم که شروع به فحاشی و توهین می‌کردند و من بارها با آنها وارد بحث و جدل شدم و البته اغلب ترجیح می‌دادم که سکوت کنم. علاوه بر آن به شدت احساس تنهایی ووحشت داشتم و هیچ کس نبود که با او حرف بزنم و او حرفم را بفهمد و با من همدلی کند.

من خودم را برای بدترین چیزها آماده می‌کردم. افرادی کنار من بودند که هیچ کس کنار آنها احساس امنیت ندارد. گاهی هنگام تفتیش و بازرسی با زندانبانان درباره مشکلاتم صحبت می‌کردم اما فایده‌ای نداشت. مدتی گذشت تا به این وضع عادت کردم و تصمیم گرفتم خودم را کنترل کنم. بعد از آن قرار شد برای محاکمه به دادگاه «ایرز» در نزدیکی غزه بروم و یک روز قبل از آن در زندان «عسقلان» بودم اما اجازه ندادند با هیچ یک از اسرا دیدار کنم.

اداره زندان عسقلان مرا به بخش تحقیقات منتقل کرد یعنی من در ایام محاکمه در بخش تحقیقات بودم و مجددا مرا به داخل یک سلول انداخته و همه چیز را از من گرفتند. در بسیاری از موارد زندانبانان مرا مورد ضرب و شتم قرار داده و کیسه سنگینی را روی سرم می‌گذاشتند. همه چیزی که آنجا می دیدم شکنجه و سرکوب به معنی واقعی بود. آن روزها به شدت سختی بودند و من احساس کردم باید غذاهایی که برایم آورده بودند پس بدهم و باز هم دست به اعتصاب غذا بزنم.

اما متاسفانه هیچ چیز تغییر نکرد و من مجبور بودم با این شرایط سازگار شوم. زمانی که این‌ها را می‌نویسم همه آن شکنجه‌ها و سختی‌ها با جزئیات کامل به خطرم می‌آید. من آنها را در حافظه خود ثبت کرده‌ام و می‌نویسم تا شاهدی بر این ظلم و جنایت‌هایی که دشمن صهیونیستی علیه اسرای فلسطینی در سلول‌ها تحمیل می‌کند، باشد؛ سلول‌هایی که اسرا در آن به معنای واقعی کلمه درد و سختی را درک می‌کنند و در معرض مرگ تدریجی هستند اما متاسفانه هیچ کس کاری برای انها انجام نمی‌دهد.

دیدار با اسیر امنیتی از نابلس

اولین اسیری که بعد از من وارد این بخش شد یک اسیر امنیتی از نابلس از خانواده مقداد بود که به دلیل مشکلاتی که با سایر اسرا داشت به انفرادی منتقل شده بود. او را به بخش ما آوردند و در سلول شماره 2 انداختند. او بسیار آشفته و تقریبا شبیه دیوانه‌ها شده بود اما من فرصتی برای صحبت با وی پیدا کردم.  بسیار احساس گرسنگی داشتم و غذا می‌خواستم. همچنین نیاز داشتم با او حرف بزنم.

این اسیر نیز مرا صدا زد و دوست داشت با من حرف بزند. راستش نمی‌توانم توصیف کنم که این احساس چقدر زیبا بود، اینکه کسی کنارم حضور داشت و اصلا مهم نبود او کیست. مهم این بود که کنارش احساس ناامنی نکنم و من احساس انس و الفت با او داشتم. او در کنار من بود و مسئولان زندان از وی می‌ترسیدند و تصور می‌کردند او دیوانه است.

سلول این اسیر در یک طرف دیگر قرار داشت و تنها سلولی بود که پنجره به سمت بیرون داشت. همواره کبوترها نیز جلوی پنجره او می‌ایستادند و می‌توانست آن‌ها را بگیرد. یک بار نصف کبوتری که شکار کرده بود را به من داد و متوجه شدم که به روش شرعی آن را ذبح کرده است. انگار هدیه‌ای از آسمان رسیده بود. آن را پختم و انگار یک غنیمت بسیار بزرگ به دست آورده بودم. آن روز، روز شادی من بود و تا ساعات طولانی چیزی نخوردم تا طعم این غذا از دهانم خارج نشود.

دیدار با مادر

شرایط من به همین شکل ادامه داشت و اتفاق جدیدی در زندگیم نمیفتاد و تلاش زیادی برای ملاقات با خانواده‌ام داشتم. به من اطلاع دادند که به مدت 6 ماه از دیدار با خانواده ام محروم هستم. مدتی گذشت و منتظر دیدار با مادرم بودم و می‌خواستم برایم کمی لباس و پول بیاورد. دیدار با مادرم بهترین اتفاق در آن دوره بود و کمی از رنج و غم‌های مرا کم کرد.

اما برادرم اکرم نیز هم‌زمان در زندان الرمله بود و به دلیل وخامت اوضاع جسمانی در بخش بیمارستان زندان به سر می‌برد و من اجازه نداشتم او را ببینم. اما مادرم به دیدار وی رفت. البته این ملاقات‌ها برای مادرم هم بسیار سخت بود. او یک پیرزن ناتوان است که قبل از نماز صبح  راهی طولانی را طی کرده بود تا فرزندانش را در زندان ببینند و در آن شرایط سخت ساعت‌ها منتظر مانده بود. مادرم بسیار خسته شده بود و این خستگی را می‌توانستم در چهره‌اش ببینم.

ما هر دو هفته می‌توانستیم خانواده خود را ملاقات کنیم و من زمانی که شرایط سخت مادرم را دیدم گفتم ماهی یک بار به دیدار من و برادرم بیاید اما او قبول نکرد. البته بعد از آن همسر برادرم اکرم هم به دیدار او می‌آمد و همراه مادرم بود و این کمی خستگی‌های مادرم را کم می‌کرد. اولین دیدار من با مادرم از زیباترین ملاقات‌ها بود. من درحالی که دست‌ها و پاهایم بسته بود وارد اتاق ملاقات شدم و مادرم منتظرم نشسته بود.

زمانی که مادرم مرا در این حالت دید از دور صدایم کرد و قبل از اینکه بنشینم سعی کرد مرا آرام کند و صدایش را بالا برد و گفت: سلام قهرمان، استوار باش و سرت را بالا بگیر. این حرف‌های مادرم بسیار برایم خوشحال‌کننده بود. روبروی او نشستم و شروع به صحبت کردیم و صورتم را جلو بردم تا بتواند از پشت میله‌های آهنی مرا ببوسد. مادرم با همه مهر و عاطفه مادرانه خود با من صحبت می‌کرد.

میله‌های آهنی که مقابل ما بود قفل نداشتند و مادرم پنجره آهنی را بالا کشید و مرا در آغوش گرفت و هراندازه که می‌خواست مرا بوسید. صحنه بسیار زیبایی بود و از بهترین لحظات زندگی من بود. مادرم مرا در آغوش گرفت و بوسید و من هم دست و سرش را بوسیدم. زندان‌بان با شوک و بهت به ما نگاه می‌کردند و لحظاتی بدون حرکت ایستاده بود سپس به مادرم گفت کافیست و پنجره را بست. این اتفاق زیبا بعد از آن دیگر برایم تکرار نشد.

ما نیم ساعت حق ملاقات داشتیم و من درباره اوضاع و احوال خانواده‌ از او سوال کردم و مطمئن شدم حالشان خوب است و به مادرم گفتم که من هم خوبم. این ملاقات از مهمترین اتفاقاتی بود که درد و رنج‌های مرا در سلول انفرادی کاهش می‌داد و احساس راحتی کردم. بعد از یک بار به برادرم «نبیل» اجازه دادند که به دیدارم بیاید و این اولین و آخرین بار بود که او را دیدم.

 البته در راه برگشت نبیل را به دادگاه ایزر برده و سرویس اطلاعات رژیم صهیونیستی چند ساعت او را بازجویی کرده بودند که من از این بابت خیلی نگران شدم و ترسیدم. در یکی از ملاقات‌ها مادرم با خودش یک نوار کاست آورد که صدای اعضای خانواده‌ام در آن ضبط شده بود و این یکی از باارزش‌ترین چیزهایی بود که در آن زمان به دستم رسید و هنوز هم آن را نگه داشته‌ام و گوش می‌کنم.

دیدار با مادرم در این شرایط رقت بار مصیبت‌هایم را کاهش می‌داد. اما مادرم زمانی که مرا با دست و پاهای بسته می‌دید بسیار عذاب می‌کشید. دیدار با مادرم به من قدرت و اراده می‌داد و درباره اوضاعم و اشتیاقی که برای صحبت با یک انسان دارم برای او می‌گفتم. مادرم برخی از کتاب‌هایی که می‌خواستم و همچنین لباس‌هایی را برایم می‌آورد. تقریبا هربار که مادرم به ملاقاتم می‌آمد یک «کپسول» به او می‌دادم.

کپسول یک اصطلاح در زندان است و به نامه‌های محرمانه‌ای گفته می‌شود که کسی زبان آن را نمی‌فهمد و این نامه را در یک نایلون فشرده کرده و به شکل کپسول در می‌آوردند به طوری که در دهان جا شود. مادرم این کپسول‌های مرا در دهانش نگه می‌داشت و هم‌زمان با من صحبت می‌کرد.

ادامه دارد..........

آخرین اخبار