به گزارش ایران اکونومیست از اهواز، ساعت 1:20 به ظاهر زمان شهادت است، ولی تاریخ ثابت خواهد کرد که این لحظه، لحظهای متفاوت از جنس عاشورایی است، ساعتی ملکوتی که خون مجاهدان عراقی و ایرانی درهم آمیخت تا اتحاد این دو بلاد شیعی و اسلامی دودمان آمریکاییها را به باد دهد و لحظه نابودی رژیم صهیونیستی را سالها به جلو بیندازد.
1:20 لحظه عروج ملکوتی فرماندهی در لباس سرباز است، مجاهدی که چهل سال انتظار این لحظه را میکشید. 1:20 ساعتی از جنس آسمان است از جنس پرواز و عروج. 1:20 ساعتی است که نشان داد در راه عاشقی خون عزت میآفریند و جاودانگی میبخشد و حقیقت این است که 1:20 چیزی نیست جز 'ما رأیت الا جمیلاً '.
این روزها همه از عشق به سرداری میگویند که حالا دیگر در جمع ما نیست، اما راه، هدف و مکتبش ادامه دارد، این روزها همه از فرماندهی میگویند که سردار رشید اسلام بود، اما خود را سرباز ولایت میدانست.
متن زیر روایت 'غلامحسین حیدری ارجلو، کارشناس رادیولوژی مسئول بخش تشخیصی بیمارستان نفت اهواز و یادگار هشت سال دفاع مقدس' است برای ثبت و ضبط خاطرات غسل پیکر شهدای جبهه مقاومت.
روایتی از حضور پیکرهای شهدا در اهواز
هنگامی که پیکرهای شهدا را بر سر شانههای مردم از تلویزیون نگاه میکردم؛ زمانی که طواف پیکرهای مقدس شهدا را در کربلا و نجف از تلویزیون میدیدیم، خداوند را قسم دادم که آیا میشود من هم زیر تابوت این شهدا بروم.
شبی که قرار بود شهدا را به اهواز بیاورند، با دوستانم در فرودگاه در تماس بودم و آنها گفتند هنوز پیکرهای شهدا را به اهواز نیاوردهاند.خودم را به بیمارستان نفت اهواز رساندم. زمانی که به بیمارستان رسیدم هیچ خبری نبود. یکی از همکاران گفت آقای حیدری چرا به بیمارستان آمدی؟ به او گفتم کار دارم نگفتم برای چه کاری به بیمارستان آمدهام. بعد به سمت سردخانه رفتم و دیدم آنجا هم هیچ خبری نیست.
بیقرار و بیتاب بودم و نمیتوانستم دوام بیارودم و در تلاش بودم هر طور شده خودم را به تابوت پیکر شهدا برسانم، مجدد به سمت سردخانه رفتم در همان جا دو نفر از همکاران را دیدم ولی پنهان میکردند. به حیات بیمارستان آمدم؛ یک نور بسیار کم به چشم آمد و نظرم را جلب کرد متوجه شدم که دو نفر از همکاران حراست در کانتینر هستند رفتم و کنارشان نشستم. آنها گفتند آقای حیدری اینجا چی کار میکنی؟ به آنها گفتم «آمدم سری بزنم» قصد داشتند به یک شکلی من را راهی منزل کنند ولی من همان جا ماندم.
حدس میزدم شاید پیکر شهدا را به معراج شهدا یا بیمارستان امام ببرند ولی انگار یک کسی بود به من میگفت همین جا بمان. زمانی که شهدا را آوردند دیگر در حال خودم نبودم، زیر تابوت پیکرهای شهدا رفتم و خدا را هزاران بار شکر کردم.
زمانی که به سالن بیمارستان رفتیم هرکسی آنجا بود، همه را بیرون کردند فقط کسانی بودند که از تهران و عراق آماده بودند و قرار بود کار DNA را انجام دهند. یک آقایی در بین آنها که میانسال بود به من اشاره کرد و گفت « شما شما، همان آقای قد بلنده بیا داخل» من هم داخل رفتم اما چند دقیقه نشد که بیرونم کردند، در آن لحظه با خودم گفتم «قسمت نیست من بروم. حق هم میدادم موقعیت حساسی بود». در آن حس و حال خودم بودم که باز آن آقا آمد باز من را صداکرد تعدادی ممانعت کردند ولی قسمت شد در آخر من به داخل بروم. من و آن آقا مسئول غسل پیکرمطهر شهدا شدیم.
نخستین شهیدی را که غسل دادم حاج قاسم بود، گوهری از گرانبها، عطری پر از گل بود. تمام پیکرها 'اربا اربا' بود، انگار صحنه کربلا بود. زمانی که پیکرهای شهدا را غسل میدادیم انگار روضه کربلا بود، خداوند را خیلی شاکر بودم. از آقا امام حسین(ع) خیلی تشکر کردم و تمام تلاشم خودم را کردم کاری که به من محول شده به نحو احسن انجام دهم.
زمانی که پیکرهای مطهر شهدا را غسل میدادم زیر لب زیارت عاشورا میخواندم. هنگامی که به غسل دادن دست مبارک حاج قاسم رسیدم دست حاج قاسم را روی سینهام گذاشتم و گفتم «حاج قاسم به آن چیزی که دوست داشتی رسیدی، حاج قاسم دعایم کن عاقبت بخیر بشوم». زمانی که پیکر شهدا آماده شد یک آقایی آمد به خط خوش روی پیکر مطهر شهدا کلمه یا فاطمه زهرا(س) را نوشت.
735/