ایران اکونومیستپلاس:یک قاب سینمایی بود، دوربین انگار با سرعت معقولی به اتوبوسی که مارپیچ جاده را طی میکرد نزدیک میشد. یک جایی ثابت ماند و زوم کرد بر ردیف آخر اتوبوس؛ دو صندلی آن طرفتر از من یک مرد میانسال آذری نوحه ترکی گوش میداد و گریه میکرد. زل زده بود به پنجره و جادهای را میدید که هر دقیقه، چند کیلومتری از کربلا دورتر میشد، هر دقیقه شاید به انداز ۳۰-۴۰ عمود بیشتر!
ظهر اربعین بود و مسیر برگشت از عراق، در نزدیکهای همدان. حالا در آن قاب سینمایی یک لحظه برگشت سمت من و گفت «داداش خبر داری حسن یزدانی کشتیشو چکار کرد؟»، صدای نوحه اذری و اشک چشم برادرمان به راه بود که گفتم ۷-۱ به تیلور باخت. جمله تمام نشده بود که برگشت سمت شیشه اتوبوس و بلندتر با نوحه گریه کرد. حالا من هم دوست داشتم گریه کنم! من وطن را در آن تلاقی احساسات متضاد، بلندتر شدن صدای گریه مرد آذری و همه سادگیهای ماجرا پیدا کرده بودم. انگار غم اربعین شهادت حسین(ع) کممان بود، باید غصه شکست خوردن حسن را هم میخوردیم.
مگر وطن چیزی غیر از همین دل شکستن از خاک شدن پشت یک جوانی دیگر در هزارها کیلومتر آن طرفتر از جاده همدان است؟ حسن باخته بود و یک لحظه سوز نوحه عزاداری برای یک ناشناس دیگر صدها برابر شده بود!
به حدود دوماهی بعدترش، نه در سادگی و سکوت جاده همدان که در روی سکوهای شلوغ و گران ورزشگاه خلیفه دوحه، در ساعاتی که برخی منتطر و مشتاق تماشای شکست ایران و شلیک بدشگون تکه و کنایههایشان بودند من دلم برای آن جوان آذری شور میزد. پای کدام گیرنده بود، سرکار بود یا خانه، صبح که بیدار شده بود نوحهای از سلیم گوش داده بود؟ این سوالها را با خودم مرور کردم. میگفتم نکند زور این رقیب همه جوره قدرتمندمان بر اشکهای آن رفیق همهجوره معمولیمان پیشی بگیرد؟
خبر نهایی که تنظیم شد انگلیس یکی کمتر از تیلور زده بود و ایران یکی بیشتر از حسن یزدانی؛ باز هم باخته بودیم، یک باخت بد، توی سکوها دنبال یک جوان آذری میگشتم تا شاید روی شانههای هم گریه کنیم. ما وقتی وطنمان کم میآورد، زورش به واقعیت نمیرسد، غرورش میشکند، گریهمان میگیرد. این گریهها، این میراث نگه داشتنِ شکست، این یادآوری بیخیال نبودن، وطن را نهایتا همینها نگه داشته است. ما لبخند رضایت میزنیم به این گریههای وقت باختن!