آنهایی که هر روز حلقه خودیها را محدود و محدوتر کردند. کار را به جایی رساندند که سردمداران اصولگرایی همچون ناطق نوری و علی لاریجانی نیز به غیرخودی تبدیل شدند. آنهایی که حسن روحانیها معتدل را غیرخودی و در دسته محذوفان تعریف کردند. آنها که به مطالبه مشارکت، پاسخ «نه» دادند و انتخابات حداقلی را عاملی برای بهتر شدن وضعیت خطاب کردند.
«اصلاحطلب، اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» برای اولین بار در جریان ناآرامیهای سال ۹۶ مطرح شد. این شعار در آن هنگام برای بسیار از سیاستمداران و عامه مردم ملموس و محسوس نبود؛ چرا که اصلاحطلبان تنها چند ماه قبل، در ۲۹ اردیبهشت با حمایت از حسن روحانی موفق شده بودند تعداد قابل توجهی از آرای مردمی را کسب کرده بودند.
در آن بازه زمانی سران اصلاحات نیز این شعار را باور نکردند، اما در جریان ناآرامیهای آبان ۹۸ این شعار با شدت و گستردگی بیشتر مطرح شد. در این مقطع برای اولین بار به صورت جدی نگاهها به این شعار خوش لحن و شاید در ظاهر امر ساده، ولی به شدت عمیق و مهم معطوف شد. بخشی از ناظران سیاسی این شعار را به عنوان گذار جامعه از دوقطبی اصلاحطلبی و اصولگرایی مطرح کردند و بخشی دیگر، آن را بیشتر ناشی از هیجانات میدان اعتراضات تحلیل کردند.
سه سال از آخرین اعتراضات که با محوریت نارضایتی از افزایش قیمت بنزین بود، سپری شده است، حالا بیش از هر زمان دیگر شعار «اصلاحطلب، اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» ابعاد عینیتری به خود گرفته است. بدین معنا که دیگر دوگانه اصلاحطلبی و اصولگرایی پیشبرنده میدان سیاست ایرانی نیستند. دیگر آنان که معترض هستند، پشت سر سران اصلاحات قرار ندارند و آنان هم که معترض نیستند خود را در قامت اصولگرا معرفی نمیکنند.
اکنون پرسش این است که پدیده «رخت بربستن تفاوتهای معنادار در سپهر سیاست ایرانی» چه تبعات و آسیبهایی را برای جامعه به همراه داشته و برای جبران آثار منفی آن چه اقداماتی میبایست انجام داد؟
مواجهه مستقیم جامعه با سیاست
در افق زمانی نه چندان دور، میان سیاستمدارانی همچون سید محمد خاتمی، سید مصطفی تاجزاده، سعید حجاریان، محمد رضا تاجیک و بسیاری دیگر از رفرمخواهان، با افرادی همچون محمود احمدینژاد، حسین شریعتمداری، حسین کچوئیان، حسین الله کرم و حتی سیاستمدارانی همچون اکبر هاشمی رفسنجانی و ناطق نوری، تفاوتهای معناداری وجود داشت. هر کدام از این افراد مطالبات و خواستههای یک طیف از جامعه را نمایندگی میکردند؛ اکثریت جامعه خود را در میدان کنشورزی یکی از این جریانها تعریف میکرد. اما بر خلاف گذشته به ویژه برای نسل جدید، این تفاوتهای معنادار که میتوانست مبنای مشارکت قانونی مردم در پروسه سیاست باشد، رنگ باخته و با خلاءای بزرگ مواجه شده است. خلاءای آنقدر عمیق که دیگر برای بخشی بزرگ از مخاطبان، تفاوتی میان تاجزادهها و شریعتمداریها وجود ندارد.
آنچه اتفاق افتاده در ظاهر امر ساده و آسان به نظر میرسد، اما تبعات آن میتواند بسیار عمیق و البته منفی نیز باشد. باید اعتراف کنیم در جامعه ایران امروزی، به ویژه برای نسل جدید، دیگر رادیکالترین طیف اصلاحطلب با رادیکالترین طیف اصولگرا، تفاوت معناداری ندارند یا شاید شناختشان برای دهه هفتاد و هشتادیها اهمیتی نیز نداشته باشد. حالا مساله این است که عامل رخت بر بستن تفاوتهای معنادارِ دارای کارکرد سیاسی در سپهر سیاست ایرانی کدام نیرو بوده است؟ به عبارت دیگر، عاملیت این که جامعه دیگر تفاوتی میان تاجزادهها و شریعتمداریها قائل نیست، با مردم (جامعه) است یا نهادهای رسمی؟
بدون تردید، عاملیت را باید به جریانهایی ارجاع داد که سالها رویای یک دست شدن حاکمیت و صاف شدن سپهر سیاسی کشور از دستاندازی به نام «اصلاحطلبان» را در سر میپروراندند. آنهایی که هر روز حلقه خودیها را محدود و محدوتر کردند. کار را به جایی رساندند که سردمداران اصولگرایی همچون ناطق نوری و علی لاریجانی نیز به غیرخودی تبدیل شدند. آنهایی که حسن روحانیها معتدل را غیرخودی و در دسته محذوفان تعریف کردند. آنها که به مطالبه مشارکت، پاسخ «نه» دادند و انتخابات حداقلی را عاملی برای بهتر شدن وضعیت خطاب کردند.
اما اکنون این جریان مانده و مردمانی که از تفاوتهای معناداری که به سپهر سیاست ایرانی معنا و موجودیت میبخشید، گذار کردهاند. در واقع، پدیده خطرناک برای یک جامعه سیاسی این است که نیروهای میانجی میان مردم و حکومت از میان بروند. به روایت شفافتر، دیگر جریانی ندارد که مطالبات مردم را نمایندگی کنند.
اگر در گذشته مردم خواستههایشان را در قالب برنامهها و راهبرد خاتمیها جستجو میکردند، اکنون به کف خیابان روی آوردهاند. اگر بدون تعارفتر سخن بگوییم، اکنون جامعه و نهادهای رسمی در کف خیابان به یکدیگر رسیدهاند که به هیچ عنوان نمیتواند برندهای داشته باشد. نه تنها در این صحنه برندهای وجود ندارد، بلکه این کلیت جامعه است که باید خسارات و هزینههای گزافی را متحمل شود. در این میان، بدون تردید نهادهای رسمی مهمترین بانی این وضعیت هستند. وضعیتی که آینده کشور را در وضعیتی ناهموار و خطرناک قرار داده است.
تولد سلبریتیهای ناسیاستمدار
شاید آنها چنین تصور میکردند که چه بهتر که حاکمیت یک دست شده و حتی برای این رخداد، جشن نیز بر پا میکردند. گویی این یک دستی حلال تمامی مشکلات است، ولی هیچگاه به ذهنشان خطور نمیکرد که این مسیر انسداد سیاسی امروزین را به همراه دارد. اما فراتر از پدیده مواجهه مستقیم جامعه با سیاست، دیگر پیامد رخت بربستن تفاوتهای معنادار در سپهر سیاست ایرانی، تولد سلبریتیهای ناسیاستمدار بوده است.
سلبریتیهایی که نه سواد و تجریه سیاسی دارند و نه دارای افق سیاسیاند. سلبریتیهای ناسیاستمداری که تعریف از منافع ملی ندارند؛ مدافع تشدید تحریم و حتی حمله نظامی خارجی به ایران هستند. حتی آخرین آنها کمپین حذف تیم ملی فوتبال ایران از جام جهانی را بر پاکردهاند. تا اینجا که چنین سلبریتیهای ناسیاستمداری متولد شدهاند، ظاهرا مشکلی ندارد، اما مساله آن است که این افراد هواخواه دارند و در جامعه ایرانی صدایشان شنیده میشود.
کاملا طبیعی است زمانی که بخشی از نهادهای رسمی، تمام جریانهای میانجی و واسط را از میان میبرند، چنین سلبریتیهایی متولد خواهند شد. زمانی که حتی امثال علی لاریجانی نیز رد صلاحیت میشوند، جامعه (آنومی زده) بیهنجار شده، الگوی خود را در سلبریتیها ناسیاستمدار جستجو میکند. حتی اگر عمیقتر به مساله نگریسته شود، در سالهای ابتدای انقلاب نیز تفاوتها بسیار معنادار بود و البته دارای کارکرد مثبت؛ اما از زمانی که امثال مهدی بازرگانها رد صلاحیت شدند و برچسپ جاسوسی بر آنها زده شد، باید میدانستیم به امروز خواهیم رسید. امروزی که در آن افرادی که خود را در قامت سیاستورز میبینند، در به در، در جستجوی یافتن اجماع برای حمله نظامی به کشورشان هستند.
بازگشت غیرخودیها به ضیافت سیاستورزی
اگر با خود صادق باشیم، امروز دیگر «اصلاحطلب، اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» تنها یک شعار نیست؛ بلکه به گزارهای سیاسی بدیل شده که کسی نمیتواند آن را انکار کند. به روایت شفافتر، گذار جامعه از دوگانه اصلاحطلبی و اصولگرایی که پیشبرنده سیاست و حکمرانی در چند دهه اخیر بوده، دیگر بر کسی پوشیده نیست؛ لذا اکنون پرسش این است که با توجه به پیامدهای منفی رخت بربستن تفاوتهای معنادار از سپهر سیاست ایرانی، برای رفع این آسیبها چه راهبردی را باید اتخاذ کرد؟
ارائه راهبرد برای بازگشت جامعه به آرامش، میتواند ابعاد بسیار گستردهای داشته باشد، اما آنچه که در باب رفع تهدیداتِ رخت بربستن تفاوتهای معنادار از سپهر سیاست ایرانی قابل ارائه است، بازگردان اعتبار به سیاستمداران و سیاستورزی در جامعه ایرانی است. تا زمانی که سیاست تقسیم جامعه به خودی و غیر خودی و به رسمیت شناختن یک گفتمان خاص در دستور کار باشد، هیچگونه امکانی برای سیاستورزی در معنای آرامشبخش آن وجود ندارد؛ لذا در مقطع کنونی ضروری به نظر میرسد که ایجاد فضای سیاسی باز در پیش گرفته شود. در رویکرد تایید صلاحیتها بازنگری صورت بگیرد تا افراد با سلایق مختلف بتوانند در عرصه رقابت سیاسی حضور داشته باشند.
در واقع، جریان نزدیک به قدرت تنها اشخاص و رسانههایی نیستند که بر طبل دوقطبی، انکار، امنیتیسازی و افزایش خشونت میکوبند، بلکه لایهای عقلانی نیز حضور دارند که میتوانند نقش کاتالیزور میانجیگری میان نهادهای رسمی و معترضان را ایفا کنند.
در فضایی که تحزب در معنای واقعی آن وجود ندارد تا رسالت تربیت، معرفی و ارائه برنامه به سیاستمداران بر عهده بگیرد، اکنون ضروری است بار دیگر از سوی نهادهای رسمی، اعتبار به سیاستمداران بازگردانده شود. سیاستمدران غیر خودی مجددا در ضیافت سیاستورزی مشارکت داده شوند. در پایان میتوان اظهار داشت که تنها و تنها، با به رسمیت شناختن جایگاه سیاستمدارانی که میتوانند اعتماد را به جامعه بازگردانند، میتوان امیدوار بود بار دیگر معنا در سپهر سیاسی ایرانی تزریق شود. هر چند شاید این بار دوگانه اصلاحطلب و اصولگرایی دیگر نتواند بازتولید شود، اما به طور حتم این عرصه نیازمند ظهور معناهای جدید است که خواستههای جامعه بر مبنای آنهای مفصلبندی شود.
فرارو- محسن فرجاد