تقریباً دو سال به دلیل پاندمی کرونا، کلاسها به شکل مجازی تشکیل میشد. روشن است که این کلاسها، به ویژه در مقطع کارشناسی، هیچ وقت ویژگیهای یک کلاس متعارف و معمول را نداشت. در مقطع کارشناسی، تقریباً هیچ وقت چهره دانشجویی را ندیدم و به جز این، هیچ وقت بحثی جمعی درباره مباحثی که مطرح میکردم شکل نگرفت.
وقتی کلاسها شکلی حضوری یافتند به تدریج آشناییها بیشتر شد. به تدریج بحثها شکل گرفت و گاهی هم بحثها بسیار داغ شد. در هر جلسه از درسهایی که من با دانشجویان مقطع کارشناسی داشتم درباره موضوع مشخصی بحث میکردم. این دانشجویان در واقع دانشجویان ورودیِ جدید بودند، یعنی آنکه هنوز تجربه کافی از فضای دانشگاه نداشتند و هر آنچه داشتند متعلق به قبل از ورود به دانشگاه بود.
در جلسات نخست، من مات و مبهوت به آنها خیره میشدم. فکر میکردم که نه در جمهوری اسلامی بلکه در کشوری اروپایی سر کلاس حاضر شدهام. مثلاً همان جلسات اول در ابراز مخالفت یا موافقت با نظر همکلاسیشان، همدیگر را با نام کوچک صدا میزدند. نه آنکه من با این موضوع مشکلی داشته باشم. به دانشجویان نسل قبلتر و به دوران دانشجویی خودم فکر میکردم که خطاب قرار دادن همکلاسی با نام کوچک تقریباً امری محال بود. ما حتی مجبور بودیم به هنگام صحبت با همکلاسی دختر(ارتباطی که اغلب باید بهانهای آموزشی برای آن میتراشیدیم) به زمین نگاه کنیم تا توسط نهادهای ناظر بازخواست نشویم.
برای ما، ادب حکم میکرد که به هنگام ارتباط اجتماعی، به صورت همکلاسیمان نگاه کنیم ولی ترس آنقدر در ما نهادینه شده بود که جرأت و جسارت این کار را نداشتیم. ولی این دانشجویان راحت بودند. یادم هست که پس از کلاس، از دانشجویی پرسیدم «شما در کل چند وقت است که با هم آشنا شدهاید؟ » متوجه شدم که جمعی از آنان در همان روزهای بازگشایی دانشگاه به کافهای در شهر رفتهاند. کلی گفته اند و خندیده اند و با هم آشنا شده اند. این برای من بسیار جالب آمد.
دانشجویان کلاس بسیار راحت میخندیدند. شخصا با این موضوع هم مشکلی نداشتم. نکته، راحت خندیدن آنان بود و من باز به نسل قبلتر فکر میکردم. به همین خاطر گاهی در نوشتههایم میگویم که خندیدن هم رفتاری اجتماعی است که تحت تأثیر شرایط اجتماعی و سیاسی، فراز و نشیب دارد.
نسلهای قبلتر، همین خندیدن را به مشکلی روانی برای خود تبدیل کرده بودند. دوست داشتند بخندند ولی تمایل خود را سرکوب میکردند. آنان تبسمی کاملا کنترل شده را به جای خنده ابراز میکردند.
دانشجویان بسیار راحت و با اعتماد بنفس با من حرف میزدند. مثلا خیلی راحت میگفتند « استاد ضمن محترم بودن نظر شما، من نظر متفاوتی دارم». آنان نظر مرا به چالش میکشیدند و مدام از من توضیح بیشتری میخواستند. اگر توضیح من قانعشان نمیکرد با لبخند میگفتند« استاد ولی من قانع نشدم». باور کنید این رفتارها در نسلهای قبل به سختی ابراز می شد.
از نظر این دانشجویان، جایگاه یک فرد(هر چه میخواهد باشد) جایگاهی تعاملی است و نه مبتنی بر اقتدار یک طرفه. متوجه شدم که حتی موضوعی مانند «احترام» هم برای این دانشجویان تعریف متفاوتی دارد. هر دو طرف محترم اند و احترام دلیلی بر نشنیدن نقد نمی شود. من این را هم قابل تحسین میدانستم و به آینده ایران فکر میکردم.
برخی از آنان در ابتدای صحبتهایشان اشارهای به باورهای خود میکردند. مثلاً یکی از آنها میگفت: « من آتئیست(خداناباور) هستم و از این زاویه به موضوع نگاه میکنم که...» یا دیگری میگفت: « من به عنوان یک گیاهخوار فکر میکنم که.... ». دیگری میگفت: « من آدم مذهبی نیستم و آدمی معنوی هستم. فکر میکنم که...». و من هاج و واج به آنها نگاه میکردم. یادم هست در یکی از کلاسها خندیدم و به آنها گفتم که «چه اتفاقی رخ داده است؟ شما از کجا آمدهاید؟ چطور شما نگران بازخواست نیستید؟ » و البته تحسینشان میکردم که صریح هویتشان را آشکار میکنند و جالب آنکه، تحسین من باعث تعجب آنان میشد. میگفتند: « استاد چرا برای شما ما عجیب هستیم؟»
آنها گاهی صحبتهای مرا چک میکردند. یادم هست در یکی از کلاسها به دانشجویی گفتم که لطفا گوشیات را بگذار کنار. گفت: « دارم نکتهای که شما گفتهاید را چک میکنم. تردید دارم درست باشد». همانجا و در لحظه میتوانست درست یا غلط بودن ادعای مرا نشان دهد. به خودم یادآوری کردم که حواست باشد. اینها نسل « بومیهای دیجیتال»اند.
آنان ویژگی مهم دیگری هم داشتند. به ندرت به ساختار سیاسی اشاره میکردند یا حرف شان رنگ و بوی سیاسی می گرفت. درباره زندگی حرف میزدند. مثالهایشان درباره زندگی بود. درباره جریان سیال و پویای زندگی روزمره.
کافه رفتن، گشت وگذار در صفحات چهرههای مشهور جهانی، سفر، موسیقی، اینستاگرام، فَشن، کافه، از عناصر زندگی روزمره آنان بود. آنان سیاسی نبودند که البته منظورم تحقیر آنان نیست. کلیت زندگی برایشان مهم بود. اجزا زندگی برایشان مهم بود. محور زیست-جهان آنان خودِ زندگی بود. زندگی ای که در آن «زندگی کردن» و نه « زنده بودن» اهمیت دارد. و من گاهی به آنها غبطه می خورم.
در ماههای گذشته، کلاسها ادامه داشت. من باز با آن دانشجویان کلاس داشتم. متوجه شدم که آرام آرام دارند سیاسی میشوند. دارند به سمت نقد قدرت میروند. در کلاس نام مقامات را می گفتند. رگههای مقاومت در برابر قدرت داشت در بین آنان شکل می گرفت. این امر دلیل سادهای داشت: قدرت میخواست به زندگی روزمره آنان نفوذ کند. قدرت می خواست به «زندگی کردن» آنان جهت و مسیر بدهد. نهادهای رسمی داشتند درباره لباس پوشیدن آنان، درباره اینستاگرام آنان، درباره کافه رفتن آنان، درباره شادی کردن آنان، و درباره اعتقادات آنان خط و نشان میکشید.
آنان نمیخواستند سیاسی شوند ولی عملکرد سراسر اشتباه و خام نهادهای رسمی آنان را سیاسی کرد. به همین دلیل جامعهشناسان میگویند که در ایران آدمها به ناچار سیاسی میشوند چون قدرت سیاسی می خواهد در همه جای زندگی آدم، از وسایل کنترل بارداری تا نوع طراحی روی سنگ قبر دخالت کند. در ایران چاره ای جز سیاسی شدن نیست.
عصر ایران؛ دکتر فردین علیخواه (گروه جامعهشناسی دانشگاه گیلان)