دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 16 - ۱۳ جمادی الثانی ۱۴۴۶
برچسب ها
# اقتصاد
۰۷ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۵:۵۹

گفت وگو با خواننده جوانی که از اعدام رهایی یافت

میراثی که در سال های جوانی او را از مرگ حتمی نجات داد. محسن در سال 88 زمانی که 17 سال بیشتر نداشت در یک درگیری ساده مرتکب قتل مردی 30 ساله شد. قتلی ناخواسته که بعد از آن چهره زندگی اش...
کد خبر: ۵۱۱۷۶



با قامتی نه چندان بلند و صورتی که تازه رد جوانی در آن پیدا می شد به آرامی مقابلم ایستاد و به نشانه احترام و احوالپرسی سری تکان داد. از همان نگاه اول می شد حدس زد که جوانی است کاملاخجالتی. بعد از صحبت های اولیه مان به آرامی شانه صندلی را گرفت و به سمت خود کشید و روی آن نشست. با آن قد و قامت ریز و آن خجالت و شرمی که در صدایش موج می زد فکر می کردم تمام آنچه که شنیده ام اشتباه است.

هر کس دیگری هم جای من بود، ممکن بود حس کند که همه چیز یک شوخی ساده است و همه ماجراهایی که درباره اش شنیده می شد اصلاامکان نداشت رخ داده باشد. هر چند لحن آرام صحبت ها و پختگی اش در استفاده از کلمات مرا با جوانی رو به رو می کرد که فکر می کردم خیلی زود پا به ایام پیری گذاشته است. جوان شیرازی داستان ما، امروز 21 سال بیشتر ندارد اما خوانندگی و آموزش ردیف را از 5 سالگی با خانواده آغازکرده و خودش معتقد است صدای خوب میراث خانوادگی شان است.

میراثی که در سال های جوانی او را از مرگ حتمی نجات داد. محسن در سال 88 زمانی که 17 سال بیشتر نداشت در یک درگیری ساده مرتکب قتل مردی 30 ساله شد. قتلی ناخواسته که بعد از آن چهره زندگی اش را به کلی دگرگون کرد. حالادیگر نوجوان 17 ساله ما متهم به قتلی بود که عمدی نبود و حکم خطایش قصاص نفس: اما سرانجام اعجاز همین میراث خانوادگی (صدای خوش) سرنوشت او را طور دیگری رقم زد...

بهتر است بدون هیچ مقدمه یی برویم سر اصل مطلب: از روز حادثه و اتفاقاتی که در آن روز افتاد برایمان بگویید...
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد. مقتول در نزدیکی منزل ما با شخص دیگری درگیر بود و فحش و ناسزا می گفت. من با دخالت کردن در این دعوا و گلاویز شدن با او باعث زخمی شدن این مرد شدم و بلافاصله او را به بیمارستان رساندم که متاسفانه بعد از چند ساعتی که در بیمارستان بود به علت خونریزی فوت کرد.

بعد هم دستگیرتان کردند؟
خیر خودم، خودم را معرفی کردم چون چیز خاصی نبود.
یعنی اصلاباورم نمی شد که این اتفاق برای من افتاده باشد. اصلانمی توانستم در خیالم یک چنین روزی را تصور کنم. شاید بگویم که هنوز هم وقتی به آن روز فکر می کنم انگار که یک کابوس بود:کابوسی سخت و غیر قابل باور!

بعد از دستگیری و محاکمه تان به اعدام محکوم شدید اما چون سن قانونی نداشتید به کانون اصلاح و تربیت منتقل شدید. از روزهایی که در کانون اصلاح و تربیت داشتید برایمان بگویید و اینکه آن روزها واقعیت را چطور می دیدید؟
در کانون اصلاح و تربیت وقتی به خودم آمدم با دنیای تیره و تاری رو به رو بودم که هیچ شباهت و سنخیتی با زندگی من نداشت. اصلانمی دانستم که چرا این اتفاق برای من افتاده بود و چراهایی دیگر که هیچ پاسخی برایشان نداشتم. آن روزها و سال ها، لحظه های آموزش و کار موسیقی من بود.
من برنامه های زیادی برای آینده ام داشتم که با این اتفاق همه آن برنامه ها و رویا پردازی ها دود شدند و به هوا رفتند. قطعا هر کس دیگری هم جای من بود همین احساس را داشت.
من دیگر همه چیز را تمام شده می دیدم. چون اتفاقی بزرگ و تلخ برای نوجوانی مثل من افتاده بود.

من که از همان کودکی روحیاتم با هم سن و سال هایم فرق می کرد و خیلی نمی توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. به نوعی کارهایی که می کردند در فلسفه و عقیده ذهنی من جایگاهی نداشت. من آنقدر احساساتی بودم که نمی توانستم به کوچک ترین موجودی آزار برسانم.
به همین خاطر است که هنوز باور این اتفاق برایم دشوار است. وقتی این حادثه رخ داد، روزهای نوجوانی و اوج شکوفایی ذهن من در راه موسیقی بود. روزهایی که با انگیزه زیاد تمام وقت و پتانسیلم را روی یادگیری آواز گذاشته بودم و از صبح تا شب و شب تا صبح تمرین می کردم.

حتی وقتی می خوابیدم خواب تمرین و اجرای موسیقی را می دیدم. در چنین شرایطی آن اتفاق رخ داد! وقتی به کانون منتقل شدم امکانات محدودی در اختیار ما بود که از آن میان شنیدن موسیقی برای من از جمله بهترین امکانات کانون به شمار می رفت. هر چند آن اتفاق برای من بزرگ و آن فضا عذاب آور بود و گاهی به کل نا امید می شدم اما همیشه در عین نا امیدی حضور خدا را احساس می کردم و به محض اینکه کم می آوردم انرژی ناشناخته یی مرا به تحمل بیشتر دعوت می کرد.

در تمام آن روزها و شب های ناامیدی تنها چیزی که با تمام وجود از خدا می خواستم، مژده یی درباره موسیقی بود! به قول حافظ: ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار/ ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار...

مژده یی آمد؟
بله. عصر فردای آن روز که در همین تفکرات بودم، یکی از نزدیکان ما با من تماس گرفت و گفت جشنواره یی با عنوان ایرج بسطامی برای جوانان شهرستانی برگزار می شود که در آن جوانان بین 18 تا 30 سال می توانند با هم رقابت کنند و هنر موسیقی خود را محک بزنند. من همیشه آرزوی چنین برنامه یی را داشتم. برنامه یی که در سطحی عالی برگزار شود و در آن جوانان با هم به رقابت پبردازند.

وقتی آن دوست مان به من گفت که برای این کار فراخوان داده اند، من که تازه چند روزی بود پا به 18 سالگی گذاشته بودم، بسیار خوشحال شدم.

شاید این حرف کمی بی رحمانه به نظر برسد اما کمی تعجب برانگیز است که شما از این خبر خوشحال شدید چون به هر حال اگر در آزمون هم شرکت می کردید و رتبه یی می گرفتید باز هم محکوم به اعدام بودید. به هر حال نگاه به این قضیه کمی امکان دارد انگیزه آدم را بگیرد...
درست است. در واقع هم هیچ روزنه یی نبود. یادم هست آن روزها اشعار مولانا را زیاد می خواندم و به واقع نفس های خدا را پشت گوشم احساس می کردم.

در همان شرایط هم می گفتم که من همیشه آرزو داشتم که مجالی دست دهد تا بتوانم در مسابقه یی که مربوط به آواز باشد، شرکت کنم اما متاسفانه فرصتش پیش نیامده بود. برای همین مدام می گفتم چه اشکالی دارد که الان در این شرایط شرکت کنم؟ به نوعی می خواستم خودم را در آن شرایط محک بزنم و ببینم چه می شود. هر چند فکر می کردم با شرایطی که دارم هرگز نمی توانم به مراحل بالاتر برسم اما باز هم آن خبر برایم مژده بود: مژده رهایی. به هر حال یادم هست که آن ایام روز و شب من، به فکر و خیال و شیش و بش کردن این موضوع می گذشت که اصلاباید این کار را انجام دهم یا نه.

در همین احوالات بحرانی و شرایط بد روحی بودم که یک شب تفالی به حافظ زدم و این غزل آمد: « خرم آن روز کزین منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم و از پی جانان بروم/ گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب/ من به کوی سر آن زلف پریشان بروم/ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم/ نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی/ تا در میکده شادان و غزل خوان بروم» این غزل زندگی مرا زیر و رو کرد و به من جرات شرکت در مسابقه بنیاد بسطامی را داد. قرار بود آثار را ضبط کنیم و برای بررسی اولیه به بنیاد بفرستیم.

من هم با رییس زندان و یکی از کارکنان آنجا که آن روزها مثل برادر کنار من بود صحبت کردم تا اینکه اجازه دادند در یکی از اتاق های زندان صدایم ضبط شود. انتخابم نیز همان غزل با همان حس و حال آن روزها بود. آواز را خواندم و از طریق آن دوست خانوادگی مان برای بنیاد فرستادم.

یادتان هست که این غزل را در چه دستگاهی خواندید؟
در مایه دشتی خواندم و برای بنیاد ارسال کردم. نخستین اثری را که فرستادیم تصویری بود و داوران بنیاد قبول نکردند.

دومی را که خواستیم بفرستیم، همان دوست خانوادگی مان با بنیاد تماس گرفتند و برای خانم بسطامی شرایط مرا توضیح دادند. خلاصه ما آثار را ضبط کردیم و برای مسابقه آواز بنیاد بسطامی فرستادیم تا مرحله به مرحله پیش رفت و به بخش نهایی رسید. وقتی به مرحله نهایی رسیدم اصلاباورم نمی شد که تا این حد پیش رفته باشم اما مشکل اینجا بود که برای شرکت در مرحله نهایی باید حتما به تهران می آمدم چون برنامه نهایی در تالار وحدت اجرا می شد.
اما من با مشکل بزرگی مواجه بودم و آن بیرون آمدن از زندان بود. در قانون اساسی کشور ما کسی که با جرم قتل به زندان می رود و تحت الحفظ است، به هیچ عنوان نمی تواند از زندان بیرون بیاید. حتی اگر از طرف خانواده شاکی هم رضایت داشته باشد تنها بعد از کشیدن حبس قانونی می تواند بیرون بیاید.

من فقط ده ماه بود که در کانون بودم و غیر ممکن بود که به من اجازه خروج دهند.

از طرف دیگر هم شوق شرکت در مرحله نهایی بسیار زیاد بود و می خواستید که حضور داشته باشید... این ناتوانی از حضور در مرحله نهایی باعث نا امیدی بیشترتان نمی شد؟
از یک طرف موج بزرگی از شادی بود و از طرف دیگر دیواری که رویش سیم خاردار کشیده بودند و پشتش صدها درخت کاج که رد شدن از آن غیر مکن به نظر می رسید.
دلم خیلی گرفته بود. دم دمای غروب مدام به این فکر می کردم که چه می شود؟ برایم مثل روز روشن بود که نمی توانم در مرحله نهایی شرکت کنم. در نهایت یک نامه برای بنیاد نوشتم و در آن شرایطم را توضیح دادم و گفتم که خیلی دلم می خواست بیرون از زندان باشم و این روزها را ببینم، در انتها هم نوشتم سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی... آن روزها را خوب به یاد دارم.

مدام گریه می کردم و افسوس می خوردم که نمی توانم به آرزوی همیشگی ام دست پیدا کنم. همه چیز غیر ممکن و نشدنی بود.

به هر حال مادرم و آقای رضوی (یکی از کارمندان زندان) تصمیم گرفتند به هر طریقی شده اجازه بگیرند که من در مرحله نهایی شرکت کنم. من هاج و واج مانده بودم که چرا مادرم و آقای رضوی دارند این کار را می کنند.

به نوعی دلم برای آنها می سوخت که در این شرایط هم ول کن ماجرا نبودند و امید داشتند.
البته کمی هم خوشحال بودم اما نا امیدی و دلسردی و اینکه می دانستم در نهایت اعدام می شوم همه چیز را بر سرم آوار می کرد، حتی خوشحالی و امید را.

از طرف دیگر خدا را شکر می کردم که قبل از اینکه همه چیز تمام شود یک بار در مسابقه یی که آرزویش را داشتم شرکت کردم و به مرحله نهایی هم رسیدم. به هر حال مادرم و آقای رضوی دنبال این کار بودند اما در نهایت این رسالت بزرگ را خانم فاطمه بسطامی به دوش کشیدند. پرونده من زیر دست یکی از سر سخت ترین قاضی های استان فارس بود. قاضی ای که همه می گفتند در موارد مشابه همان جلسه اول دادگاه حکم اعدام را صادر می کرد. خانم بسطامی وقتی از ماجرای من باخبر شد برای قاضی پرونده نامه یی نوشت و از طرف بنیاد فرهنگی هنری این استاد در خواست کرد که به مدت یک هفته مرا آزاد کنند تا به تهران بیایم. یک روز ظهر آقای رضوی با یک پاکت به سراغ من آمد و گفت: «محسن به معجزه اعتقاد داری؟» گفتم: «آره» گفت: «می دونی توی این پاکت چیه؟» حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که نامه رهایی من برای شرکت در مسابقه آواز باشد.

انگار همه چیز یک خواب بود. همه چیز به صورت معجزه وار پیش رفت و من حالادیگر می توانستم قبل از اینکه اعدام شوم یک بار دیگر دنیای بیرون از زندان را ببینم و از همه مهم تر در مسابقه یی شرکت کنم که همیشه آرزویش را داشتم. قاضی با دیدن آن نامه دستور آزادی یک هفته یی مرا صادر کرده بود!

تا آنجایی که من می دانم خانم فاطمه بسطامی به عنوان مدیر این بنیاد پیش از آزادی شما فعالیت زیادی هم برای جلب رضایت خانواده مقتول کرده بودند. حتی پیش از اینکه شما به تهران بیایید و در مراسم نهایی شرکت کنید...
خانم بسطامی با تمام محدودیت هایی که یک زن می تواند در جامعه ایران داشته باشد و در شرایطی که حتی خانواده خودم هم نمی توانستند با خانواده شاکی رو به رو شوند، 48 ساعت قبل از اینکه مادرم از شیراز راه بیفتند به سمت مشهد (منزل خانواده مقتول)، ایشان آنجا بودند. یعنی در بدترین شرایط این مسیر را طی می کردند.

مسیری که ممکن بود هر اتفاقی را به همراه داشته باشد. خودشان امروز می گویند برای این کار مامور شده بودند اما من احساس می کنم همه اینها معجزه بود. به هر حال در کمال ناباوری نامه آزادی به دستم رسید و توانستم در مرحله نهایی جشنواره شرکت کنم.

روزی که درهای زندان باز شد و پایم را بیرون گذاشتم، همه قدم هایی که برمی داشتم و همه آن نگاه هایی که به اطراف و به دیگران داشتم، برایم تازگی داشت. اصلاباورم نمی شد. حتی اطرافیان هم برایم تازگی داشتند. ماشین ها و حرکت آدم ها برایم خاص بودند.

وقتی چشمم به نخستین درخت خیابان افتاد بی اختیار آن را بو می کردم و از صمیم قلب خوشحال بودم که یک بار دیگر فرصت تجربه همه آن لحظه ها به من داده شده بود.

پس به هر ترتیبی بود شما به تهران آمدید. در این سفر چه کسی همراه شما بود؟
من و آقای رضوی با هم آمدیم و می خواستیم بعد از همه آن روزهای تلخ این روزهای خوش را نیز تجربه کنیم. ما معمولادر خلوت هایمان بسیار با هم صحبت می کردیم و من همیشه از آرزوهایم برای او می گفتم: آرزوهایی که در نهایت پاسخ شان خنده تلخ آقای رضوی بود و وقتی به خودم می آمدم، می گفتم که من کجا هستم و اصلابا چه امیدی این حرف ها را می زنم؟
این بار اما دیگر از آن نگاه و لبخند تلخ خبری نبود و وقتی به صورت آقای رضوی نگاه می کردم می دیدم خنده اش سراسر شادی است. به هرحال در مراسم اختتامیه شرکت کردیم. تالار وحدت پر از جمعیت بود و همه آمده بودند و من اصلاباورم نمی شد. حتی تصورش هم سخت بود که از جهنمی که به لحاظ فکری و روحی داشتم پا به بهشت برینی گذاشته بودم که قبله آمالم بود. اصلاباورم نمی شد. با تعجب به دور و برم نگاه می کردم و فکر می کردم همه اش خواب است. چشم هایم را می بستم و دوباره باز می کردم که مطمئن شوم خواب نیست. داوران شروع کردند به خواندن اسامی نفرات برتر و از نفر دوازدهم (آخر) شروع کردند.

با خودم می گفتم حتما من نفر دوازدهم هستم آن هم با شرایط بد روحی ای که داشتم و صدایی که به نظر خودم اصلامطلوب نبود. نفر دوازدهم نبودم. گفتم یازدهمی حتما منم.

خواندند بازهم من نبودم. همین جور یکی یکی می گفتم من هستم، من هستم، من هستم. تا اینکه به نفر پنجم و چهارم رسید. استرس تمام وجودم را گرفته بود و احساس می کردم قلبم را در مشتم فشار می دهم. تا اینکه گفتند سه نفر برگزیده و اسم مرا به عنوان نفر سوم برگزیده جایزه سال زنده یاد استاد بسطامی اعلام کردند. در کمال ناباوری من روی سن بودم. اصلانمی فهمیدم کجا هستم. واقعا هیجان زده شده بودم. من متولد 17 اردیبهشت 71 هستم ولی این تاریخ شناسنامه یی من است، درست تر این است که بگویم من در سال 1389 بار دیگر متولد شدم.

بعد از این ماجرا دوباره به کانون برگشتید و باز هم همه چیز از اول شروع شد. روحیه ات در آن روزها چطور بود؟ تصور اینکه به چنین جایی رسیده بودی و باز هم نقطه سر خط و همه چیز از اول شروع شده بود، برایت سخت نبود؟
البته که امیدواری ام بیشتر شده بود خصوصا اینکه بعد از این جریان خانم بسطامی پیگیر کارهای من شد و از خانواده شاکی برای آزادی من رضایت گرفت. بخشی از پول دیه را هم ایشان با اعتمادی که افراد خیر به ایشان و نام بسطامی داشتند جمع آوری و پرداخت کرد و من در نیمه اول سال 90 از زندان آزاد شدم.

و مسیر آواز و زندگی هنری ات را از سر گرفتی...
انسان وقتی چیزی را دارد اصلامتوجه اش نیست و وقتی آن را از دست می دهد تازه ارزش واقعی اش را می فهمد. برای من، آزادی درست چنین بود و وقتی دوباره به من داده شد با تمام انرژی و عشقی که داشتم راه موسیقی را پیش گرفتم. من از 7 سالگی آموختن آواز را با اساتید مرودشت در شیراز آغاز کرده بودم و با آقای روزگار و بعد هم استاد رضوی سروستانی کارم را ادامه دادم اما بعد از آزادی با استاد شاه زیدی در اصفهان مسیر آموزشم را دوباره آغاز کردم.

خوشبختانه از آن زمان تا به امروز هم با حمایت های بنیاد بسطامی کار خودم را ادامه داده ام و باید بگویم همه آنچه رخ داد جز تجلی فروغ حقیقت هنر نبود یعنی اگر من بخواهم رسالت هنری را بازگو کنم، باید بگویم هنر یعنی عشق و تولد دوباره یک انسان. چیزی که در زندگی من رخ داده و من با پوست و خونم آن را لمس کرده ام.



منبع: روزنامه اعتماد
آخرین اخبار