به گزارش ایران اکونومیست، روزنامه ایران نوشت: «همه برای بدرقه آمده بودند. بچهها با شاخههای گل در حیاط بیمارستان جمع شده بودند تا برای آخرین بار از پزشک فداکار قدردانی کنند. مادر محمد با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «پسرم چند روزی بود بهانه میگرفت. میگفت چرا دکتر به دیدنم نمیآید. نمیتوانستم بگویم دکتر در روزهای بحرانی کرونا بچههای بستری در مرکز طبی کودکان را تنها نگذاشت ولی خودش در نهایت تسلیم این ویروس مرگبار شد.» حالا این بچهها برای قدردانی از دکتر اصغر آقامحمدی، پزشک متخصص ایمونولوژی و آلرژی، آمده بودند که به پدر بیماری نقص ایمنی اولیه ایران معروف بود.
روزهای بحرانی کرونا هنوز هم کابوس خیلی از مردم است؛ روزهایی که مردم برای زندهماندن از هم فاصله گرفتند. جانباختگان کادر درمان و پزشکان و پرستاران جزو اولینهایی بودند که در راه نجات بیماران مبتلا به کرونا جان باختند. روزهایی که اطلاعات زیادی از این ویروس مرگبار وجود نداشت و مردم با ترس و نگرانی اخبار را دنبال میکردند. روزهایی که نقشه فراگیری بیماری شهرهای ایران از قرمز عبور کرد و به سیاهی رسید. آن روزها پزشکان و پرستاران با تمام توان و چندشیفته به بیماران خدماترسانی میکردند و هر چند روز یکبار هم پیکر بیجان یکی از آنها از حیاط بیمارستانها و مراکز درمانی به سوی آرامگاهشان بدرقه میشد. روز پزشک یادآور ایثار و فداکاری پزشکانی است که در روزهای بحرانی کرونا جانفشانی کردند و مرهمی بر جان خسته بیماران شدند.
به گفته دکتر رنجبرزاده، معاون امور اجتماعی و پارلمانی سازمان نظام پزشکی، ۲۳۵ نفر از جامعه پزشکی کشور در دوران کرونا به شهادت رسیدند و پرونده شهادت ۱۰۰ نفر دیگر در بنیاد شهید در حال بررسی است و اینکه مشخص شود آیا در زمان کار و مأموریت مبتلا شده و جان باختهاند یا نه که در این صورت به لیست قبلی افزوده خواهد شد. این در حالی است که در هشت سال دفاع مقدس ۲۰۰ نفر از جامعه پزشکی به شهادت رسیدند. بسیاری از این پزشکان و کادر درمان در راه خدمت به بیماران مبتلا شدند و حتی برخی از آنها با وجود بیماری و درد و رنج باز هم در محل خدمتشان حضور پیدا میکردند.
تصویر آخرین بدرقه برادر را برای چندمین بار نگاه میکند. ۲۶ آبان سال ۹۹ همه پزشکان و پرستاران مرکز طبی کودکان برای بدرقه پیکر دکتر اصغر آقامحمدی آمده بودند. همیشه با لبخندی که بر چهره داشت، وارد بخش میشد و به کودکانی که بستری بودند سرکشی میکرد. اما این بار با آمبولانس به حیاط بیمارستان آمد تا برای همیشه از بچهها خداحافظی کند. محمدرضا عکس برادرش را نشان میدهد و میگوید: «او از مفاخر و اساتید بنام و صاحبنظر در رشته ایمونولوژی و اختلالات نقص ایمنی در دنیا بود. روزهایی که کرونا پنجه در گلوی مردم انداخته بود، او و پزشکان دیگر در خط اول حضور داشتند و برای درمان بیمارانخودشان را به خطر میانداختند. ۱۰ ماهی بود که کرونا شیوع پیدا کرده بود و هر روز چند صد نفر را به کام مرگ میکشید. خیلی از مردم دورکار و مهمانیها و دورهمیها تعطیل شده بودند. همه در ترس و وحشت بودند ولی کادر درمان بیشتر از گذشته تلاش میکرد تا جان بیماران را از این ویروس مرگبار نجات دهد.
برادرم فوق تخصص آلرژی و ایمونولوژی کودکان بود و بیماران او هم کودکانی بودند که نقص ایمنی داشتند. مثل یک پدر برای این بچهها دلسوزی میکرد. ۱۰ دوره به عنوان استاد برتر معرفی شد و در طول سالهای طبابت علاوه بر پژوهشهای علمی گسترده بانک اطلاعاتی، شبکه، مرکز تحقیقات و مجله بیماران نقص ایمنی اولیه را به راه انداخت. بسیاری از کودکان بیمار نقص ایمنی از شهرهای مختلف برای درمان به مرکز طبی کودکان میآمدند و با اینکه برخی از آنها ناقل کرونا بودند اما برادرم برای سرکشی به بچهها و درمانشان به بیمارستان و کلینیک آلرژی میرفت. میگفت اگر کنار این بچهها نباشم درد همه وجودشان را میگیرد. دوران کرونا هرگز برنامه بیمارستان را تعطیل نکرد و سه شب در هفته هم به صورت آنلاین و بدون هزینه بیماران را راهنمایی میکرد. تلاش میکرد هزینه داروهای گرانقیمت بیمارانش را تأمین کند. در بین دوستان و بستگان اگر کسی با بیمار بی بضاعت روبهرو میشد به اولین کسی که چشم امید داشت و تماس میگرفت، دکتر اصغر آقامحمدی بود و میدانستند مهربانانه پیگیر درمان بیمار و هزینههای او خواهد بود.»
محمدرضا از روزهایی میگوید که کرونا جان برادرش را گرفت: «با اینکه رعایت میکرد و با ماسک و تجهیزات کودکان بیمار را ویزیت میکرد اما مبتلا شد. بچههایی که نقص ایمنی دارند به دلیل سیستم ضعیف ایمنی زودتر از بقیه مبتلا میشوند و میتوانند این ویروس را به دیگران منتقل کنند. با حال وخیم در بیمارستان امام خمینی (ره) بستری شد. متأسفانه کرونا ریه برادرم را درگیر کرد و بعد از دو هفته به شهادت رسید. در مراسم بدرقه پیکر او از مرکز طبی کودکان همه همکاران و شاگردانش آمده بودند. صورت کودکان بیماری را که برای از دست دادن دکتر از پشت پنجره بیمارستان اشک میریختند فراموش نمیکنم. همه برای قدردانی از دکتر شاخه گلی به پیکر او هدیه کردند.»
بتول بابایی با گوشه چادر غبار روی عکس پسرش دکتر منوچهر حاجیآقایی را پاک میکند و آن را میبوسد. میگوید منوچهر به آرزویش رسید: «مثل هر مادر دیگری هر روز دلم برای پسرم میلرزید. هر بار از صفحه تلویزیون آمار فوتیهای کرونا اعلام میشد دلم میریخت. میگفتم نکند منوچهر من هم جزو یکی از اینها باشد. وقتی صدایش را میشنیدم دلم آرام میگرفت. میگفت مادر نگران نباش! اینجا در بیمارستان به من خیلی نیاز دارند و ما پزشکان قسم خوردهایم که در هر شرایطی برای درمان بیماران و نجات آنها تلاش کنیم. کرونا که چیزی نیست اگر موشک و بمب هم ببارد اینجا را ترک نمیکنم.»
میگوید: «منوچهر فرزند دوم من بود. آن سالها در محله ما پزشکی بود که پنجشنبهها بیماران بیبضاعت را رایگان ویزیت میکرد و دارو در اختیارشان میگذاشت. وقتی منوچهر را به مدرسه میبردیم پدرش میگفت تو هم باید درس بخوانی و پزشک بشوی تا بتوانی به مردم نیازمند کمک کنی. از کودکی با همین ذهنیت بزرگ شد و میگفت میخواهم دکتر شوم. شب و روز درس میخواند و میگفت تا وقتی پزشکی قبول نشوم ازدواج نمیکنم. سال دوم پزشکی عمومی ازدواج کرد و برای خدمت در مقطع «طرح ویژه مدرک عمومی» مناطق محروم را انتخاب کرد. با همسرش راهی قشم و میناب شدند. این مناطق آن زمان به لحاظ امکانات پزشکی بسیار محروم بودند.
سال ۷۶ که دوره تخصصیاش تمام شد باز هم برای گذراندن طرح جراحی به تویسرکان رفت و باز هم در روستاهای محروم این شهر خدمترسانی کرد. بعد از پایان طرح هم با اینکه میتوانست در خیلی از بیمارستانهای تهران مشغول به کار شود اما بیمارستان هفتم تیر شهر ری را انتخاب کرد. میگفت اینجا افراد زیادی هستند که توان مالی ندارند. آنقدر در جراحی تبحر داشت که به پنجهطلا معروف شده بود. با شیوع کرونا بیشتر از روزهای قبل در بیمارستان میماند. نگرانش بودم. وقتی آمار تلفات کرونا زیاد شد چند بار از او خواستم مدتی استراحت کند اما منوچهر گفت مادر مگر میشود به خاطر آسایش خودم در خانه بنشینم و مرگ مردم را ببینم؟ پیر و جوان دارند از پا میافتند. حتی برخی دوستانش پیشنهاد دادند ویزای سفر به خارج فراهم کنند تا مدتی به سفر و مرخصی برود اما قبول نکرد. میگفت کرونا معرکهای است که یک روز تمام میشود، وقتی در چنین بحرانی مردم را تنها بگذاریم فردا چطور میخواهیم به روی آنها نگاه کنیم؟»
مرداد سال ۹۹ کرونا هر روز قربانیان زیادی میگرفت. یکی از روزها پسر جوانی را که با ضربات چاقو زخمی شده بود به بیمارستان هفتم تیر منتقل کردند. آزمایش کرونا گرفتند و مشخص شد مبتلا شده است. اما زخم مهمتر بود و برای جلوگیری از خونریزی باید هر چه زودتر جراحی میشد. جوان قدرت تنفس نداشت و مجبور بودند برای لولهگذاری گلوی او را سوراخ کنند. اما تست کرونای او مثبت شده بود و وضعیت ترسناکی بود. دکتر منوچهر حاجیآقایی او را بغل کرد و روی تخت اتاق عمل قرار داد و عملش کرد که متأسفانه همان جا هم مبتلا شد. بعد از اتمام جراحی به همکارانش گفت جان یک جوان در دست من بود. آن لحظه سلامتی خودم هیچ اهمیتی نداشت.
مادرش میگوید: «بالاخره به آرزویش رسید. به خاطر تعهد و عشقی که به کارش داشت، همیشه سرش بالا بود. با بدرقه پرسنل و بیمارانی که عاشقانه او را دوست داشتند راهی بهشت زهرا(س) شد. این روزها که ویروس مرگبار کرونا کمتر شده جای خالی پسرم را بیشتر از همیشه احساس میکنم.»