طعم تلخ لحظهاي غفلتبه
گزارش ایران، حال و هواي عجيبي در فضاي آسايشگاه سربازي سايه افكنده بود،
كمكم بهار از راه ميرسيد و شوق سفر اميد تازهاي را در دل سربازها زنده
كرده بود. اين اميد بويژه در دل سربازهايي كه زن و بچهاي داشتند، پررنگتر
ميشد و براي رفتن به تعطيلات عيد لحظهشماري ميكردند. چند روز به
تعطيلات عيد مانده بود كه مرتضي برگه مرخصياش را گرفت و منتظر شد تا صبح
زود آسايشگاه را به سمت خانهشان ترك كند.
آن شب هر ثانيه ساعت براي
مرتضي اندازه يك عمر سپري ميشد، چند ماهي بود كه دختر كوچولويش را در
آغوش نگرفته بود و دلتنگ خانواده كوچكش بود، اما غافل از اينكه يك اشتباه
كوچك چقدر زود كانــون كوچكشان را تار و مار خواهد كرد. صبح زود وقتي براي
نماز صبح بيدار شد، كيف دستياش را آماده كرد و عيدي خانوادهاش را در آن
گذاشت. خودش را براي رفتن به تعطيلات آماده ميكرد كه در اين ميان رضا يكي
از همخدمتيهايش خواست تا با خودرويش به شهر آنها بروند. مرتضي كه به نظر
ميزبان خونگرمي ميرسيد از پيشنهاد رضا استقبال كرد و با اين رفيق نه
چندان صميمياش راه خانه را در پيش گرفتند. مرتضي كه مرد كمحرفي بود
درباره اينكه زن و بچهاي هم دارد تقريباً به كسي چيزي نگفته بود و رضا با
تصور اينكه چند روزي را مهمان خانه مرتضي خواهد شد از رفيق همخدمتياش
خواست تا در چند روز مانده به عيد از گوشه و كنار شهر ديدن كنند. نزديك
غروب بود كه خودروي رضا جلوي در خانهاي توقف كرد، هر دو سرباز جوان از آن
پياده شده و وارد خانه شدند. دقايق زيادي نگذشته بود كه زن جواني با چادري
رنگي براي پذيرايي از مهمان همسرش وارد اتاق شد، اين پذيرايي ساده از يك
مهمان ناخوانده و غريبه نقطه عطفي در زندگي مرتضي شد. وي كه هيچ حرفي
درباره خانوادهاش به رضا نزده بود قرباني يك لحظه غفلت شد چرا كه رضا با
تصور اينكه آن دختر، خواهر مرتضي است به وي علاقهمند شد و راز دلش را نزد
دوستش فاش كرد و گفت قصد دارم از خواهرت خواستگاري كنم. مرتضي آنچه را كه
ميشنيد باور نداشت، با نگاهي حيرتزده به رضا چشم دوخته بود و با صدايي
لرزان گفت اين دختري كه تو از آن دم ميزني همسرم است و دختر كوچولويي نيز
دارم كه در اتاق خوابيده است. رضا ابتدا با تصور اينكه مرتضي شوخي ميكند،
حرفهايش را جدي نگرفت. رضا با سماجتبازيها و رساندن پيام به زن جوان و
دادن وعده خانه ويلايي و خودروي لوكس با زندگي رويايي در حالي كه پدرش به
حمايت مالي از وي پرداخته بود توانست مهسا را وسوسه به طلاق و جدايي كند.
اين
در حالي بود كه رضا جرأت رفتن به شهر همخدمتي قديمياش را نداشت و
برادران مهسا با حمله به خانه ويلايي وي در شمال تهران اعتراض خود را نشان
داده بودند اما ديگر ثروت ميلياردي پسر يكي يكدانه، چشم و دل مهسا را كه جز
يكبار هيچگاه رضا را نديده بود كور كرده بود و وي بدون اينكه به غم فراق
دختر كوچولويش فكر كند، تصميم گرفت به خانه بخت جديد برود غافل از اينكه
اين خوشبختي چندان دوام نخواهد آورد و لااباليگريهاي رضا و غمدوري دخترش
در مدت نه چندان زيادي لذت رسيدن به ثروت ميلياردي را در دلش كور خواهد
كرد و وي پشيمان خواهد شد.
عاقبت يك تصميم اشتباهمهسا
بعد از اينكه از همسر نخست خودش جدا شد، راه تهران را در پيش گرفت و با
روياي رسيدن به خوشبختي پاي در خانه ويلايي گذاشت اما هر زمان از دختر 8
ســــــــــالهاش ميخواست تا وي را از نزديك ببيند دخترك با صداي
غمانگيزي پيشنهاد مادرش را رد ميكرد و تمايلي براي ديدن مهسا نشان
نميداد.
وي كه از تصميم اشتباه خود پشيمان شده بود در يك تماس
ناگهاني از مرتضي خواست تا زندگيشان را از نو شروع كنند غافل از اينكه
جدايياش از مرتضي داغ سنگيني به دل اين مرد و دختر كوچولويشان گذاشته است.