شدت سوختگی قربانیان اسیدپاشی به حدی بود که حتی در بیمارستان ایلام هم کاری از دست پزشکان ساخته نبود و به همین دلیل مادر و دختر به بیمارستان شهید مطهری تهران انتقال یافتند.
با گذشت چند روز از بستری شدن یسرا و مادرش در بیمارستان، صبح چهارم مرداد ماه، دختر جوان بهعلت شدت جراحات وارده ناشی از سوختگی با اسید دچار ایست قلبی شد و روی تخت بیمارستان جان باخت. این در حالی بود که مادرش به نام زیور هم بهعلت سوختگی شدید، در بخش بستری بود.
با مرگ یسرا، پرونده رنگ و بویی جنایی گرفت و تحقیقات برای کشف راز اسیدپاشی مرگبار ادامه یافت.عمو و زن عموی قربانی که چند ساعت پس از حادثه بازداشت شده بودند، در بازجوییها مدعی شدند که در ماجرای اسیدپاشی نقشی نداشتهاند. آنها گفتند که شب حادثه با شنیدن صدای فریادهای یسرا و مادرش، برای کمک به خانه آنها که در نزدیکی خانهشان بوده، رفته و وقتی به آنجا رسیدهاند، این مادر و دختر را در حالی که از درد به خود میپیچیدهاند دیده و با کمک همسایهها به بیمارستان انتقال دادهاند. متهمان مدعی شدند که نمیدانند عامل اسیدپاشی چه کسی است. اظهارات این دو مظنون در حالی بیان میشد که ماموران در ادامه به ردپای مظنون دیگری هم در این پرونده دست یافتند. این فرد برادر زنعموی یسرا بود که خواستگار سمج وی بهشمار میرفت. بررسیها نشان میداد که خانواده پسر جوان یک روز قبل از حادثه با حضور در مقابل خانه یسرا، او را تهدید کرده بودند که باید از ازدواج با پسر مورد علاقهاش منصرف شود و به عقد سیامک درآید. بنابراین احتمال داشت که آنها بعد از شنیدن جواب رد از مقتول نقشه اسیدپاشی به صورت وی و مادرش را اجرا کرده باشند. با این اطلاعات سیامک و عموی دیگر مقتول هم که احتمال داشت در این ماجرا نقش داشتهاند، دستگیر شدند اما در تمامی مراحل بازجویی اظهار بیگناهی کردند.
اعتراف بعد از 6 ماه
با گذشت 6 ماه از ماجرای اسیدپاشی، سرانجام 2نفر از مظنونان پرونده به این جنایت اعتراف کردند. آنها که 2عموی مقتول بودند، گفتند که بعد از مرگ برادرشان، همسر و دختر او تصمیم گرفتند به صورت مستقل زندگی کنند و همین مسئله باعث اختلاف بین آنها شد و به همین دلیل تصمیم گرفتند به صورت این مادر و دختر اسید بپاشند. اظهارات این دو متهم در حالی بیان میشود که زنعموی یسرا و برادر او نیز همچنان از مظنونان پرونده به شمار میروند. تحقیقات برای مشخص شدن نقش آنها در این اسیدپاشی ادامه دارد.
نقشه شوم عموها
دختر جوان چند روز قبل از مرگ، زمانی که روی تخت بیمارستان بستری بود، در گفتوگو با همشهری به بیان جزئیات روز حادثه پرداخت که در ادامه میخوانید:
چرا عموهایت دست به چنین کاری زدند؟
سالها پیش، وقتی پدرم فوت کرد، من و مادر و برادرهایم مجبور شدیم با عمویم یک خانه مستاجری بگیریم و در کنار آنها زندگی کنیم. عمویم کار مناسبی نداشت و زندگی او هم با حقوق مستمری پدرم میگذشت. اما ماندن در آن شرایط برای من و مادر و برادرهایم خیلی سخت بود اما چارهای نداشتیم. اینطوری سایه یک مرد بالای سرمان بود اما وقتی دیدیم در کنار عمو و زن عمویم نمیتوانیم زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم از آنها جدا شویم.
آنها با این تصمیم شما موافق بودند؟
ما هر بار که میخواستیم از خانه عمویم برویم، او اجازه این کار را به ما نمیداد. مادرم هم به خاطر ترس از آبروریزی، کوتاه میآمد تا اینکه بالاخره من تصمیم به ازدواج گرفتم. یک ماه قبل از حادثه به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم. خواستگارم پسر خوبی بود و تصور میکردم با ازدواج با او زندگی راحتی خواهم داشت اما با نامزدی من دردسرهای من و مادرم چند برابر شد. عمویم پایش را در یک کفش کرده بود که نامزدم نباید به آن خانه رفتوآمد کند. هر وقت او را میدید، سر ناسازگاری میگذاشت، من هم از نامزدم میخواستم کمتر به خانه ما بیاید تا باعث حساسیت عمویم نشود. از طرفی برادر زن عمویم هم خواستگار من بود و وقتی به او پاسخ منفی دادم، چند بار هم مرا تهدید کرد اما به این تهدیدها اهمیت نمیدادم و آنها را اصلا جدی نمیگرفتم. بعد از مراسم نامزدیم، من و مادرم تصمیم گرفتیم که از عمویم جدا شویم. وقتی ماجرا را به او گفتیم، بدجوری عصبانی شد. میگفت که نباید آنها را ترک کنیم اما ما تصمیم خود را گرفته بودیم. بعد از ازدواج من، مادرم دوست داشت مستقل زندگی کند. میگفت این جوری برای همه بهتر است. عاقبت با حرف زدن عمویم را راضی کردیم و خانهای در نزدیکی خانه آنها اجاره کردیم تا خیلی هم از همدیگر دور نباشیم.
شب حادثه چه اتفاقی افتاد؟
آن شب من و مادرم مشغول تدارک مراسم عروسی بودیم. برادرهایم در خانه نبودند و آنقدر خسته شدیم که داخل پذیرایی خوابمان برد. ساعت حدود4 صبح بود که احساس کردم صورتم دارد میسوزد. سوزش صورتم هر لحظه بیشتر میشد. چشمهایم را باز کردم و عمو و زن عمویم را بالای سرم دیدم. عمویم ظرفی در دستش بود. خواستم حرفی بزنم که احساس کردم تمام بدنم دارد آتش میگیرد. فقط فریاد میزدم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. میسوختم و در لابه لای صدای خودم، صدای فریادهای «سوختم سوختم» مادرم را میشنیدم.
برادرهایت کجا بودند؟
2 روز قبل از حادثه، عمویم به خانه ما آمد و با اصرار از مادرم خواست که برادرهایم را به خانه مادربزرگم ببرد. میگفت که شما به خاطر عروسی یسرا کار دارید و بچهها مزاحمتان هستند. هر چه مادرم گفت آنها کمک دستش هستند و پیش ما باشند بهتر است، عمویم قبول نکرد. او آنها را به خانه مادربزرگم برد و من بعد از حادثه فهمیدم که هدف او از بردن برادرهایم چه بوده. او میخواسته با این کار، خانه را برای اجرای نقشهاش آماده کند.
منبع: همشهری