يکشنبه ۰۴ آذر ۱۴۰۳ - 2024 November 24 - ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶
۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۶

سرگذشت تلخ کودکان باربر بازار تهران

«خانوم بپا، بپا خانوم، چرخیه ... من اومدم، برو کنار». هر کدام از این عبارت ها را چند بار تکرار می‌کند. سنگینی وزنش را روی دسته گاری می‌اندازد. یکی از چرخ‌ها به زور راهش را بین لجن‌ها و آسفالت شکسته کف بازار پیدا می‌کند و پیش می‌رود.
سرگذشت تلخ کودکان باربر بازار تهران
کد خبر: ۴۲۱۵۸۹

برخی بار را روی کولشان و برخی روی چهار یا دو چرخ می‌گذارند. هم ایرانی در بینشان هست، هم افغانستانی. برخی شب‌ها را هم در همان بازار سر می‌کنند یا گوشه‌ای روی زمین می‌خوابند یا چند نفری اتاقی اجاره کرده‌اند یا نگهبانی می‌دهند و از این طریق هم پول درمی‌آورند. 

در بین همه باربرها برخی کف بازار بزرگ می‌شوند. چرخ‌های باربری، هم ابزار کارشان است و هم ابزار بازی. کمر نحیفشان را خم می‌کنند و سنگینی بار را به جان می‌خرند تا روی چرخ جا دهند و بعد شروع به حرکت می‌کنند. حالا زود است تا درد زانو و کمر را احساس کنند. کودکند و پر از شور و انرژی. از صبح تا زمانی که بازار تعطیل شود کار می‌کنند. بعضی درس هم نمی‌خوانند و در نهایت پولی را که درمی‌آورند برای خانواده‌هایشان در افغانستان می‌فرستند؛ از ۵۰۰ هزار تومان گرفته تا یک میلیون تومان.

گوشه‌ای جمع شده‌اند و برخی دستشان را به چرخ‌هایشان تکیه داده‌اند و با هم شوخی و گپ و گفت دارند. فامیلند و از فاریاب آمده‌اند. بعضی ۶ ماه است که رسیده‌اند و برخی هم دیرتر که کاربلدتر هم هستند. یکی که کار را یاد گرفته راهنمای بقیه شده است. همگی از کارشان راضی‌اند و به امید رسیدن روزهای خوب در افغانستان در ایران مشغول کار شده‌اند. شب‌ها در همان بازار می‌خوابند، اجاره اتاق هم نمی‌دهند، نگهبانی هم می‌دهند، جارو و طی می‌کشند و بابت این کارها هم پول می‌گیرند.   

«عبدالله» ۱۴ ساله است و از ۱۰ سالگی باربری را شروع کرده است. تازه از مدرسه آمده و کلاس دوم است. صبح‌ها درس می‌خواند و از ظهر کار می‌کند. برادرش ایران بوده که او هم خودش را رسانده. پدرش در افغانستان کشاورزی می‌کند؛ البته خشخاش می‌کارد.

سرگذشت تلخ کودکان باربر بازار تهران

«محمد» ۱۴ ساله است و یک سالی می‌شود به ایران آمده: «یکم درس یاد داشتم و می‌تونستم تابلوها رو بخونم، به خاطر همین راه بازارو زود یاد گرفتم.»

«نوراحمد» ۱۲ ساله است و فقط خواندن قرآن را بلد است. لپ‌هایش گُل انداخته است و خیلی شیرین صحبت می‌کند:

- چقدر برای باربری می‌گیری؟

- از ۲۰ تا ۵۰ تومن.

- صبح‌ها ساعت چند میای سر کار؟

- هفت، هشت، نه

- چرا ماسک نزدی؟

- سخته، وقتی بار می‌بریم، نفسمون تنگ میاد

- تا حالا کرونا نگرفتی؟

- نه، هیچکدوممون نگرفتیم

به یکی از چرخی‌ها مشتری می‌خورد. یک دختر جوان بارهایش را به یکی از کودکان ۱۲ ساله می‌دهد. بقیه هشدار می‌دهند: «این خانمه کم پول میده. می‌خواست به من ۵ تومن بده تا بارشو تا مترو ببرم اما قبول نکردم. بهم گفت چقدر خسیسی!»

کمی آن‌طرف‌تر دو نوجوان روی گاری‌هایشان نشسته‌اند و به صحبت‌هایمان گوش می‌دهند؛ البته اولش به هم‌ولایتی‌هایشان هشدار دادند که همه چیز را به یک غریبه نگویند مخصوصا پولی را که درمی‌آورند.

 

«نوراحمد» می‌گوید: پلیس با بچه‌ها کاری نداره اما به ۱۸ سال به بالاها گیر میده. به اینا هم چند بار گیر داده.

- اونا چیکار کردن؟

- اگه گیر بیفتن می‌فرستنشون افغانستان . آدم کوچیک باشه خوبه، دل همه براش می‌سوزه و کسی کاری به کارش نداره اما بزرگ‌شدن دردسر داره.

- چرا دوست ندارن برن افغانستان؟ از طالبان می‌ترسن؟

- نه بابا، طالبان فامیلای مان. ما خودمون طالبانیم. اونجا کار نیست. یه بار هم رفتن ترکیه اما برشون گردوندن.

«محمد» بین حرف‌هایش می‌پرد: فیلماشو تو اینستاگرام دیدی که چقدر ما رو می‌زنن؟ راه ترکیه خیلی سخته. اونی که اونجاس یه ماه تو مرز و تا زانو تو برف بوده. ما هم میخوایم بریم چون به سن اونا برسیم بهمون گیر میدن و برمون میگردونن افغانستان.

- تفریح هم می‌کنید؟ تا حالا جاهای دیدنی تهرانو دیدین؟

- نه، هیچ‌جا رو ندیدیم، دروغ چرا؟ یه وقتایی تا پارک شهر می‌ریم.

یکی از باربرهای نسبتا سن‌دار که روی گاری‌اش نشسته وسط صحبت‌هایمان می‌پرد: «خانوم اینا دروغ میگن، ایرانی نیستنا، افغانی‌ان.»

«عبدالله» با لبخند جوابش را می‌دهد: مام گفتیم که افغانیم.

مرد از روی چرخش بلند می‌شود، پسربچه‌ها را هُل می‌دهد و با صدای بلند می‌گوید: «برید، یالا، جمع نشید، یالا، بساطتو جمع کن ببینم.»

- مگه چیکار کردن که میگین برن؟

- نباید وایسن. برن تو حیاط.

- اگه اینجا وایسن چی میشه؟

- هیچی، شلوغ میشه.

بچه‌ها چرخ‌هایشان را دنبالشان می‌کشند و کمی دورتر منتظر مشتری می‌مانند. نزدیک عبدالله می‌شوم.

- زور میگه؟

- اینا زمین اینجا رو برای خودشون می‌دونن، نمیذارن ما وایسیم که خودشون پول بیشتری دربیارن. یه وقتایی هم چک و لگد می‌زنن.

- شما چیکار می‌کنید؟

- چیکار می‌تونیم بکنیم؟ مام رامونو می‌کشیم می‌ریم. چون تو کشور خودمون نیستیم، زبونمون کوتاهه.

صدای سرفه‌های «نورالله» چشم‌ها را برمی‌گرداند.

- سرماخوردی یا کروناست؟

- از بس آب یخ می‌خورم اینجوری شدم. هیچکدوم از ما تا حالا کرونا نگرفتیم.

- واکسن چی؟ زدید؟

- نه، برای ما نمی‌زنن.

«محمد» حرفش را قطع می‌کند: دروغ میگه. من زدم. اینم زده.

مشتری دیگری سراغ پسرها می‌آید و سرگرم چانه‌زنی برای قیمت می‌شوند. خداحافظی می‌کنم و پیچ یکی دیگر از دالان‌های باریک بازار را می‌پیچم.

«احمدالله» ۱۳ ساله را می‌بینم که او هم اهل افغانستان است. چند ماهی می‌شود که به ایران آمده و کار باربری در بازار را شروع کرده. برادرش هم همین کار را انجام می‌دهد. ساعت ۹ صبح تا ۶ بعد از ظهر کار می‌کند. دوست دارد مدرسه برود اما نمی‌تواند چون مجبور است کار کند.

- چرختو چند خریدی؟

- ۷۰۰ تومن. یه بارم ازم دزدیدنش، بعد از چند روز پیداش کردم. یکی از همشهریای خودم که هراتی بود، دزدیده بودش. با داداشم رفتم سبزه‌میدون و دیدیم چرخم دستشه، زنگ زدیم پلیس، ۲۰۰ هزار تومن داد، چرخمم پس گرفتم. داداشم چرخشو ۱۳۰ هزار تومن خریده بود حالا انقدر گرون شده بین ۷۰۰  تا یه تومن پولشه.

اما کاسب‌های بازار بارشان را دست هر باربری نمی‌سپارند. یکی از کاسب‌ها به ایران اکونومیست می‌گوید: «من خودم ۱۵ ساله که تو بازار کار می‌کنم و یکیو می‌شناسم که خیلی قدیمیه. قبل از اینکه من بیام اینجا باربر بوده، ما هم سال‌هاس که بهش اعتماد داریم و باهاش کار می‌کنیم.  یه مدت رسم شده بود گاری‌ها رو پلاک کنن، ماهانه هم به شهرداری یه پولی می‌دادن و کسی هم که بارشو می‌سپرد بهش، بعد می‌تونست از شماره پلاکش پیگیر باشه.»

بیرون از بازار لوازم‌آرایشی‌ها دنبال مشتری می‌گردد. سرما خورده است و ماسک هم ندارد. «بسیم» ۱۱ ساله هم اهل افغانستان است و تنهایی از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر کار می‌کند و با پدر و مادرش به ایران آمده. چهار خواهر و یک برادر دارد و برادر و پدرش هم کار می‌کنند. حدود سه سالی می‌شود که در بازار کار می‌کند. دوست ندارد به کشورش برگردد و با اینکه اوضاع کاری چندان خوب نیست اما باز هم از کارش راضی است: «هر کسی هر چقدر پول میده منم میگم خدا بده برکت. اگرم مسافت باری که می‌کشم دورتر باشه پول بیشتری گیرم میاد. تو ماه یه چیزی حدود یه تومن درمیارم که اونم میدم به خونواده‌م. اگه کشورمون جای خوبی بود اینجا چیکار می‌کردیم؟ اینجا هم همه چیز برامون گرونه.»

مرد سالخورده‌ای گوشه یک مغازه نشسته تا کمی استراحت کند. ۶۰ ساله و اهل آذربایجان است. ۴۰ سالی می‌شود که باربری می‌کند: «هر باری برای من یه قیمتی داره. اگه تو همه این سال‌ها یه شغل بهتری واسم پیدا می‌شد،کارمو عوض می‌کردم. اینجا درآمد روزانه هر کسی مشخص نیست. بعضی روزا بار هست و بعضی روزا نیست. بازار اینطوریه. ما اینجا بچه هفت ساله هم داریم که باربری می‌کنه، با آقاش و داداشش از افغانستان اومده و کار می‌کنه.»

باربرها در هیاهوی بازار راه خودشان را می‌گیرند و می‌روند. کمتر مراعات رهگذران را می‌کنند و دیگران باید مراقب خودشان باشند تا گوشه‌های چرخ دامنشان را نگیرد.

در این بین بعضی بار را روی کمر خم‌شده‌شان می‌کشند. برخی دیگر گونی به‌دوش،  زباله‌های پلاستیکی را بو می‌کشند و شکار می‌کنند و تمام پیچ و خم‌های بازار را بلدند. هیچ سطل زباله‌ای از دستشان درنمی‌رود.

۱۲ ساله است. لپ‌هایش گل انداخته و پوستش کک و مک دارد. تا کمر در سطل زباله خم می‌شود و بسته‌بندی‌های پلاستیکی راسته حوله‌فروش‌ها را در گونی‌اش جا می‌دهد. از افغانستان آمده و حالا سرمایه‌اش یک گونی است. یک لقمه بخور و نمیر درمی‌آورد و اگر هم برایش پولی بماند به افغانستان می‌فرستد.»

آمار دقیقی از باربرهای بازار در دست نیست چه برسد به آنانی که مواد بازیافتی جمع می‌کنند. آخرین آمار چرخی‌های باربر بازار مربوط به سال ۱۳۹۹ است که عدد ۵۰۰۰ نفر را نشان می‌دهد.

برخی از چرخی‌ها در محدوده خیابان ۱۵ خرداد در رفت و آمدند تا یک  مشتری به پستشان بخورد. اتوبوسی که واکسن کرونا تزریق می‌کند در بازار پارک است. داخل اتوبوس به جز دو دختر جوان که تزریق انجام می‌دهند کسی نیست.

- برای افغانستانی‌ها هم واکسن می‌زنین؟

- بله، می‌زنیم.

- حتی اگه کارت اقامت نداشته باشن؟

- بله، برای همه‌شون می‌زنیم.

کمی دورتر از اتوبوس تزریق واکسن، پسر نوجوانی که پشت لبش تازه سبز شده منتظر است تا باری به پستش بخورد. او هم از افغانستان آمده. کار می‌کند و برای خانواده‌اش پول می‌فرستد. چند کلمه‌ای صحبت می‌کند و بعد فکرش به دیار خودش پرت می‌شود و سکوتش در دنیای پر هیاهوی بازار می‌پیچد.

 

آخرین اخبار