آنچه در ادامه میخوانید مشروح گفتوگوی پایگاه «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» با حسن روشن است:
بسمالله الرحمنالرحیم. برای شروع به بحث لطفا کمی از خودتان و پیشینه خانوادگیتان بگویید.
حسن روشن: بسمالله الرحمن الرحیم. من بچه شمیران هستم و پدرم هم بچه خیابان ری بود. جد ما روحانی مبارز سید نصرالله سید نعمتالله بود. جد ما معروف به سید درختی از مبارزین دوران رضا شاه محسوب میشد.
چگونه وارد فضای فوتبال شدید؟ کمی در اینباره بگویید. درباره تاسیس باشگاه تاج چه اطلاعاتی دارید؟
حسن روشن: باشگاه استقلال اول با نام دوچرخهسواران تأسیس شد. خسروانی علاقه زیادی به دوچرخهسواری داشت و به همین خاطر باشگاه دوچرخهسواری را تأسیس کرد. دوستان نظامی او همانند ارتشبد خاتمی که همسر خواهر ناتنی شاه بود هم به باشگاه میآمدند. بعدها خسروانی و دوستانش نزد شاه رفتند و از او اجازه گرفتند تا نام باشگاه را به تاج تغییر دهند. آتابای که ریاست فدراسیون فوتبال و اسبسواری را بر عهده داشت، با دربار ارتباط نزدیکی داشت و از اقوام شاه بود.
به دلیل ارتباط خسروانی با دربار و شاه همه فکر میکردند بازیکنان استقلال درباری بودند در صورتی که اینگونه نبود. خاطرم هست که یک روز مراسم افتتاحیهای در باشگاه برگزار کرده بودند، فرح مهمان ویژه این مراسم بود. ما آن روز تمرین داشتیم و میدانستیم که فرح به باشگاه آمده است اما در مراسم شرکت نکردیم و خود فرح به دیدن بچههای تیم آمد.
از خسروانی چقدر شناخت داشتید؟ او در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از جمله اشخاصی بود که برای ساقطکردن دولت مصدق تلاش زیادی کرد. بعد از آن هم در خوشخدمتی به شاه و دربار از هیچ اقدامی دریغ نکرد.
حسن روشن: خسروانی بعد از انقلاب از ایران رفت. او در سالهای منتهی به انقلاب میگفت من در ماجرای کفنپوشان ورامین هر کاری که انجام دادم همه از بالا به من دستور داده شده بود و من خودسر کاری را انجام ندادم و فقط مجری بودم.
خسروانی خدمات زیادی به باشگاه تاج کرد. او نفوذ زیادی در تشکیلات رژیم داشت. خاطرم هست کاپیتان تیم تاج آقای قلیچخانی را به خاطر همراهی با حزب توده به اعدام محکوم کرده بودند. خسروانی با نفوذی که داشت او را از زندان آزاد کرد و حکم او را شکست. وقتی حکم اعدام قلیچخانی صادر شد شبانه تیتر روزنامه کیهان را عوض کردند و نوشتند که قلیچخانی از شاه عیدی میخواهد. نهایتا عفو برای او در نظر گرفته شد و او به فوتبال برگشت.
به یاد دارم که علی عبده مالک باشگاه پرسپولیس پیشنهاد سنگینی برای بازی در پرسپولیس به من داده بود که به خاطر احساسات هواداران، آن پیشنهاد را قبول نکردم. در مهرماه ۵۷ از دوبی پینشهاد بازی داشتم که خسروانی من را تهدید کرد و نگذاشت در آنجا بازی کنم. پدر من از این قضیه بسیار ناراحت شده بود. بعد از چند سال خسروانی را در لندن دیدم و این قضیه را به او یادآوری کردم. همانجا به او گفتم تیمسار یادته به ما زور میگفتی؟ خسروانی گفت: آن روزها را فراموش کن.
با نام امام خمینی چطور آشنا شدید؟
حسن روشن: بعد از سال ۴۲ سه مرجع معروف داشتیم که عبارت بودند از امام خمینی، آیتالله خویی و آیتالله شریعتمداری. ما خانوادگی مقلد امام خمینی بودیم.
از سال ۱۳۵۶ انقلاب اوج گرفت و مردم در خیابانها علیه رژیم تظاهرات کردند. از روزهای انقلاب خاطرهای دارید؟
حسن روشن: من در دیماه سال ۵۶ جهت مداوای پایم به آلمان رفتم. همزمان با حضور من در آلمان تیم تاج هم در آنجا اردو برپا کرده بود. یکی از مربیان تیم تاج برای ملاقات به دیدار من آمد و روزنامهای را نشان داد که روی جلد آن عکس محمدرضا شاه را انداخته بود. او به من گفت اوضاع خیلی خراب است.
عید ۵۷ برگشتیم به ایران و در همان ایام اردوهای مقدماتی جام جهانی برگزار شد. در آن ایام ما دائما در اردو بودیم و نمیتوانستیم بیرون بیاییم و بین مردم باشیم. وقتی هم که حکومت نظامی اعلان شد فوتبال هم به تبع آن تعطیل شد. ولی اردوی تیم ملی همچنان برپا بود. حرفهایی مطرح شد که در جام جهانی شرکت نکنیم. ولی نهایتا دستور آمد که در جام جهانی شرکت کنیم.
وقتی از جام جهانی برگشتیم کماکان فوتبال کشور تعطیل بود. حدود ۹۰ درصد فوتبالیستهای آن زمان تنها شغلشان فوتبال بود و مثل امروز شغل دیگری نداشتند. در نتیجه با تعطیلی فوتبال بازیکنان هم بیکار بودند. وضع فوتبالیستها مثل امروز خوب نبود. اکثر بچهها خانه هم نداشتند. وقتی ما قهرمان آسیا شدیم شاه دستور داد به بازیکنان تیم ملی خانههای دهکده را هدیه بدهند ولی هیچوقت این امر محقق نشد و ما هم زورمان نمیرسید پیگیری کنیم. بعد گفتند نفری ۵۰ هزار تومان هدیه میدهند. بچههای تیم ملی خیلی در آن مقطع زجر کشیدند.
در همان ایام که فوتبال تعطیل بود تیم تاج را برای افتتاح باشگاه الاهلی به دوبی دعوت کردند. من به همراه سایر اعضای تیم به دوبی رفتم. هر تیمی را نمیگذاشتند به این سفر برود. تیم تاج، چون کنترلشده بود میتوانست برود. کنترلشده به معنای توجیهشده است.
یادم هست در یکی از اردوها از طرف یکی از روزنامهها که گمانم آیندگان بود، بین بچههای تیم برگههای نظرسنجی پخش کردند. سؤالات درباره خواننده، غذا و شخصیت سیاسی مورد علاقه و ... بود. در قسمت خواننده مورد علاقه به صورت تایپشده در تمام برگهها نام «داریوش» را نوشته بودند و ما نمیتوانستیم نام او را انتخاب نکنیم. در قسمت شخصیتهای سیاسی محبوب هم از پیش نام شاه و انورسادات رئیسجمهور مصر را نوشته بودند. من در این قسمت، نام خسرو گلسرخی را هم نوشتم. چند روز بعد که این روزنامه چاپ شده بود دیدم در قسمت نظرسنجی مربوط به من، اسم گلسرخی را حذف کردهاند.
من آدم سیاسیای نبودم ولی همین طوری او را دوست داشتم. چند روز بعد به شوهرخاله من که تایپیست ساواک بود نامه احضار من را داده بودند. شوهرخاله من هم این مطلب را به مادرم اطلاع داده بود که فلانی را ساواک خواسته است. مادرم هم به من اطلاع داد که چنین قضیهای پیش آمده است. من به ساختمان ساواک واقع در خیابان آپادانا (خرمشهر) رفتم. از قضا فردی که قرار بود با من صحبت کند طرفدار تاج بود. برگهای را که من پر کرده بودم مقابلم گذاشتند و گفتند شما این برگه را پر کردی؟ گفتم بله. بعد پرسیدند گلسرخی را از کجا میشناسی؟ گفتم من او را نمیشناسم و فقط فیلم دادگاه او را دیدهام. او در دادگاهش مثل یک مرد ظاهر شد و یک کلام هم از موضعش عقب ننشست. به این خاطر او را دوست دارم.
خانواده شاهین و پرسپولیس مخالف رژیم بودند و اینکه میگویند مرحوم همایون بهزادی ساواکی بوده است اصلا صحت ندارد. ساواک برای چند نفر کارت افتخاری صادر کرده بود که گمانم یکی از این افراد همایون بهزادی بود. امثال همایون خان بهزادی هیچ نقشی در ساواک نداشت و در هیچ مأموریتی شرکت نکرده بود. یک سلاح به ایشان داده بودند که آن هم به منظور حفاظت از جانش در مقابل هواداران رقیب بود.
از روزهای جنگ تحمیلی خاطرهای دارید؟ درباره برادر شهیدتان برایمان بگویید. ایشان چطور شهید شدند؟
حسن روشن: من وقتی رفتم امارات در قراردادم نوشته بودم که هر وقت تیم ملی بازی داشت باید در اختیار تیم ملی باشم. برای اردوی تیم ملی به ایران برگشتم. برادرم آن زمان به سربازی اعزام شده بود. دو ماه مانده بود که جنگ آغاز شود. مادرم به من گفت اگر میتوانی کاری برای برادرت انجام بده تا محل خدمتش را عوض کنند. برادرم به کردستان اعزام شده بود. در آن ایام ضد انقلاب در کردستان فعالیت داشتند. من با چند نفر هماهنگ کردم تا محل خدمت برادرم عوض شود. حتی خودم به کردستان رفتم و به برادرم اطلاع دادم که هماهنگ کردم تا جابجا شوی. برادرم قبول نکرد و گفت من همین جا میمانم. هر چه به او اصرار کردم که مادرمان تنها است، بیا برگرد؛ قبول نکرد.
قبل از شروع بازیهای آسیایی تیم ملی در کویت من برای کار شخصی به امارات برگشتم و از آنجا به کویت رفتم و به تیم ملحق شدم. وقتی که در امارات بودم رئیس سابق ساواک امارات را دیدم. اگر اشتباه نکنم شخصی به نام شرفالدین بود. این آقا به من گفت: «ایران بودی؟ چه خبر بود؟ میگویند وضع خرابه!» گفتم نه خبری نبود؛ اتفاقا من همه جای شهر رفتم و خبر خاصی نبود. بعد گفت: «به ما گفتند که یک هفته دیگر جنگ میشود!» من هم گفتم برای جنگ باید مقدمهای باشد. الان که خبری نیست.
به هر ترتیب من از آنجا به کویت رفتم و به اردوی تیم ملی ملحق شدم. در آنجا با خدابیامرز ناصر حجازی هماتاق شدم. ماجرای دیدارم با رئیس ساواک امارات را برای ناصر تعریف کردم و گفتم میگویند قرار است که جنگ بشود. ناصر گفت: نه بابا، امکان ندارد.
هتل ما روبروی یکی از سواحل کویت قرار داشت. ما از آنجا میدیدیم که کشتیهای زیادی از سمت بصره و عراق به آنجا میآمدند و از کشتیها مسافرین خارجی پیاده میشدند. قضیه گذشت تا اینکه خبر آمد صدام فرودگاهها را بمباران کرده است. بچههای خوزستانی تیم مثل عبدالرضا برزگری با خانوادههایشان تماس گرفته بودند و خانوادههایشان گفته بودند که فرودگاهها را زدهاند. مسابقات شروع شد و ما در بازی اول بنگلادش را با اختلاف زیاد بردیم. بعد از بازی خبر دادند که عراق به ایران حمله کرده. فکر کنم سوم مهر بود که با منزل تماس گرفتم. با مادرم صحبت کردم و از او حال مهران برادرم را پرسیدم. مادرم گفت: حالش خوب است. از پشت تلفن مشخص بود که منزلمان شلوغ است. مشخص بود که حال مادرم خوب نیست. داد زدم و گفتم مادر چه اتفاقی افتاده؟ گفت: تیر خورده و یک مرتبه زد زیر گریه. خالهام گوشی را گرفت و گفت مهران شهید شده و رفتهاند پیکرش را برگردانند.
روز بدی بود. تصمیم گرفته بودم که دیگر مسابقات را ادامه ندهم ولی قانون اجازه نمیداد. بازی با کویت را هم بازی کردم و بعد از بازی با کویت اجازه دادند تا به تهران برگردم. از کویت به دوبی رفتم و از دوبی با لنج به بندر لنگه رفتم. روز جمعه به تهران رسیدم که دو روز قبل برادرم را در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) دفن کرده بودند. برادر من اولین شهید شمیرانات بود.
از چگونگی شهادت برادرتان اطلاعاتی دارید؟ ایشان چطور شهید شدند؟
حسن روشن: برادرم بیسیمچی بود. هنگامی که عراق به ایران حمله میکند برادرم به همراه گردانشان به لب مرز میروند که در منطقه قلاویزان در نزدیک مرز مهران به شهادت میرسد. نحوه شهادتش هم به این صورت بود که دشمن خمپارههایی را به سمت آن منطقه شلیک کرده بود. ترکش خمپاره به نخاع برادرم اصابت کرده بود و او به شهادت رسیده بود. چند سال پیش من را در سالگرد شهدای زمین فوتبال شهر مهران دعوت کرده بودند. من آنجا به مسئولان گفتم که اگر امکان دارد من را به قلاویزان ببرید. وقتی به قلاویزان رفتم تصویر تعداد زیادی از شهدای آن منطقه را نصب کرده بودند. قدم به قدم تصاویر شهدایی بود که در قلاویزان به شهادت رسیده بودند.
انتهای پیام