سودابه رنجبر: هرروز تعداد بیماران مبتلابه کرونا افزایش پیدا میکرد. خبر درگیری کادر درمان به ویروس کرونا در صدر اخبار خبرگزاریها بود. خبر شهادت پرستاران و پزشکان مدافع سلامت، تنمان را میلرزاند. اما دراینبین، پرستاران، بهیاران، پزشکان و خدمات بیمارستانها بیوقفه کار میکردند. «زهرا قربانی» یکی از همین پرستارهاست که در روزهای اول حمله ویروس کرونا عزمش را جزم کرده بود که با همه توان پرستار باشد. آنقدر برای خدمت به مردم شور و شوق داشت که حتی نتوانست منتظر بماند تا لباسهای مخصوص از تهران برسد. خودش سفارش خرید لباس مخصوص را با پست پیشتاز ارسال کرده بود. اولین نفری بود که لباس سرتاپا سفید سرهمی را در بیمارستان «ولایت» قزوین به تن میکرد و حالا میتوانست با خیال راحتتر بر بالین بیماران بدحال کرونایی حاضر شود. پرستار باشی و بیمار بدحال
پرستار «زهرا قربانی» بعد از یک ماه کار بیوقفه در بیمارستان که با جانودل به مبتلایان کرونا رسیدگی میکرد. هنوز در بهت و ناباوری بود که چطور این ویروس بهراحتی جان میگیرد، که متوجه شد آثار ابتلا به کرونا در او هم آشکارشده و دیگر نمیتواند پرستار بیماران باشد؛ هرچند او بهغیراز پرستاری، دغدغه مهمتری هم داشت. او مادر بود و علاوه بر آن سرپرست خانواده. وقتی به تخت بیمارستان چسبیده بود حتی برای یکلحظه نگاه معصوم دو دخترش از جلوی چشمانش دور نمیشد. بیحرکت شده بود. جدال او بین مرگ وزندگی میتواند نمایشی از حمله این ویروس بر کالبد انسان باشد. نمایشی که اگرچه بسیار سخت و جانفرسا بود؛ اما وقتی یک پرستار راوی آن باشد پردههای جدیدی از این ویروس را به صحنه نمایش میبرد که هیچوقت یک بیمار عادی نمیتواند آن را بازگو کند.
به گفته این پرستار: «شاید تجربه من درسی باشد برای تکتک افراد جامعه تا بیشتر مراقب خودشان باشند. بدانند رویارویی با این ویروس را سرسری نگیرند مخصوصاً حالا که این ویروس، چهرههای کریهتری از خودش به نمایش گذاشته است.»
نبودم؛ اما میشنیدم هنوز هم بین حرفهایش تکسرفه میکند از عوارض این بیماری و ضعف ریه میگوید که حالا حالاها باید تحملش کند از روزهایی میگوید که فقط به معجزه دلخوش کرده بود: «راستش قبلاً شنیده بودم آخرین حسی که در انسان از کار میافتد حس شنوایی است؛ اما تجربهاش نکرده نبودم. شنیده بودم وقتی آدمی در حال احتضار است بهتراست بالای سرش حرفهای خوب بزنند؛ اما تجربهاش نکرده بودم.
شبیه به جسم بیجانی به تخت بیمارستان چسبیده بودم و همه کلمهها و جملهها را میشنیدم. آخریها یک کلمه در میان میشنیدم حس میکردم که سلولهای مغزم در حال خاموش شدن هستند درست مثل لامپهایی که این دنیا را برایم خاموش میکرد. صدای غمآلود همکارانم را میشنیدم که داشتند از من قطع امید میکردند.
فریاد میزدم، «نه! من هستم. دارم میجنگم. به من کمک کنید.»؛ اما هیچکسی صدایم را نمیشنید. قلبم داشت میترکید از فشار عجیبی که روی آن حس میکردم. قلبم بهسرعت خون را تلمبه میکرد؛ اما هرلحظه کار قلب سختتر میشد چون اکسیژنی در کار نبود. با همه توانم نفس میکشیدم؛ اما انگار وزنه بزرگی روی قفسه سینهام سنگینی میکرد. هر چه بیشتر تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم تا کمی، فقط کمی اکسیژن را به درون ریههایم جای بدهم.
کاش اینتوبه ام نکنید صدای دکتر را میشنیدم که میگفت: «سطح هوشیاری در حال پایین آمدن است.» دلم میخواست خودم بلند شوم فشار کپسول اکسیژن را بیشتر کنم. اما مثل مردهای روی تخت افتاده بودم. همکارانم همانها که هرروز با بسمالله کارمان را با یکدیگر شروع میکردیم. صلوات آخر را زیر لب میفرستادند. دیگر کاری از دستشان ساخته نبود من مانده بودم معلق، بین مرگ وزندگی.
هوا میخواستم و نبود. انگار ریههایم پرشده بود از سیمان و هرلحظه آبی بر آن ریخته میشد و سیمان درون ریههایم سفتتر و سفتتر. آنقدر صداها را خوب میشنیدم که گاهی فکر میکردم همهجا را میبینم، درحالیکه چشمانم بسته بود. توان هیچ اشارهای هم نداشتم. بازهم صدای دکتر را شنیدم که خطاب به همکارانم میگفت: «وسایل اینتوبه را بیاوردید. تخت را پایین کشید بالای سرم ایستاد. همیشه همینطور بود برای اینتوبه کردن (فرستادن لوله به داخل ریهها و وصل کردن ریه به دستگاه) همیشه بالای سر بیمار میایستادیم تا بر بیمار تسلط داشته باشیم. خودم همیشه در این شرایط دست راست دکترهای بیهوشی بودم و برای اینتوبه کردن به دکترها کمک میکردم.
فرصت بدهید من میجنگم حالا خودم زیردست دکتر بودم و همکارم درست در جایگاه من ایستاده بود و آماده برای اینکه یک شانس یکدرصدی برای زنده ماندن به من بدهند. این بار صدای دکتر را از نزدیک سرم شنیدم که میگفت: «نگران نباش نجاتت میدهیم تو زنده میمانی به خاطر بچههایت زنده میمانی، با من همکاری کن تا لولهها را به ریهات بفرستم تا از این زجر کشنده نجات پیدا کنی» خودم خوب میدانستم که اگر به دستگاه وصل شوم احتمال زنده ماندنم پایینتر میآید. فریاد میزدم: «میخواهم دوام بیاورم. من را اینتوبه نکنید. من طاقت میآورم.» بازهم هیچ صدایی از من درنمیآمد. چهره یکبهیک بیمارهایی که اینتوبه شده بودند به مغزم هجوم آوردند لحظههای سختی بود. در این مدت تنها چندنفری از اینتوبه و دستگاه جان سالم به دربردند؛ اما بیشتریها نه! با همه وجود فریاد میزدم که به من فرصت بدهید مقاومت میکنم، ریههای من را لولهگذاری نکنید. همان موقع چهره خانم ۴۵ ساله جلوی چشمانم آمد که همین هفته پیش با کمک دکتر او را اینتوبه کردیم و دیگر برنگشت و دو فرزندش برای همیشه بیمادر شدند. خانم ۴۵ ساله حداقل همسری داشت که مراقب بچههایش باشد. اما بچههای من تنها میشدند. طاقت غمشان را نداشتم. پدری هم نبود که دست محبت بر سرشان بکشد.»
پرستار قربانی به اینجای حرفهایش که میرسد بغض مینشیند توی گلویش. صدای گرفتهاش با تکسرفههای به یادگار مانده عجین شده. هنوز هم درد مردم را دارد. تا وقتی از خودش میگوید اشکی به چشمش نیامد؛ اما وقتی خانم ۴۵ ساله را به یاد آورد نم اشک نشست در کاسه چشمانش و سکوت چندثانیهای او نشان میدهد که فروافتادن اشک را بهزحمت کنترل میکند.
معجزه اتفاق افتاد نفس عمیقی میکشد و برمیگردد سر قصهای که تنها دو ماه از آن میگذرد: «هر چه فریاد میزدم انگارنهانگار هیچ صدایی از من به گوش هیچ جنبندهای نمیرسید. آنقدر دقتم زیاد شده بود که صدای نفسها را میشنیدم درحالیکه هرلحظه اعلام میشد که سطح هوشیاریام در حال پایین آمدن است. به زمین و زمان چنگ میزدم که بمانم. همکارانم غمگین و محزون بالای سرم ایستاده بودند.
دکتر بیهوشی آمادهشده بود. لوله در دستش بود و داشت موقعیت سرم را تنظیم میکرد. بهیکباره در سکوت اتاق، گوشی همراه زنگ خورد. همه به یکدیگر نگاه کردند. نگاه اعتراضی که چرا در این شرایط گوشی همراه روی سکوت نیست. صدای گوشی هیچیک از پرستارها نبود. این صدای زنگ تلفن من بود. صدایش از توی کشوی میز میآمد. دکتر لحظهای مکث کرد. یکی از همکارها گفت: «گوشی همراه خان قربانی است.»
دکتر دستان استریلش را نگاه کرد. به سمت کشو رفت. آن را باز کرد. گوشی همراهم را برداشت. تکمه روشن را زد من صدای دخترم حنانه را آنطرف گوشی میشنیدم. بدون هیچ مکثی با صدای بلند و ذوقزده میگفت: «مامان جان سلام، امتحان امروزم خیلی خوب شدم. بالاترین نمره روگرفتم. باورت میشه؟ بالاترین نمره. مامان جایزهام یادت نره. مامان، مامان.» دکتر که تا آن لحظه سکوت کرده بود. به حرف آمد. صورتش را ندیدم؛ اما صدایش بغض داشت. «مامان الآن نمی تونه صحبت کنه بهزودی بهتر میشه و جایزهات را می خره. الآن مامانت خوابِ بزار استراحت کنه.»
تلفن را قطع کرد. دستکشهایش را عوض کرد. دکتر زیر لب زمزمه میکرد. نمیدانم ذکر میگفت یا شعر میخواند. یکلحظه سر جایش ایستاد. دست از کار کشید به یکی از پرستارها گفت: «وسایل اینتوبه را جمع کنید خانم قربانی را به دستگاه وصل نمیکنیم.» بازهم سرش را پایین آورد و آهسته در گوشم گفت: «زنده بمان بچهها منتظرت هستند» صدای قدمهایش را میشنیدم که دور میشد. دیگر چیزی نفهمیدم. خیالم راحت شده بود. انگار از هوش رفتم.»
زندگی زیباست زهرا قربانی، پرستار ۴۰ ساله سکوت میکند حالا دیگر بغض ندارد. بعد از ثانیه لبش به خنده باز میشود و میگوید: «بعد از دو هفته چشمانم را بار دیگر به روی این دنیا و زیباییهایش باز کردم.»
میپرسم: چطور با گذراندن وقایع تلخ و دستوپنجه نرم کردن با مرگ، برای کمک به بیماران مبتلابه کرونا به این سرعت به بیمارستان برگشتهاید؟ نمیترسید دوباره مبتلا شوید؟
میگوید: «خدایی که مرا حفظ کرد تا بار دیگر کنار فرزندانم باشم. همیشه با من است. بعد از گذراندن بیماری احساس مسئولیت بیشتری نسبت به بیمارها دارم. حالا میدانم وقتی بیمار نفس تنگه دارد چه شرایطی را میگذارند. همکارانم به من میگویند چقدر هولی؟ به آنها توضیح میدهم که وقتی نفس بیمار تنگ میشود انگار این نفس من است که بالا نمیآید. به قول آنها هول میشوم؛ چون دلم نمیخواهد حتی ثانیهای را از دست بدهم. میخواهم هر چه سریعتر به آنها اکسیژن برسانم که بدانند حواسمان به آنها هست.
البته یک تفاوت با گذشته دارم، حالا خیلی بیشتر رعایت میکنم و با وسواس لباس مخصوص را از تنم بیرون میآورم. همه پروتکلهای بهداشتی را خیلی خوب رعایت میکنم؛ اما راستش در مواجهه با بیمار هیچ استرسی ندارم. به این فکر میکنم که اقدام بهموقع من بتواند یک مادر و یا یک پدر را بالای سر فرزندانش حفظ کند، نباید هیچ ترسی به دل راه داد.»
وای از عشق مادری! میپرسم با این شرایط چطور از فرزندانت حمایت میکنی؟ حالا که بچهها هم به کرونا مبتلا میشوند نمیترسید که ناقل باشید؟
«خدا را شکر مادر مهربانی دارم. دخترهایم پیش مادرم هستند. خانوادهام را قرنطینه کردم. خودم بهتنهایی در خانه میمانم. بیشتر وقتم را در بیمارستانم. وقتی خیلی دلم تنگ میشود. به حیاط خانه مادرم میروم، از دور مادرم و دخترهایم را تماشا میکنم. قبل اینکه موقعیت بحرانی شود خیلی دلم میخواست آنها را در آغوش بگیرم؛ اما بازهم خودم را کنترل میکردم. دخترانم را تشویق میکردم که صبر کنند. به آنها میگویم: «یک روزی میرسد که بازهم یکدیگر را بوسهباران میکنیم. وقتی شرایط بهتر شده بود خیلی دلم برایشان غنج میرفت پای بچههایم را میبوسیدم. تا عطش عشقم به آنها کمی التیام پیدا کند. وای از عشق مادری.»
واژههای مشترک مدافع وطن و مدافع سلامت در تمام طول مصاحبه ذهنم را میکاوم چقدر کلامش، جملههایش آشناست. حتی استدلالش برای ماندن در بیمارستان آشناست. شجاعتش آشناست. همه مصاحبههایی که در تمام این سالها گرفتهام را در ذهنم شخم میزنم. این جنس حرفها را قبلاً کجا شنیدهام؟ شبیه به کدام جنس از آدمها حرف میزند؟ دو دختربچه داشته باشی که جانت به آنها وصل باشد؛ اما وظیفهات را در بیمارستان سنگینتر بشمری! در یکقدمی بیماری باشی؛ اما تمامقد حاضر شوی! جراحت را هم تجربه کرده باشی اما بازهم باشی! بیشک در ذهنم به مصاحبههای رزمندگان دفاع مقدس میرسم که هرچند وقت یکبار گوشم را تیز میکنم تا خاطراتشان را بشنوم. خاطراتی از دوران جنگ که وقتی مجروح میشدند هنوز جراحتشان التیام نیافته بازهم آماده رفتن به خط مقدم بودند، میگفتند: «اگر ما نباشیم چه کسی از این مرزوبوم دفاع میکند.» کادر درمان تداعی همان جنس آدمهایی است که چهبسا امروز بهعنوان جانباز وطن، یکقدم هم از آرمانهایشان عقب ننشستهاند.
فارس