نعیمه موحد: زندگی تشکیل شده از تصمیمهایی که هر لحظه در حال گرفتن آن هستیم. بعضیها برای چندثانیه بعد، بعضیها برای هفته و ماه آینده و بعضیها برای یک عمر. مجموع این تصمیمها زندگی ما را میسازد و خوب و بد آنها تعیین میکند که بعد از یک عمر وقتی به پشت سرمان نگاه میکنیم، از مسیر رفته خوشحال هستیم یا ناراحت. خیلی از تصمیمهای زندگی مثل ازدواج، زندگی ما را تغییر میدهند. یا به سمت خوبی و یا به سمت بدی. اما درباره ازدواج کردن حتی تصمیم به موقع هم روی خوب شدن یا بد شدن آن تاثیر دارد. یک نسل و یک فرهنگی در همین چند دهه گذشته تصمیم گرفت سن ازدواج را برای جوانانش به تاخیر بیاندازد تا مهارتهای دیگری در زندگی کسب کنند. اما همان نسل امروز برای نسل جدید از اشتباه بودن تصمیمش میگوید. «سارا» دکتر منجم موفقی است که این روزها در آلمان دوره پسادکتری خود را میگذارند. «سارا» که متولد سال 59 و مجرد است در گفتوگوی پیشرو از زمینههای تصمیمش برای عدم ازدواج و احساس این روزهایش نسبت به تصمیم سالهای جوانی میگوید.
از کودکی به نجوم علاقه داشتم از سال 2013 برای فرصت مطالعاتی مطقع دکتری به کشور آلمان آمدم. از آن زمان به این طرف خیلی کم ایران بودهام و در کشور آلمان سکونت دارم. از کودکی علاقه زیادی به نجوم داشتم و به همین خاطر در دانشگاه در مقطع کارشناسی فیزیک خواندم و کارشناسی ارشد و سپس دکتری نجوم را هم در شهر مشهد قبول شدم. اما چون دوست داشتم کار متفاوتی از بقیه کسانی که دکتری نجوم میخوانند انجام بدهم، تصمیم گرفتم برای یک فرصت مطالعاتی به دانشگاه هایدلبرگ آلمان بروم. لطف خدا شامل حالم شد و توانستم به غیر از سه ماه فرصت مطالعاتی که وزارت علوم هزینه آن را میداد، دوسال از دوره دکتری را در آلمان بگذرانم. بعد از دفاع از دکتری، حدود یک سال در پژوهشگاه دانشهای بنیادی تهران کار کردم. اما احساس میکردم که هنوز نیاز به کسب مهارت دارم. در هیچ جای دنیا کسی که تازه دکتری را گرفته را به عنوان پژوهشگر نمیشناسند چون باید تجربه خیلی بیشتری کسب کند.
برای همین اول به مدت سه سال برای گذراندن پسادکتری به سوئیس و بعد دوباره به آلمان رفتم. در حال حاضر هم یک سال نیم است که در یکی از دانشگاههای آلمان به عنوان پژوهشگر پسادکتری مشغول به کار هستم. شاید خیلیها این وضعیت را یک موفقیت بزرگ بدانند. اما من خودم را یک آدم معمولی میدانم. از آنجایی هم که از رقابت خوشم نمیآید در جایی برای کسب جایزه و مقام شرکت نکردهام. تا به حال خیلی آرام و بیحاشیه زندگی کردهام.
عرف دهه شصت، تشویق به عدم ازدواج بود خانواده من به طور کلی یک خانواده مذهبی به حساب میآیند. نگاهشان هم به ازدواج نگاه مثبتی بوده و هست. اما طبیعی بود که اگر برای خواهر من که 10سال از من بزرگتر است، ازدواج در سن هجده سالگی یک «باید» محسوب میشد، 10سال بعد وقتی نوبت به من رسید این باید بنا به تغییرات فرهنگی و عرفی نسل من، آنقدر پررنگ نبود. به همین خاطر هم والدین من به طور کلی من را در زمینه ازدواج و انتخاب برای متاهل شدن یا نشدن، آزاد گذاشتند و فشاری برای ازدواج روی من وجود نداشت.
تقریبا در سن 17-16سالگی خواستگاریها به صورت رسمی شروع شد. از همان سن تا تقریبا پنج سال گذشته استدلال من این بود که میخواهم ادامه تحصیل بدهم. از دوران مدرسه علاقه زیادی به نجوم داشتم و به در اصطلاح «عشق علم» بودم. در واقع به گزینه دیگری به جز درس خواندن و تبدیل شدن به یک منجم حرفهای فکر نمیکردم. ماجرای آمدن خواستگارها هم به این روند تبدیل شده بود که بعد از مدتی خانواده طبق درخواستی که من از آنها کرده بودم، در همان مرحله اول یعنی از طریق تماس تلفنی به خواستگار جواب منفی میدادند.
تقریبا تفکر قالب برای بچههای دهه شصت این بود که اگر میخواهی درس بخوانی ازدواج نکن. یعنی تقریبا نه تنها فشاری برای ازدواج کردن روی ما نبود، بلکه مستقیم و غیرمستقیم از سمت اطرافیان تشویق به عدم ازدواج هم میشدیم.
احساس کردم چیزی در زندگیام کم است اولین باز زمانی که برای فرصت مطالعاتی به آلمان رفتم، به تصمیمی که تا آن موقع درباره ازدواجم گرفته بودم شک کردم. علتش هم این بود که در طول زندگیام اولین بار بود که با مفهومی به اسم تنهایی روبهرو میشدم. تا زمانی که با خانواده بودم یا در محیط و فرهنگی بودم که به آن تعلق داشتم و از آن طرف به خاطر دوستان زیادی که داشتم، نیاز به همدم را خیلی متوجه نشده بودم. در آلمان برای اولین بار متوجه شدم که جای یک چیزی در زندگیام کم است.
زندگی در یک فرهنگ متفاوت باعث شد زمینه مذهبی بودن در من رشد بیشتری بگیرد و سعی کنم با معانی و مفاهیم دینی عمیقتر از قبل ارتباط برقرار کنم. فهمیدم که اصلا ذات انسان بر این است که دوست دارد همدم داشته باشد. اینجا بود که کمکم انگار که چشمم روی واقیعتی باز شده باشد دیدم که نیاز دیگری بوده که تا به حال به آن بیتوجهی کردهام.
در ایران تقریبا فشاری برای ازدواج نکردن روی من نبود. اما در آلمان از همان روزهای اول وقتی کسی از من میپرسید که آیا با کسی هستی یا همسر داری؟ و جواب میشنید که نه، تعجب میکرد. در یک جامعه غربی دیدگاه این است که وقتی کسی را به عنوان همراه زندگی نداری، یکی از فاکتورهای بلوغ اجتماعی را نداری. حتی فکر میکنند که وقتی یک فرد تا سن چهل سالگی هیچ رابطهای با جنس مخالف نداشته است، حتما مشکلی دارد و این برایشان یک نقطه ضعف و ایراد است. در معیارهای غربی هم علاوه بر تحصیلات، ازدواج کردن و به تازگی بچهدار شدن برای خانمها مهم و با ارزش است. مثل خانمهای سیاستمداری که هرازگاهی عکسشان به همراه نوزادشان در جلسات کاری منتشر میشود.
دخترها از ازدواج میترسند، چون علائقشان از دست میرود هنوز و در نسل پیشرو بین بعضی از خانوادهها و جوانها این تفکر که من تا جایی که دوست دارم درس بخوانم، موفقیت کسب کنم، درآمد داشته و فلان مادیات را داشته باشم و بعد ازدواج کنم، وجود دارد. اما چیزی که به ذهن من میرسد و از پس تجربه آن را میگویم این است که اولا بدن ما از لحاظ فیزیولوژیک برای سنی که ما میخواهیم ازدواج کنیم منتظر نمیماند و در در محدوده سنی مشخصی نیازش به ازدواج را نشان میدهد. از آنطرف کسب علم موضوعی نیست که انتها داشته باشد.
اکثر دخترانی که به خاطر درس خواندن از ازدواج سرباز میزنند به این خاطر است که نمونههای ناموفقی از ازدواج و تحصیل در کنار هم را، در اطرافیانشان دیدهاند. اینکه دختری ازدواج میکند، بعد بچهدار میشود و شرایط زندگی طوری برایش پیش میرود که علیرغم علاقه زیاد به تحصیل دیگر درس خواندن برایش موثر نیست. اما به نظر من این موضوع فقط تقصیر دختران نیست. اگر پسرانی باشند که به همکاری بعد از ازدواج برای پیشرفت همسرشان معتقد باشند و شرایط حمایت معنوی از او را فراهم کنند، تا حد زیادی احساس دافعه از ازدواج را در خانمها پایین میآید.
فرهنگسازی لازم است تا هم دختر و هم پسر بداند که اگر ازدواج کرد و صاحب فرزند شد قرار است هردو در بزرگ کردن او سهیم باشند. نه فقط دختر که باعث بشود از علائق دیگرش دور بماند.
ازدواج را نمیشود در هر سنی به دست آورد طبیعتا کسی که تنها زندگی میکند نمیتواند خیلی از مهارتها را کسب کند. خیلی از مهارتهای اجتماعی در زندگی مشترک کسب میشود. کسی که بچه ندارد هم حس بلوغ مادری و پدری را تجربه نمیکند. قسمت دیگر ماجرا هم مربوط به حمایت احساسی است. هرچند ازدواج تضمینی برای دریافت صددرصدی «حمایت احساسی» از طرف همسر نیست. من با اینکه اعتقاد دارم زندگی مجردی زندگی راحتی نیست اما از آن طرف هم معتقد هستم که ازدواج نکردن خیلی بهتر از این است که فرد یک ازدواج بد و یا ناموفق داشته باشد. با ازدواج بد عمر، آینده وشاید حتی آخرت فرد هم به باد برود. بنابراین اگر من هم کسی را به ازدواج در سن مناسب توصیه میکنم منظورم ازدواجی با چشم باز و از روی آگاهی است که ازدواج پایدار و موفقی باشد. با این فرض احساس آرامشی که در ازدواج به وجود میآید همان چیزی است که یک فرد مجرد از آن محروم است. ازدواج موفق، خوب است و حتی شاید باعث بشود که فرد آسانتر به هدف علمیاش برسد.
ازدواج چیزی نیست که در هر سنی بتوانیم آن را به دست بیاوریم. تحصیل هم همینطور است. بالاخره باید از یک سنی شروع کرد تا در موقعیتهای سنی که ذهن فعالتری و آمادهتری داریم بشود مدارج علمی را طی کرد. اما بهتر است به موازات برنامه طولانی مدت تحصیل، ازدواج را هم قرار بدهند. قرار نیست هیچکدام فدای آن یکی بشود. بلکه قرار است هرکدام در سن و موقعیت مناسب خودش اتفاق بیفتد.
از خودتان بپرسید چرا درس میخوانید؟ دوست دارم به کسانی که الان در سن مناسب ازدواج هستند اما به هر دلیلی آن را به تاخیر میاندازند این را بگویم که اول از همه با خودشان روراست باشند. بگویند که برای چه میخواهند ادامه تحصیل بدهند؟ عدهای هستند که واقعا به علمآموزی عشق میورزند، استعداد دارند و حتی احساس میکنند که برای انجام این کار آفریده شدهاند. این افراد از نظر من اصلا نباید تحصیلات را کنار بگذارند. البته در کنارش ازدواج را هم در نظر بگیرند.
اما اگر صادقانه فکر کردند و به این نتیجه رسیدند که از روی بیکاری، اینکه یک نفر مدرک گرفته است و یا اینکه این روزها همه دکتری میخوانند، میخواهند ادامه تحصیل بدهند؛ من به آنها توصیه میکنم که یک بررسی کلی روی تصمیمشان داشته باشند. حتی با درصدبالایی از احتمال میتوانم بگویم که این افراد اگر ازدواج کنند، موفق تر خواهند بود.
تعریف دهه شصت از موفقیت اشتباه بود نسل بچههای اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت که من هم جز آنها محسوب میشوم، قشری از خانمهایی مجرد با تحصیلات عالیه هستند که از نظر تحصیلی و کاری موفقیتهای زیادی کسب کردهاند. اما چیزی که من بعد از این سالهای درسخواندن و پیشرفت علمی متوجه شدم این است که تعریف ما از موفقیت کاملا اشتباه بود. با توجه به اینکه ما افراد یک جامعه اسلامی هستیم و به عنوان مسلمان از ما توقع میرود که هدفگذاریهای زندگیمان را بر اساس اسلام تعیین کنیم؛ اما متاسفانه اهدافمان را با معیارهای مادی تعیین میکنیم. مثلا اگر داشتن یک شغل و یا مدرک تحصیلی بالا، در یک جامعه غیردینی ارزش محسوب میشود و معیار موفقیت است در جامعه دینی ما هم موفقیت با همین معیار سنجیده میشود. به همین خاطر من فکر میکنم تعریف و معیار ما از موفقیت در جامعه ایراد اساسی دارد.