ایران اکونومیست- بهتر است نوروز را برای مطالعه کتاب ها غنیمت بشماریم و در کنار آداب نوروزی کتابخوانی را نیز به جا آوریم تا علم و آگاهی خود را بالا ببریم و البته به سرانه مطالعه کشور نیز کمکی کرده باشیم . کتاب « قهوه سرد آقای نویسنده» یکی از مجموعه کتابهایی است که در مدت زمان یک ماهه به چندین چاپ متوالی رسیده است.
باشگاه خبرنگاران جوان در این گزارش به معرفی کتاب «قهوه سرد آقای نویسنده» می پردازد.
کتاب « قهوه سرد آقای نویسنده» به قلم روزبه معین یک رمان عاشقانه ایرانی با ژانر معمایی – هیجانی است که توسط انتشارات نیماژ به چاپ رسیده است . این کتاب تا به امروز بیش از پنجاه بار تجدید چاپ شده و مورد استقبال خوب کتابخوان ها قرار گرفته است.
ماجرای « قهوه سرد آقای نویسنده» ماجرای یک نویسنده به نام آرمان روزبه و یک روزنامه نگار است , داستان از یک خاطره از دوران کودکی آرمان شروع و این خاطره اساسی برای ادامه اتفاقات داستان می شود. آرمان در کودکی عاشق دختری میشود که ۱۵ سال از خودش بزرگتر است و برای تمرین پیانو به خانه پیرزن همسایه می آید. آرمان که عاشق رفت و آمد این دختر برای یادگیری پیانو است اما پیرزنی که به این دختر پیانو آموزش می دهد یک آهنگ بیشتر نمی داند و بنابراین آرمان تصمیم میگیرد نت های موسیقی آن ها را دست کاری کند تا آموزش پیانو مدت زمان بیشتری طول بکشد.
معین پیش از انتشار این رمان گفته بود: «…به نظرم ما باید از راه های نوین برای جذب مردم به کتاب و کتاب خوانی استفاده کنیم؛ به همین دلیل سعی کردم با توجه به علاقه جوانان به شبکه های اجتماعی از این شیوه استفاده کنم و خیلی خوشحالم که این کار جواب داد، آن هم در جامعه ای که مردم علاقه ای به کتاب و کتابخوانی ندارند… رمان «قهوه سرد آقای نویسنده» تعداد بسیار زیادی شخصیت دارد که هر کدام از اینها دیدگاه متفاوتی دارند و با هم، هم سو نیستند؛ به همین دلیل مخاطب با مطالعه داستان به سرعت با یکی از این شخصیت ها ارتباط برقرار میکند و به خواندن کتاب علاقه مند میشود…. شخصیت های این کتاب، من، شما و سایر افراد جامعه هستند که حرف های دل ما را می زنند و این نیز دلیل دیگری است که مردم با این رمان راحت ارتباط برقرار می کنند. از طرفی داستان ها ساده اما پرحرف بیان شده اند و مخاطب میتواند برداشت های متفاوتی داشته باشد.»
قسمتی از کتاب:
اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمههای همکلاسیم رو میدزدیدم، آخه خیلی خوشمزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار میکردم، جیب میزدم، کف میرفتم، دزدی از طلافروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی میدونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی میکردم! آخرینباری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شنها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشمهایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه میکردم، همیشه دلم میخواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد! فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعتها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم میگفتم کاش حداقل میتونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...