ایران اکونومیست- رمان «گره کور» نوشته عایشه کولین بهتازگی با ترجمه مریم طباطباییها توسط نشر پوینده منتشر و راهی بازار نشر شده است.
عایشه کولین نویسنده شناختهشده ترکیهای، متولد سال ۱۹۴۱ است که سال گذشته در سفری به ایران در چند برنامه فرهنگی حضور پیدا کرد.
این کتاب درباره زنی جوان است که بهدلیل بستریشدن طولانی در بیمارستان حافظهاش را از دست داده و حالا تنها چیزی که میخواهد کشف حقیقت و گذشتهاش است.
رمان «گره کور» ۴ فصل اصلی دارد که به بخشهای متعدد تقسیم میشوند. عناوین فصول چهارگانه این کتاب به ترتیب عبارتاند از: «جای من آنقدر دور است که به دوردستها غلبه میکند»، «تمام آنهایی که دلتنگشان هستم جدا از من زندگی میکنند»، «یا همه چیزم یا هیچ، از من نپرس دنیایم چطوری است» و «یک مشکل حل نشدنی دارم که اگر حل شود، درونم غوغا میشود».
در فصل اول، این بخشها درج شده است: راز، باغ ذهنم، دکتر اورهان باستیالی، زندگی بدون اینکه چیزی را بدانی چقدر راحت است. عناوین بخشهای فصل دوم کتاب پیش رو هم به این ترتیب هستند: من زنی جوان بودم، دکتر جمیل بوستانجی گیل، رازهای گیزم، اسرا، از هم گسیخته.
طبل به کمک مضرابش نواخته میشود، تنهای تنها با ارواح داخل خانهام، من هرجا که باشم بلا هم آنجاست، نپرس که دنیای من در چه وضعی است هم بخشهای تشکیلدهنده فصل سوم کتاب هستند. آخرین فصل کتاب هم دربرگیرنده این بخشها هستند: ویلایی در سیلیوری، بیدارشدن در روزی جدید، بمب، در پس هر شب صبحی میآید، در هر شری خیری وجود دارد، جهتِ کشتی.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
دکتر اورهان فهمید که میخواهم چه بگویم. در حالی که میخواست خوشحالیاش را نشان ندهد گفت: «من هم به اتاقم برگردم.»
در ظاهر من هم خیلی آرام بودم اما درونم طوفانی به پا بود. بدون اینکه حتی خودمان بدانیم اسیر نقشههایی شده بودیم که هرکس دوست داشت از آن به نفع خودش برداشت بکند. مثل یک میکروب موذی، هر کسی را که از کنارش رد میشد، درگیر میکرد. اول از همه تاریک را درگیر کرده بود، از او هم به من منتقل شد و از من هم به دکتر اورهان رسیده بود. حالا بگذار ببینم به جز ما قرار بود سر چه کسی را به باد بدهد! چطور متوقف میشود، چطور کشته میشد؟ من و دکتر اورهان امیدوارم بودیم بتوانیم با ندیده گرفتن دیدهها و شنیدههامان از شرش خلاص شویم.
یعنی همینقدر آسان بود؟
قدمهایم را آرام و شمرده برمیداشتم اما برای اینکه از محدوده دید او خلاص شوم در واقع پلهها را چهار پنج تا یکی طی کردم و وارد اتاق شدم. در را بستم و بالافاصله درز و دورز کتم را وارسی کردم. چیزی به دست نیاوردم. یکبار دیگر با دقت نگاه کردم. جرأت نمیکردم وارد آستری کت بشوم. شاید کمیسر کت را پس میخواست. به همین دلیل بارها با دستم جای آن را بررسی کردم اما کارت حافظه مطمئناً در جایی که آن را دوخته بودم نبود! یکی آن را برداشته بود! کمیسر؟ در کلانتری آن را پیدا کرده بودند؟ یا قبل از اینکه از ماردین بیرون بیایم کس دیگری آن را برداشته بود؟ طوفان درونم به یک سونامی بزرگ تبدیل شده بود، چرا که خطر هنوز از بین نرفته بود!
کت را روی تختم کنار پاکت رها کردم. جلیقهام را پوشیدم و پایین رفتم. کمیسر وورال، جلوی در باغ، در اتومبیل را برای من باز نگه داشته بود و منتظر من بود.
در کلانتری من همان چیزها را صبورانه تعریف کردم. به سوالات بدون اینکه عصبی شوم جواب دادم…
این کتاب با ۳۶۹ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۳۹ هزار تومان منتشر شده است.