به گزارش ایران اکونومیست، همه، پیمان معادی را در فیلمهای تحسینبرانگیز اصغر فرهادی؛ «درباره الی» و «جدایی نادر از سیمین» به یاد داریم. هرچند موفقیتهای او بعد از این حضور بیشتر شد، اما معادی پیش از آن فیلمنامهنویسی هم میکرد و حتی یک فیلم کوتاه به نام «ماتیک» را کارگردانی کرده بود.
شاید باید یکی از دلایل موفقیت این بازیگر سینما را در «نه» گفتنهای درستش برای حضور در فیلمها دانست. معادی از همان روزها به این «راز» پی برده بود که جوگیر افراد و موقعیتها نشود، بهطوریکه حتی به هر فیلمساز خوبی که فیلمنامهای خوب ارائه نمیکرد، جواب مثبت نمیداد!
او آرامآرام و با طمأنینه پیش رفت و باعث شد که توجه فیلمسازان هالیوود به او جلب شود. اتفاقا سختی ماجرا از همینجا آغاز شد که هم بتواند به ایران رفتوآمد و هم در فیلمهای موفق بازی کند. در حقیقت معادی هنر «مدیریت» را هم بلد است، اما در کنار این موفقیتها، افراد و جریانهایی بودند که به موازات حرکت کردند تا او را نادیده بگیرند!
مثلا کاندیدانشدن در فیلم «جدایی نادر از سیمین» و جایزهندادن به بازی مؤثر او در «ابد و یک روز» یکی از آن موارد است، اما مهم این است که منتقدان و سینمادوستان هیچگاه او را فراموش نکردهاند.
بههرحال این قصه بیش از ۱۰ سال در ذهنم بود؛ مثل خیلی از قصهها که چندینسال در ذهنم جای گرفته بود. همیشه طرحهایی با خود همراه دارم تا زمان ساخت آنها فرابرسد. قصه «بمب...» هم سالها در ذهنم بود. اتفاقا دوران موشکباران را خودم از نزدیک تجربه کرده بودم.
به همین دلیل در تولید، همهچیز به نزدیکترین و واقعیترین شکل ممکن ساخته شد؛ مثلا مدرسه هزارو ۳۰۰ متری گرفتیم و مدرسه ۳۰۰ متری مشابه همان مدرسهای که خودم میرفتم را در آن ساختیم. لباسها و گریمهای معلمها را از روی عکسهایی که داشتیم انجام دادیم.
حتی از اسامی واقعی افراد استفاده کردیم و رفتارهای آنها را به نمایش گذاشتیم. سیامک انصاری در آن دوره همکلاس من بود و مدیر و ناظم مدرسهمان را خوب میشناخت و ما تقریبا تمام آن رفتارها را تجربه کرده بودیم. حتی برادرم برخورد خشونتآمیز ناظم را کاملا تجربه کرده بود! کوچهها، ساختمانها، حتی منزل محل زندگیمان همانگونه بود که در فیلم شاهدش هستید. درواقع احساس میکردم اتفاقی افتاده و شانس آوردیم که زنده ماندیم و حالا وقتش رسیده که آن دوران را روایت کنیم تا مردم ببینند.
جالب است بدانید خیلی از جوانان تصوری از آن دوران ندارند! با افراد بسیاری در این مورد صحبت کردهام؛ مثل پسر ۲۷ سالهای که کوچکترین اطلاعی از زمان موشکباران تهران نداشت! پس واجب دیدم که این اتفاقات را به تصویر بکشم. اصلا نسل جدید خبری از آن دوران ندارد و فقط چیزهای کمی شنیده! طبیعتا وقتی میخواهی چنین داستانی را تعریف کنی، کار سختتر میشود، چون نمیخواهی فیلم جنگی صرف بسازی، بلکه قصد این است فیلم شهری درباره یک خانواده بسازی. پس باید پرهیز کنی که اطلاعات نوستالژیک آن دوران را به رخ بکشی. فقط باید بستری آماده کنی تا قصه روایت شود و ما چنین کردیم.
همانطور که گفتید، نسل جدید تصویری از آن دوران ندارد، ولی شما هم انگار میخواستید رنگی عاطفی به آن دوره بزنید. به نظر من که کودکیام را در آن روزگار گذراندهام، هیچ نشانه عاشقانهای وجود نداشت. ما با ترس و گاهی بدون امید زندگی میکردیم. یادم هست وقتی صدای آژیر قرمز را میشنیدم گمان میبردم دیگر همهچیز تمام شده، اما شما در فیلمتان وجه عاطفی به فیلم افزودهاید. درواقع سؤالم این است که مگر میشود بین «بمب» و «عشق» رابطه همدلانه برقرار کرد؟
ما ملت رنجکشیدهای هستیم که بلدیم سختترین دوران را به شرایط قابل تحمل تبدیل کنیم. آموزگار من در زندگی و فیلمسازی، عباس کیارستمی است که در تمام فیلمهایش زندگی را از حلقوم مرگ بیرون میکشید. بودن آدمی را، برتر از یادبود او میدانست. مرگ را برای مردگان میخواست و زندگی را برای زندگان. در میانه خرابههای زلزله در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» سنگ دستشویی برای زندگان میبرد و در «زیر درختان زیتون» عاشق در چادر بیخانمانهای زلزله، در پی معشوق میدوید.
شما با هر آدمی که آن مقطع و حوادثش را تجربه کرده صحبت کنید، لبخندی روی صورتش میآید و طوری از خاطرات آن روزهایش برایتان تعریف میکند که فکر میکنید چقدر به او خوش گذشته است! تقریبا شبیه بیان خاطرات سربازی است که همه با اشتیاق و خنده تعریفش میکنند، ولی میدانیم که در آن دوسال برای پایانش روزشماری میکردهاند، چون موشکباران که محدود به یکی، دو روز نبود.
تکرار میشد و مردم برایش برنامهریزی میکردند؛ مثلا عدهای میرفتند فلان باغ در کرج یا جایی خارج از تهران و بچهها آنجا دور هم خوش میگذراندند یا میرفتند خانه یکی از دوستان که زیرزمین بزرگتری داشت. تجمعشان تبدیل میشد به دوستی و آدمها در آن شرایط بههم نزدیکتر میشدند.
اما در فیلم «بمب...» رابطه ایرج و میترا رابطه سردی است. مرد نمیتواند با گذشته و اتفاقات آن کنار بیاید یا با کسی درباره آن صحبت کند. آنها حتی اتاقهایشان جدا شده و حالا با موشکباران شهری اتفاق جدیدی در زندگیشان رقم میخورد. اگر بخواهم نکتهای اضافه کنم، یادآوری این نکته است که ما در فیلم پنج شب داریم. شب اول زن و شوهر هریک در اتاقهای خودشاناند. موشکی میآید و شیشهها در دیوار فرو میروند. شب دوم به اتاق بدون پنجره میروند و به ناگزیر کنار هم مینشینند. شب سوم پدر دختر میآید و مجبورشان میکند به زیرزمین بروند.
شب چهارم حرف میزنند و بلافاصله دعوایشان میشود. خب اینها در طول روز فکر میکنند شب به یکدیگر چه بگویند. روز پنجم است که لیلا به شاگردش میگوید آدمها باید با هم حرف بزنند و همان جا کلاه کاسکت را میخرد. در واقع با خرید آن دو کلاه میخواهد تمهیدی بیندیشد که دیگر به زیرزمین نروند، چون اگر بروند میداند که با هم حرف نخواهند زد.
وقتی در وسایل بچههای مدرسه در کسری از ثانیه عکس مدونا خارج شد، جزئیات قابل درک فیلم بود. چون برای نسل ما مدونا خوانندهای پرطرفدار و البته تابو بود. یواشکی آهنگهایش را گوش میدادیم و عکسهایش میان دوستان دست به دست میشد. شما با این جزئیات، فضاسازی کردید، اما تلطیف شده. چرا؟
نمیدانم شما چرا فکر میکنید من آن دوران را خیلی لطیف و شیرین نشان دادهام. اتفاقا واقعیت آن فضا را نشان دادم؛ به قول حافظ: «قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز/ ورای حد تقریر است شرح آرزومندی». معلمها ما را کتک میزدند، تمام لحظاتمان با ترس از موشک، فرار و پناهگرفتن در زیرزمین همراه بود. تمام مشکل ما این بود که در لحظه اصابت بمب هر کدام از اعضای خانواده کجا هستند! مسئله مهاجرت داشتیم. خیلیها در حال فروختن اموال و رفتن از ایران بودند. کسانی که میرفتند از هم جدا میشدند.
ولی با این حال آدمها زندگی کردند. آن زمان ازدواج میکردند، بچهدار میشدند، عاشق میشدند و در کنکور شرکت میکردند. اگر فیلم را تلخ میکردم احتمالا سؤالتان این بود که چرا سیاهنمایی کردید؟ در آن دوران اتفاقات خوب هم وجود داشت.
تصمیم گرفتم دورانی را نشان دهم که با وجود سختی، زندگی هم کردیم. امروز همین اتفاق موشکباران در سوریه، یمن و فلسطین میافتد. در نیویورک وقتی یک نفر تیراندازی میکند و ۲۰ نفر کشته میشوند همه دنیا پروفایل اینستاگرامشان را سیاه میکنند، جلوی سفارتخانهها شمع روشن و مردم دنیا همدردی میکنند.
اما هر ۹ دقیقه یک موشک در کشور ما منفجر میشد و ۱۰، ۲۰ نفر کشته میشدند و کسی هم خبردار نمیشد. اگر روایت فیلم شبیه فیلمهای جنگی رایج نیست، دلیل نمیشود که تصور کنید این فیلم شیرین بوده! کشتی تایتانیک هم غرق شد و انسانهای زیادی کشته شدند، اما فیلم «تایتانیک» به بهانه یک داستان عاشقانه ساخته میشود.
در فیلم دو نکته اساسی وجود دارد. شما دو ماجرا را به زیبایی در هم تنیدهاید که قابلتوجه است. یکی هجوم دشمن خارجی که صدام است، دیگری هجوم دشمن داخلی. زمانی که آژیر قرمز شنیده میشود و هر لحظه منتظر اصابت بمب هستیم، یک عاشقانه درون این اتفاقات شکل میگیرد. اما نکته مهمتر نمایش ویرانگر عملکرد آموزشوپرورش است. اتفاقا نکته مثبت فیلم شما همین است. انتخاب سیامک انصاری در نقش مدیر مدرسه درست بود. انگار با انتخاب آقای انصاری خواستید بهگونهای از سد سانسور رد شوید. چرا او را انتخاب کردید؟
راستش منطق شما را چندان درک نمیکنم. ما سه سال پیش تولید فیلم داشتیم و یادم میآید وقتی سیامک انصاری را به عنوان مدیر مدرسه انتخاب کردم، اولین سؤالی که وزارت ارشاد و دیگران از ما پرسیدند این بود که بازیگری که میخواهد نقش مدیر را بازی کند کیست! نمیدانم چرا همیشه در مورد بازیگر نقش مدیر حساس بودند!
گفتم استدعا میکنم از همین ابتدا، این بازی کهنه نخنماشده را کنار بگذارید که لابد این مدرسه نماد ایران است و مدیر و اداره و... نماد فلان چیز هستند؟! اینجا فقط یک مدرسه است که در دوره خاصی قصه فیلم در آن رخ میدهد. ضمن اینکه مردم ما با هر سختیای که بود مقاومت کردند تا مدارس تعطیل نشوند. حتی در آن زمان میگفتند امتحانات را تا روز آخر برگزار میکنیم. پس زیر بمباران ریسک کردند و ماندند.
در صورتی که میتوانستند مدرسه را تعطیل کنند. چون معتقد بودند اگر مدرسه را تعطیل کنیم، ضربهای که دشمن به ما وارد میکند ضربه بزرگتری است. چون دشمن میخواهد کرکره مملکت را پایین بکشیم و زندگی مختل شود. هرکدام از ما وظیفه داریم مقاومت کنیم و خیلی از افراد هم شهید شدند. به همین دلیل مملکت امروز سرپاست که در آن دوران آدمها در سختترین روزها مقاومت کردند. اتفاقا عاشقیها بیشتر و اختلاف طبقات کمتر بود. انگار یکدلتر، نزدیکتر و امیدوارتر بودند. لب کلام اینکه عاشق ایران بودند.
من به عنوان بیننده، معتقدم این فیلم حداقل باید برای متولیان آموزشوپرورش و معلمها نمایش داده شود... خیلیها تماس گرفتند و اعلام کردند میخواهند فیلم را در مدارس نمایش دهند. خیلی از پدر و مادرها هم همینطور. چون میخواهند بگویند ما از چه نسلی آمدیم و شما - فرزندان- که همه شرایط برایتان مهیاست، مدام از سختیها مینالید! حتی به من میگویند اگر میخواستید میتوانستید شرایط را سختتر هم نمایش دهید. باز هم تأکید میکنم قصه اصلی من قصه دیگری بود. اما باید فضاهای آن زمان نمایش داده میشد. معلمی که آن زمان همه دانشآموزان را کتک میزده الان کلا منکر این کار میشود و این سیاست رایجی است بین مدیران ما. امروز کاری میکنند و فردا به راحتی منکر میشوند! اما این اتفاقات قطعا رخ داده.
نگاه متولیان ارشاد به «مرگ بر شوروی» و «مرگ بر آمریکا» در فیلم چه بود؟جالب است بدانید مثل برخورد با «برف روی کاجها»!
چطور؟ در دو فیلمی که ساختهام نه دنیا داشتهام و نه آخرت را! در ایران برای گرفتن مجوز به خاطر شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر شوروی بهشدت زیر فشار بودم و به من میگفتند که شما قصد تمسخر داشتید. جشنوارههای خارجی هم به دلیل همین شعارها فیلم را نپذیرفتند. میگفتند شما دارید مرگ بر فلانها را ترویج میدهید! اما بههرحال من کارم را انجام دادم. چون فیلم را به سفارش جشنوارههای خارجی یا وزارت ارشاد نساختهام.
برای من جالب است فیلمی که واقعیت را میگوید و شاهدان زنده هم دارد، چرا در ترسیم آن باید مورد بازخواست قرار گیرد. بگذریم! تصور من از بازیگری شما این بود که هیچگاه نمیتوانید نقش افراد لمپن یا طناز را بازی کنید. اما با «ابد و یک روز» به من ثابت شد که در این مورد اشتباه کردهام که متأسفانه جشنواره فیلم فجر متوجه بازی شما نشد!
بههرحال همیشه بخشی از رأی هر هیئتداورانی متأثر از شرایط و احوال عمومی آن زمان و بخش دیگرش برگرفته از سلیقه و سوادشان است.
جالب است که برای بازی «جدایی نادر از سیمین» هم کاندیدا نشده بودید؟بله. درحالیکه فیلم در ۱۳ رشته کاندیدا شد! اما در جشنوارههایی مثل برلین جایزه این فیلم را گرفتم. خب اشکالی ندارد! مولانا میگوید: «ای خدایا دست بر لب مینهم/ تا نگویم ز. آنچه گشتم مستتر». همین که شما امروز با من درباره این فیلم صحبت میکنید، پس یعنی بازیام دیده شده است!
این اتفاقات همیشه بوده است. شاید خیلی از مدیران دولتی ندانند کسی که در فیلم «کمپ ایکسری» بازی کرده بهتر از سوپراستار هالیوود نقشش را ایفا کرده است یا مثلا در دومین فیلمش برای «مایکلبی» در گرانترین فیلم تاریخ «نتفلیکس» بازی کرده و در سریال آن شب با استیون زایلیان پرافتخار همکاری کرده است! اما خدا را شاکریم که این هنرمندان هستند که ماندنیاند!
من آدم صبوری هستم و سعی میکنم بیحاشیه کار کنم. چون چاره دیگری ندارم: به قول یک ضربالمثل «همیشه در سکوت کارت را بکن، موفقیت به اندازه کافی سروصدا به پا خواهد کرد». من این رویه را سالهاست که انتخاب کردهام و تا پایان عمر کاریام نیز همین روال را دنبال خواهم کرد.
سروصدا نمیکنم که در چه فیلمی و با چه کسی بازی میکنم. هیچگاه هیاهو نکردهام، چون همیشه به فکر پروژه بعدیام هستم. من کارم را انجام میدهم و کسی که باید متوجه شود، میشود. چه اشکالی دارد که عدهای هم متوجه نشوند؟ عدهای همیشه به هم جایزه میدهند. یک عده بازیگر هم هستند که غر میزنند و فحش میدهند و جایزهشان را هم میگیرند! من فرصت ندارم در این زمینهها فکر کنم.
کار زیرزمینی هم نمیکنم و هر کاری ساخته ام، با مجوز بوده است. هر سنگی هم که جلوی پایم انداختهاند سعی کردم با صبوری آن را کنار بزنم؛ مثلا در تبلیغات و اکران اذیت کردند، ولی گفتم اشکالی ندارد. در «برف روی کاجها» هم حوزه هنری فیلم را تحریم کرد، باز هم گفتم دیگر فیلمساختن در ایران همین است.