به گزارش ایران اکونومیست، جوان ۲۸ ساله در حالی که دست کوچک پسر سه ساله شیرین زبانی را در دستش می فشرد با بیان این که آمده ام تا به طور قانونی فرزندم را به بهزیستی بسپارم، در تشریح ماجرای زندگی اش به سرگرد مریم گلمکانی (مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد) گفت: در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم که پدر و مادرم به دلیل اختلاف شدیدشان از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان رفتند.
وی افزود: من نزد برادر معلولم ماندم و با او زندگی می کردم. آرام آرام به دلیل رفاقت با برخی از جوانان محله که بزرگتر از من بودند در دام اعتیاد گرفتار شدم. از آن روز به بعد با کارگری یا دست فروشی سعی می کردم مخارج اعتیادم را تامین کنم. هر چه بزرگتر می شدم و سن و سالم بالاتر می رفت، فشار کاری و سختی های روزگار نیز بیشتر می شد. با آن که مدت زیادی از زمان رسیدن به سن قانونی ام می گذشت ولی از ترس سختی و تنهایی به خدمت سربازی نرفتم و به عنوان پیک موتوری مشغول کار شدم.
مرد جوان ادامه داد: در حالی که ۲۲ سال از عمرم می گذشت، روزی در خیابان با زنی آشنا شدم که دختر کوچکی را در آغوش داشت. او از ازدواج ناموفقش گفت و من هم از سختی ها و مشکلاتم برایش درددل کردم. در میان همین صحبت ها وقتی فهمیدم «سیمین» جا و مکانی ندارد و حیران و سرگردان است، دلم به حالش سوخت چرا که خودم نیز بی کس و تنها بزرگ شده بودم. وقتی فهمیدم آن زن جوان که چند سال نیز از من بزرگ تر است در منجلاب فساد دست و پا می زند، به طور ناگهانی حس جوانمردی ام گل کرد و تصمیم به ازدواج با او گرفتم. خیلی زود سیمین را عقد کردم تا زندگی زیر یک سقف را آغاز کنیم و مدتی بعد اعتیادم را نیز ترک کردم. چرا که متوجه شدم همسرم باردار است و من در آرزوی به دنیا آمدن پسرم لحظه شماری می کردم. احساس می کردم خوشبخت شده ام اما روزی متوجه شدم که همسرم به من خیانت می کند. آن روز دنیا روی سرم خراب شد تا آن زمان فکر می کردم. سیمین با همه فرق دارد او طعم تلخ طلاق را چشیده است و مرا بهتر درک می کند، ولی من فریب ظاهر مظلوم او را خورده بودم دیگر نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم و به ناچار از او جدا شدم.
وی افزود: با وجود این مدتی بعد به خاطر پسر کوچکم از خطاهایش گذشتم و دوباره با سیمین ازدواج کردم ولی او باز هم به کارهای ناشایستش ادامه داد، به طوری که مجبور به شکایت از او شدم. حالا هم به همراه پسر سه ساله ام در کارگاهی که کار می کنم زندگی ام را می گذرانم ولی نمی توانم به خورد و خوراک و وضعیت بهداشتی او برسم. می دانم اگر او نزد من بزرگ شود سرنوشتی بهتر از من نخواهد داشت. به همین دلیل تصمیم تلخی گرفته ام که او را برای مدتی به بهزیستی بسپارم تا سر و سامانی به زندگی ام بدهم.