به گزارش ایران اکونومیست، حاج حسین پیرمردی است لاغراندام و خمیده با موهای تقریبا بلند سفید که از زیر کلاه گرد بافتنی مشکیاش بیرون زده است. جلیقه مشکی قدیمیاش همخوانیای با پیراهن چهارخانهاش ندارد، چشمهای رنگیاش گودافتاده و ابروهای پرپشتش تاثیری بر چهره مهربانش نداشته. دستهایش میلرزد و برای همین روی پایش آنها را در هم گره کرده است. «همهچیز این شهر فرق کرده است از کوچه و خیابانش تا همین بازار بزرگ.
تهران ١٢ دروازه داشت که حالا تنها دروازه شمیران، دولاب و خراسان باقی ماندهاند. بازار تهران هم به این شکل و شمایل نبود. راه که میرفتی خاک بلند میشد. طاقش پایینتر بود؛ طاقی گنبدی که وسطش سوراخی بود برای تهویه هوا. تا چشم کار میکرد پیرمرد بود و مردان بالغ. زنان، دختران و پسران نابالغ حق ورود نداشتند. بازار محل کسبوکار پیرمردها و مردان بالغ بود. راستهای صابون و چوبک میفروختند و از بخشی صدای مسگرها به گوش میرسید.
از گذر صندوقسازها که رد میشدی، بوی چوباره مستت میکرد. بازار عطاریها هم عطروبوی خودش را داشت؛ بوی زنجبیل و زردچوبه و... صدای چکشها و پتکهای آهنگران هم حالوهوای دیگری به بازار میداد و این جدا از سکوت بازار حصیربافها و گونیبافها بود.» حاج حسین حرف که میزند لبخند از لبش محو نمیشود. او یکی از پیرمردهای قدیمی بازار تهران است و ٧٠ سال از عمرش را در گذرهای مختلف بازار پشت سر گذاشته؛ روی چهارپایه چوبیای نشسته و کنار دستش بساطش پهن است. «از همان بچگی که وارد بازار شدم، همیشه بساطم پهن بوده و هیچ وقت نتوانستهام حجرهای داشته باشم.
چه آن زمان که تافتون یک قران بود و میشد با هزار تومان حجرهای خرید چه حالا. تابستانها بساط شربت دارم و زمستانها لباس میفروشم.» حاج حسن اصالتا تبریزی است، اما شناسنامه اش از شهر ری صادر شده است. «ازسال ١٣٣٥ که اتوبوسهای واحد سروکلهشان در تهران پیدا شد، راه و رسم بازار هم تغییر کرد و حالا دختران جوانی مثل شما هم میتوانند به هر جای بازار سر بزنند؛ البته آن وقتها ما به اتوبوسها خطکمربندی میگفتیم یادشبخیر چه حال و هوایی داشت. اتوبوسهای خطکمربندی، پیراهنهای کرباسی، شربت سکنجبین و چایی دارچینی و.»
حسینآقا، آخرین صندوقساز بازار
دالانها را یکی پس از دیگری باید پشت سر بگذارید تا به بازار صندوقسازها برسید؛ اما نه دیگر بوی چوب اره به مشام میرسد نه از صدای چکش و خشخش چوب زیر سمباده خبری است، اما به جایش بوی فلافل فضا را پر کرده است؛ اغذیهفروشی عباس آقا. «٥٠ سالی میشود که هر صبح از خانه، مستقیم راهی بازار تهران میشوم تا به بازار صندوقسازها برسم، البته در دوران کودکی تابستانها محل بازی و کارم بود. مغازه پدری است. قبلا بزرگتر بود، اما وراث تقسیم کردند و بعد به کتانیفروشها و لباس فروشها فروختند و من هم سهم خودم را اغذیهفروشی کردم.» عباس آقا از ٧-٨ سالگی از راسته صندوقسازها خاطره دارد؛ از دورانی که پدر و سایر صندوقسازها چوبها را شکل میدادند و بعد با ورق و مخمل تزیینش میکردند تا آماده خانه نوعروسان شود.» عباس آقا قد متوسطی دارد با چهرهای ریزنقش که اصلا همخوانی با موهای سفید یکدستش ندارد. او صندوقسازی را از پدر یاد گرفته و تا سیسالگی صندوقساز بوده است؛ اما تنها خاطرهای از شغل پدربزرگ یعنی زردچوبهکوبی دارد. «پدرم نجار بود و بعد آمد راسته صندوقسازها و شروع به کار کرد، اما ٧-٨ سالی میشود که همه صندوقسازها رفتهاند یا مردهاند. تنها یک صندوقساز مانده انتهای کوچه غریبان نبش کوچه درخت بریده روبهروی آتشنشانی.» آدرس عباس آقا را که میروید به در بزرگ آهنی کشویی میرسید که شما را به دنیای چوبها و عطر چسبها میبرد.
وقتی وارد مغازه میشوید باید از ورقهای چیدهشده بگذرید؛ ورقهایی که شکل گل و بلبل به خود میگیرند تا رنگ شوند و روی بدنه و در صندوقها جاخوش کنند. آنجا تنها مغازه صندوقسازی بازار بزرگ است و هر دو طرفش تا سقف از چوب پر شده و کفش از چوب ارهها پوشیده شده است. «حسین» روی چهارپایه کوتاهی نشسته و چوبی را اره میکند. «رضا» میخهای ریز را از ظرف کوچک پلاستیکی برمیدارد و با ظرافت خاصی روی چوبها میکوبد. «مجتبی» هم وظیفه چسبزدن را به عهده دارد. «حسین» هم مثل بسیاری از بازاریهای قدیمی موهایش را در بازار سفید کرده است. «از ١٢-١٣ سالگی وردست پدرم کار میکردم. درس نخواندم و شدم صندوقساز. دوم راهنمایی را خواندم. کوچه مسجد جمعه بازار صندوقسازها بود. ٤٠-٥٠ صندوقساز کار میکردند.
صندوقسازی کاری سنتی است از ٢٠٠-٣٠٠ سال پیش در ایران مرسوم بوده است؛ هنری که از روسیه آمده ایران.» پدر «حسین» از شاگردی کارش را شروع کرده است. «پدرم سنوسالی نداشت و از همان بچگی شاگرد عمویش شد؛ حاج عباس کیکاووسی از گندههای صندوقسازی، البته چند سال بعد از عمویش جدا میشود و مغازه صندوقسازی خودش را راه میاندازد. اما حالا تنها صندوقساز بازار ما هستیم و تا زمانی که زندهام، این کار را ادامه میدهم. مغازه پدری است و اگر به فروش هم برسد، مغازهای میخرم و تا جایی که بتوانم این کار را ادامه میدهم.» ارهدستی هنوز ابزار دست «حسین» است؛ همانطور که عموی پدر و خود پدر ابزار دستشان بود. «حسین» با دقت میخواهد هلال در صندوق را شکل بدهد. «ماشینآلات نمیتوانند کار همین اره دستی را انجام بدهند. وضعیت بازار بد نیست و خریدار داریم، اما کارگرش نیست.
شهرستانیها هنوز خریدارند و هرازگاهی تهرانیها هم سفارش میدهند. صفر تا صد کار را خودمان انجام میدهیم. کار سختی است و فشار فیزیکی زیادی دارد و جوانها نمیآیند سراغ آن. بعد از من کسی نیست؛ درواقع آخرین صندوقسازم، اما با همه سختیهایش این کار را دوست دارم بوی چوب، چسب و صدای چکش حال آدم را خوب میکند.» برگشت جامعه به کارهای سنتی امید را در دل آدمهایی همچون حسین زنده کرده تا این یادگار گذشتگان زنده بماند. «متاسفانه ما از گذشته هر چیزی را به شکل نمادین داریم و این اصلا خوب نیست. کاش بفهمیم که پیشرفتهبودن و بهروزبودن به معنای فراموشی یا کتمان گذشته نیست.» حسین این جملات را با افسوس میگوید و چشمهایش پر از اشک میشود. «شما جوانها اینها را متوجه نمیشوید. ما که آن روزها را زندگی کردهایم با دیدن این حجم از فراموشی آزرده میشویم.»
آهنگران کجایید؟
بازار آهنگران یکی از بازارهای قدیمی تهران است و تنها نشانش را میتوان از قدیمیها پرسید. بازاریهای جدید تنها نام آن را شنیدهاند و هیچوقت صدای پتکهای آنها را نشنیدهاند. وارد بازار آهنگران که میشوید، حجرههای پر از پارچه را میبینید. پارچههای رنگیای که داستان عقبنشینی آهنگران را روایت میکنند. ١٠سالی میشود خبری از آهنگران نیست. شغلی که حداقل از صد سال پیش در کوچه خیابانهای شهرها به چشم میخورد. آهنگران رفتهاند و جایشان را به خواربارفروشها و پارچهفروشها دادهاند. «شمس علی» آخرین آهنگر بازار آهنگران بوده که چند سالی میشود مغازه ١٠٠متریاش لباسفروشی شده است. «احمد زمانی» تنها آهنگر بازار تهران است. «از قم میآیم و ١٠ سالی میشود این مغازه را دارم. «شمس علی» آخرین آهنگر بود که به خاطر کسالت، کار را به پسرش سپرد. او هم رفت دنبال کشتی و مغازه را کرایه داد. یکی از دلایلی که آهنگران از بازار رفتند، تصمیم اداره ساماندهی شهرداری بود و قرار شد شغلهای پرسروصدا از بازار بیرون بروند؛ حتی از شهر و بیشتر در حاشیه شهرها کار کنند برای همین آهنگرانی هم که باقی ماندهاند، در بازار عباسآباد جاده ورامین، جاده خاوران و بازار آهن کارشان را ادامه میدهند.» «زمانی» هرازگاهی آهنگران دورهگرد را در بازار میبیند از قدیمیهایی که برای چرخ زندگی دورهگرد شدهاند.
صدای خاموش بازار مسگرها
تریکوییها فاتح بازار مسگرها هستند هر چند هنوز میشود دو، سه مغازه مسفروشی را میان آنها دید. «حاج آقا شیرازی» از قدیمیهای بازار مسگرهاست و پشت دخل مغازهاش نشسته و تسبیح کوچکی را بین انگشتانش میچرخاند و زیر لب ذکر میگوید. «قدیمها رسم بود پسرها کنار پدرانشان کار میکردند و صفر تا صد هنر و صنعت پدر را یاد میگرفتند. فرزند اول بودم. از ٩-١٠سالگی بین قابلمهها و دیگهای مسی قد کشیدم و چکشزدن مس و حالتدادنش را یاد گرفتم، اما حالا در ٩٠سالگی از آن روزها تنها قابلمهها و دیگچههای آماده باقی مانده که از زنجان و اصفهان راهی بازار تهران میشوند و مسگرهای خبرهای مثل ما فروشنده شدهاند. نسل بعد دیگر هیچ تعریفی از مس و مسگری نخواهد داشت و تنها میتواند در اینترنت عکسهای آن را ببیند.» در کلام «شیرازی» افسوسی سنگین پنهان است. «نسل جدید علاقهای به این هنرها ندارد. درواقع عجولاند و میخواهند زود به هر چیزی دست پیدا کنند. ما خاطرات زنده آن روزها هستیم و شاید همین گفتههایمان بعدها از ما به یادگار بماند با تیترهایی مثل آخرین مسگر، آخرین صندوقساز، آخرین و.» زن مسنی وارد حجره میشود و قیمت قابلمهها و شیرپزها را میپرسد و آقای شیرازی با حوصله تکتک سوالات را پاسخ میدهد. «مشتریمداری اولین الفبای حجرهداری بود که متاسفانه نسل جدید آن را هم نیاموخته است.» شاگرد «شیرازی» ٥٠سال پابهپای او مس شکل داده و مسگری آموخته است. «٧٥سال دارم و از شاگردی شروع کردهام. از ورامین میآمدم. همان هشت صبح که حجره را باز میکردیم بعد از آبوجارو کردن دم حجره میلهای را دم در میگذاشتیم و شروع میکردیم به چکشزدن تا هشت شب. صدای چکش شاگردها و استادها با هم فرق داشت. شاگردها شک داشتند که چکش را کجا بکوبند، اما استادها با اطمینان این کار را میکردند. ریتم قشنگی بود. عاشق صدای بازار مسگرها بودم. اذیت نمیشدیم؛ عاشق که باشید میفهمید چکش به مس چه میگوید چه جواب میشنود. روزی ٤-٥ قابلمه درست میکردیم بدون نقشونگار. ساده مثل آدمها و زندگی آن وقتها.» مسگرهای قدیمی خوب به یاد دارند که تقریبا ١٥سال بعد از انقلاب کمکم مسگرها از بازار رفتهاند و جایشان را به تریکوها دادهاند. «ما ماندهایم بازارش گم نشود. دورانی بروبیایی برای خودمان داشتیم، در این راسته دیگها ردیف بودند و توریستها عکاسی میکردند. حالا از آن مسگرها یا سنگقبری باقی مانده یا در تنهایی خودشان غرق شدهاند و خبری از آنها نیست. آخرین مسگری که بازار مسگرها را ترک کرد «حسینزاده» بود؛ مسگری که سهراه ضرابی حجرهای داشت و ٥سال پیش به رحمت خدا رفت و برای همیشه صدای چکش مسگرها خاموش شد.»
رجب؛ قدیمیترین گونیباف بازار
پلاستیکیها جای کنفیها را گرفتهاند تا بازار گونیبافی هم بیرونق شود. آدرس گونیبافها را که میگیرید اکثرا «رجب» را معرفی میکنند. پیرمردی که ٩٠سالگی را پشت سر گذاشته و از ٩ سالگی شاگرد بازار گونیبافها بوده، هنوز هم شاگردی میکند و گوشهای مینشیند و با همان جوالدوزهای قدیمی گونیها را وصلهپینه میکند. «دخترم حداقل ٦٠-٧٠ سال دیر آمدی. بازار یعنی همان بازار قدیم الان چیزی از بازار و بازاری جماعت نمانده است. این راسته پر بود از گونیباف. چرمی را به دستهایمان میبستیم تا جوالدوزها دستمان را سوراخ نکند. گونی آن موقعها پارچهای بود که از هند و دو، سه کشور دیگر وارد میشد. ادویه و چای از کشورهای دیگر وارد میشد و برای در امان ماندنشان دور صندوقها گونی میپیچیدند و اینگونه گونی وارد میشد و ما هم دور آنها را میدوختیم و استفاده میکردیم برای آرد و سایر چیزها.» گونی نارنجی، سفید و... را کنار خود چیده و همانطور قوز کرده رویشان خم شده، اما هنوز هم میشود فهمید جوان رعنایی بوده است. انگشتانش زمخت شدهاند و رگهای روی دستش متورماند و لکههای درشت قهوهای روی آن حکایت از گذر عمر میدهند. «هر کسی زندگیاش صرف چیزی میشود من هم بین گونیها پیر شدم. ٩سال داشتم که شاگردی را شروع کردم و بعد از کار میان گونیهایی که روی هم تلنبار شده بودند، بازی میکردم و حالا هم گونیها را وصلهپینه میکنم و هنوز هم شاگردم.» «رجب» تاریخ گونیهای پلاستیکی را به امیر و اکبر رضایی گره میزند. «اولین کارخانه گونی پلاستیکی را امیر و اکبر رضایی که برادر بودند، راهاندازی کردند. صنعتش را از اتریش آورده بودند. پدر همین اوستای جدید ما «باقر میرزایی» یکی از شاگردهای قدیمی رضاییها بود.
گونیها هم مثل ما آدمها سرنوشتهای مختلفی داشتند بعضی از آنها را دوختیم و فرستادیم جبهه تا سنگر شوند بعضیها کنار هم قرار گرفتند برای قیرگونی سقف خانهها بعضی دیگر آرد و ادویه جابهجا کردند و بعضی دیگر هم مثل اینها باید وصله پینه شوند تا. ما گونیبافی در ایران نداشتیم و از همان اول وارداتی بود، البته یک دورهای ما ضایعات گونیهای پلاستیکی که پشت فرشهای ماشینی استفاده میشد را میخریدیم و با دست میدوختیم تا گونی شود، اما حالا از یکطرف پلاستیک را میدهند به دستگاه از طرف دیگر گونی تحویل میگیرند.» گونی تنها بازار کساد بازار تهران نیست و خیلیهای دیگر هم از رده خارج شدهاند تا حجرههایشان را اجناس چینی و وارداتی پر کنند.
«دروازه غار، بازار صابون و چوبک بود و همانجا هم درست میکردند که حالا کاملا از بین رفتهاند. چینیبندزنها هم بودند. بعضی از آنها دورهگرد بودند و در کوچهها و خیابانها این کار را انجام میدادند و بعضی دیگر گوشه حجرههای چینیفروشی مینشستند و چینیها را بند میزدند که دیگر نشانی هم از آنها باقی نمانده است. سفیدگرها هم بودند. همان راسته مسگرها، البته دیگر نه سفیدگرها هستند نه کورههایشان. بیشتر سفیدگرها یا آبمروارید میآورند یا ریههایشان خراب میشد و در پیری یا گدایی میکردند یا چرخی میشدند. «مشکریم» از قدیمیهای سفیدگر بود که فوت کرد. خدا رحمتش کند جوان که بود دیگی همقد خودش را روی زمین میچرخاند و میبرد تا سیداسماعیل و برمیگرداند.»
آشنای قدیمی، کوچه غریبان
صدمتر جلوتر از چهار سوق بزرگ به کوچه غریبان میرسید. همه کوچه غریبان را میشناسند؛ از جوانترین تا مسنترین فرد بازار، اما هیچکس خبر ندارد چرا این کوچه را غریبان مینامند و قصههای به جا مانده از آن کنایه میزنند به ساکنشدن غریبهها در این کوچه؛ اگر چه بعضی قدیمیها این کوچه و بازار همسایه تهرانیهای اصل بودهاند در همین کوچه غریبان. «شاید در گذشته عدهای غریب بودند و جایی نداشتند و اینجا ساکن شدهاند و برای همین به کوچه غریبان معروف شده است. مثل خود من که سال ٤٦-٤٧ کوچه غریبان مینشستم و مغازهام سرای دالان دراز بود، البته تهرانیهای قدیمی هم در این کوچه مینشستند.» حاج محمود٥٠ سالی میشود که جزو بازاریان تهران است و حالا بالاتر از کوچه غریبان حجرهای دارد.
پیرمردی سرزنده که زبان انگلیسی را خوب میداند. «دست خالی از تبریز آمدم تهران. خودم بودم و لباس تنم. همان سالهای ٤٦-٤٧ ساکن کوچه غریبان شدم. این کوچه صددرصد مسکونی بود با دو حمام حاج حسن و حمام مسعود، البته زورخانه و مسجد امینالدوله را هم داشت؛ اما حالا دیگر خبری از آن حالوهوای قدیمی نیست. آدمهایش یا مردهاند یا رفتهاند و جایشان را دادهاند به جوانترها. یادش بخیر کم است برای آن روزهای تهران؛ خانههای کوچه کلانتری و سیدمحمد صراف کوچههایی که خانههایشان را به کام بولدوزرها دادند و پاساژها جایشان علم شدند. حمام شیخ آن زمانها معروف بود، اما حالا سفرخانه شیخ شده است. چلوکبابی مرشد کنار سرای قزوینیها را هم بازاریهای قدیمی میشناسند و جوانترها تعریفش را شنیدهاند. خدا رحمت کند اوستا مرشد را، هر شاگردی میرفت برای اوستایش کباب بخرد یک لقمه کباب میهمان حاج مرشد میشد.»