« زن ایرانی می تواند بهترین ریاضی
دان دنیا شود، استاندار شود، در گوگل پُست بگیرد، حتی به فضا برود، به شرطی که از
ایران برود»! از دیروز که این کامنت را در یکی از شبکه های مجازی خوانده ام لبم را
می گزم. شُکر و شکایتی توامان و واکنشی نسبت به راهیابی «گلریز قهرمان» دختر جوان
ایرانی به پارلمان نیوزیلند.
رامبد جوان در
خندوانه از رسول صدرعاملی کارگردان خوشفکر پرسید نظرش نسبت به آینده و تغییرات
چطور است؟ پاسخ داد: «من کلا به شکل مبتذلی امیدوارم!»
من زن نیستم و هرچه ادعا
کنم که می فهمم و درک می کنم هرگز دشواری های زن بودن در جامعه را با سلول هایم
احساس نمی کنم، برای همین من هم به نحو «مبتذلی» به آینده امیدوارم. آنقدر امیدوار
که هرگز دوست ندارم واژه ای در نکوهش کشورم به کار ببرم و موفقیت های دیگر کشورها
را چماق وار فرود بیاورم. اما این کامنت وقتی کنار اتفاقی که برای «سپنتا نیکنام»
افتاد، قرار گرفت آزارم داد. قلقلکم داد. تلخ. مثل اینکه کسی با خنجر کف پایتان را
قلقلک بدهد! قلقلک دردناک.
دو روز پیش بسیاری از خبرگزاری های ایران با افتخار نوشتند
که «گلریز قهرمان» دختر حقوقدان و ایرانی الاصل و فارغ التحصیل آکسفود توانست به
عنوان نخستین مهاجر به پارلمان نیوزیلند راه پیدا کند. بسیاری از ما که حتی از
وجود چنین دختری روی کره زمین خبردار نبودیم خوشحال شدیم. انگار ما هم در موفقیت
او شریک بودیم. آدم ها هرگز نمی توانند شناسنامه شان را انکار کنند. هر کس، هر
کجای دنیا برود، نمی تواند همه ریشه هایش را از زمین وطن در بیاورد و بریزد توی
چمدان و با خودش ببرد. برای ما «گلریز» دختر ایران است حتی اگر پرچم نیوزیلند را
تکان بدهد. به نامش نگاه کنید. ایرانی تر از این؟
در این سو اما خبر می رسد که «سپنتا نیکنام» جوان زرتشی که از سوی مردم یزد به عنوان
یکی از اعضای شورای شهر «انتخاب» شده بود از سوی دیوان عدالت اداری با استناد به
نظر شورای نگهبان مبنی بر عدم عضویت اقلیت مذهبی در شوراها، به مرخصی اجباری
فرستاده شد. گفتند که «موقت» است اما موقت و دائم اش مگر فرقی می کند؟
کاری به مسائل
حقوقی اش ندارم و بیشتر به اثر آن بر افکار عمومی نگاه می کنم. به
بازخوردهای منفی و تند و تلخی که در شبکه های اجتماعی می بینم. اینکه
«سپنتا نیکنام» ایرانی
است. به نام و نشان و آئین اش نگاه کنید. از همه ما ایرانی تر است. ریشه اش
در این
خاک، در این سرزمین عمیق تر است. چطور می توانیم به این سادگی او را از حقی
چنین
آشکار محروم کنیم؟ حتی به اسم قانون!
مردم یزد او را برگزیده اند. حتماً در او توان و هوشمندی و
تعهد و تخصصی دیده اند. این «انتصاب» نیست، «انتخاب» مردم است. آن هم در شهری که
دارالعباده لقب گرفته است. یعنی مردمی که سخت دین دار هستند و پایبند به آئین
مسلمانی، تشخیص داده اند بخشی از مدیریت شهر را در اختیار یک جوان زرتشتی قرار
دهند. لغو عضویت او در واقع «نه» گفتن به مردم دیار قنات و قنوت و قناعت است که به
آرامش و صبوری و مدارا شهره اند.
چطور می توانیم از
موفقیت انوشه انصاری، مریم میرزاخانی،
گلریز قهرمان، فیروز نادری و ... در خارج از کشور احساس شادمانی کنیم اما
جوانان «ایرانی» را از حق تلاش برای
سرزمین مادری محروم کنیم؟ بخشی از موفقیت جوانان ایرانی در آن سوی دنیا
مرهون هوش و توانمندی فردی شان است اما بخش بزرگی از آن در نتیجه مدارا و
پذیرش و زیرکی سیاستمداران کشور میزبان است. آنها که به جای نگاه کردن به
رنگ پوست و شناسنامه و دین و آیین افراد، از هوش و تخصص شان برای بهبود
زندگی شهروندان بهره می گیرند و کشور امن تر و آبادتری می سازند.
آیا همین رفتارها باعث نمی شود که جوانی دست به قلم ببرد
و نومیدانه بنویسد: « زن ایرانی می تواند بهترین ریاضی دان دنیا شود، استاندار
شود، در گوگل پست بگیرد، حتی به فضا برود، به شرطی که از ایران برود»!
اینطور
اعتماد اجتماعی ایجاد می کنیم؟ اینطور جوانان را به ماندن در سرزمین مادری
امیدوار می کنند؟ اینطور ایران را برای همه ایرانیان می دانیم؟ یا فقط فصل
انتخابات یا راهپیمایی ها از آنها انتظار داریم «ایرانی» باشند و بعد از
گذر از پل، دست به تفکیک می زنیم و ...
این سرزمین پیش از ما و پس
از ما به ایرانیان و ایران زادگان تعلق دارد. به آنها که ریشه در این خاک
دارند. چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم. چه بپسندیم و چه نپسندیم.
دیگرانی که « آمدند و کندند و سوختند و کُشتند و بردند و رفتند» گَرد سُم
خرانشان فرو نشست و در دل تاریخ دفن شدند اما ایران ماند و ایرانی. با مردم
این سرزمین مهربان تر باشیم.
عصرایران