داشتند میرفتند مدرسه، پیاده راه زیادی بود، از زمین خاکی کورهها تا
ابتدای روستای محمودآباد که مدرسهشان بود، پای پیاده یک ساعتی راه میشد،
سوار موتور شده بودند که زودتر برسند، اما تصادف کردند، زخمی که بر صورت و
بدنشان نشست، تیتر اخبار و نقل صفحات اجتماعی شده بود اما هیچکس از زخم
دلشان خبر نداشت. زود هم فراموش شدند.
فاطمه کیانی، نشانی مدرسه را
اینگونه داده بود، امام علی جنوب، خروجی خاوران، به سمت خاورشهر، انتهای
خاورشهر، روستای محمودآباد، گفته بودند که اینجا فقر فریاد میزند، اما
آنچه بیداد میکند و راه را روی هر اصلاحی بسته، فقر فرهنگی است.
با احسان حدادی، قهرمانپرتاب دیسک جهان، قرار گذاشته بودیم برای دخترکان
مدرسه عرفانه زینبیه کتاب ببریم. فاطمه کیانی گفته بود بچه های این مدرسه
استعدادهای درخشانی دارند، اهل کتاب و مطالعهاند، در رقابتهای استانی
مقام آوردهاند، معاون مدرسه هم به آینده این دخترکان امیدوار بود به شرط
آنکه محرومیت مجالشان بدهد، به شرط آنکه حمایت شوند.
کتابهای
اهدایی را احسان احدادی به بچهها تقدیم کرد؛ مریم، زهرا، زینب، مرضیه،
راحله، افسانه و فاطمه. اصلا انگار همه اسمهای زیبای دخترانه دنیا آنجا
جمع شده بود. شروع کردند به چیدن کتابها؛ با اشتیاقی افزون.
احسان
حدادی آمد، دختران مدرسه عرفانه زینبیه دور او جمع شدند، یک سلام و علیک
در صف مدرسه توی حیاط، توصیه مهربانانه و برادرانه قهرمان ملی به بچهها
برای کتاب خواندن و معرفی کوتاه مسئولان کتابخانه اهدایی، همهاش کمتر از
نیم ساعت شده بود، دختران اما طوری با قهرمان جهان ارتباط برقرار کردند که
انگار سالها بود او را میشناسند.
به قول قدیمیها یخشان که باز شد،
رفتند کتابهای درسیشان را بیاورند که این قهرمان ورزشی برایشان امضا
کند، یکی کتاب ریاضی آورد، حدادی، کتاب را که باز کرد، عکس خودش را دید،
مساله ریاضی بود با مثالی از احسان حدادی. بچهها و این ورزشکار به ذوق
آمده بودند، پشت یک میز نشست و دخترکان دورش حلقه زدند، از آرزوهایشان
گفتند، از زندگیشان، از مدرسه و نیازهای اساسی که دارد، احسان حدادی هم به
آنها قول داد تجهیزات ورزشی مدرسهشان را تکمیل کند.
از
مدرسه که بیرون آمدیم، احسان حدادی خواست محل زندگی بچهها و کورههای
آجرپزی را ببیند. فاطمه کیانی معاون مدرسه، یکی از همکارانش را همراه ما
فرستاد، کورهها سرد شده بودند، پرسیدیم کورهها سرد شدهاند یا رسم
ناخوشایند خشتزنی کودکان به پایان رسیده؟ جواب شنیدیم کورهها سرد
شدهاند، اما این رسم ناخوشایند را انگار پایانی نیست، آفتاب تابستان رفته،
فصل خشت زدن و کوره داغ کردن نیست، کارگران فصلی به شهر و دیارشان
رفتهاند، بچهها هم. آنها هم که ماندهاند در این ساعت مدرسه هستند.
فاطمه
کیانی گفت دخترکان این مدرسه به مقاطع هشتم و نهم که میرسند، یکی یکی ترک
تحصیل میکنند، شوهرشان میدهند. چند صباحی از پای کورهها با دستهای
پینهبسته درس میخوانند و بعد هم به اجبار خانواده ازدواج میکنند.
خیلیهایشان از خراسان جنوبی و نقاط صفر مرزی میآیند، فرهنگشان شباهت
زیادی به مردمان پاکستان و افغانستان دارد. کیانی گفت اینجا در این مدرسه
دخترکانی که خانوادههای بافرهنگتری دارند، به همکلاسیهایشان کمک
میکنند، گفت در این مدرسه روح رفاقت و دوستی حرف اول را میزند. گفت
بچههای این مدرسه استعدادهای درخشان دارند، حیف که بیشترشان حیف میشوند.
گفت بیش از یک هفته از شروع مدارس میگذرد و ما هنوز معلم کلاس اول نداریم،
آموزش و پرورش معلم ندارد برای این مدرسه بفرستد. این مدرسه را هم که
میبینید، خیرین مدرسهساز ساختهاند.
صاحب یکی از کوره ها که احسان
حدادی را شناخت و ترسید مبادا به خاطر به کار کشیدن کودکان برایش دردسر
درست کنیم، کورههای سرد و بچههای به نقاط صفر مرزی بازگشته را مجال
مناسبی دانست که کار مشقتزای کودکان را در این منطقه انکار کند. گفت آقای
حدادی شما خودت قضاوت کن مگر بچه میتواند خشت به این سنگینی را بلند کند؟!
حدادی جواب داد که همین چند ماه پیش آمده بودیم و بچههای هفت هشت ساله را
دیدیم، با دستهای پینهبسته خشت روی خشت گذاشته و از این سو به آن سو
میبردند. ارباب اما میل به انکار داشت. مردمان کورهپزخانهها صاحبان
کورهها را «ارباب» صدا میکردند.
با احسان حدادی، رفتیم که مهمان
یکی از آلونکهای هفت هشت متری کوره جمعهپور باشیم، مردی میانسال از خانه
بیرون آمد، پرده ها بوی نشئگی میداد، مرد، دو همسر و دوازده فرزند داشت،
پرسیدیم چرا؟! با این حجم فلاکتبار فقر، دوازده فرزند و دو همسر در آلونکی
به این کوچکی!؟ جواب داد پول بیاید دستم سومی را هم میگیرم! یادمان آمد
فاطمه کیانی معاون مهماننواز مدرسه عرفانه زینبیه گفته بود اینجا فقر
فرهنگی بیداد میکند. گفته بود راه ارتقای فرهنگ، کتاب است، گفته بود کار
ما این است؛ بچه ها را سواد بیاموزیم، با کتاب آشنایشان کنیم و راه نجات را
بر آنها باز کنیم، یادمان آمد که گفته بود باید از بچهها برای نجات
بچهها کمک بگیریم، باشد که کورههای داغ بر کودکان فردا سرد باشد، باشد که
آفتاب تموز با بچهها مهربان شود.
ساعت
بازگشت، بهت عجیبی در چشم همه ما نشسته بود، روبروی مدرسه عرفانه زینبیه،
دقایقی اتراق کردیم، چشمهای کوچک اما جوشان روبروی مدرسه بود، چند پیرمرد
روی قالی مندرسی نشسته و از خاطرات سالهای دور میگفتند. احسان حدادی کنار
آنها نشست، کفشهایش را درآورد، پایش را داخل آب چشمه گذاشت و از آنچه
دیده بود گفت: آنچه امروز دیدم حقیقتی تلخ بود، اگرچه غریب نبود و پیش از
این هم دیده بودم. اینکه بگویم چه دیدم دردی را درمان نمیکند، باید هر
کدام از ما با هرچه در توان داریم و هر کاری که میتوانیم برای این بچهها
انجام بدهیم، بچههایی که با انگیزه درس میخوانند و سخت کار میکنند. کافی
است کمی فکر کنیم که حدود ده کیلومتر آنطرفتر برخی آنقدر پول دارند که
نمیدانند چطور خرج کنند و اینجا بعضی بچهها سوءتغذیه دارند و ناچارند
برای هزینههای زندگی کار مشقتزا کنند. پول یک روز استراحت و گردش خیلیها
در همین شهر میتواند زندگی این بچهها را از این رو به آن رو کند. سهم
این بچهها فقر نیست.