به جز اقلیتی مهاجر از نواحی و مکان های مختلف ایران که خانواده ای برای سکونت در پایتخت ندارند، باقی جوانان پایتخت در حال ترغیب برای ایجاد این نوع سبک از زندگی می باشند. خیلی از عوام هم با دلایل و توضیحات خود این سبک را به رسمیت می شناسند و تعابیر خاص خود را دارند. شکل گیری هر نوع سبک از زندگی در اجتماع، در برگیرندهء دلایل متعددی است.
با یک نگاه اجمالی می توان به این نتیجه رسید که این سبک از زندگی بر اساس مولفه ء جنسی تعریف نمی شود، اما سهولت انتخابش برای عناصر ذکور مهیا تر است.
سوال اینجا است که عوامل پیشرو در ایجاد این نوع سبک از زندگی که مختص به اقلیت ناچیزی هم نیست چگونه فراهم شده است! مگر نه آن که تنهایی مختص به پروردگار عالمیان است و انسانها تنها جانداران اجتماعی هستند که نه تنها در اجتماع رشد می کنند، بلکه با تعاملات و ارتباطات دنیای اطراف به تکامل می رسند. پس چرا تنها زیستن را می پسندند؟
یعنی آنقدر از هم خسته شده اند که تنهایی زیستن انتخاب مطلوب آنان باشد؟ دوستی در این رابطه می گفت از یک سنی به بعد اشتراکات فکری کمتری با خانواده مبدأ پیدا می کنیم، از یک جایی به بعد آدم ها طالب استقلال می شوند، می خواهند همان باشند که می خواستند باشند.
اما خانواده مبداء قوانین خاص خود را می طلبد. در خیلی از خانواده ها که فرزندان تمکن مالی مناسب تری برای تک زیستن دارند، این امکان را جانشین دگر زیستی می کنند. عصر تکنولوژی و سرعت انسانها را به انسانهایی انفرادی و منزوی تبدیل کرده که در تنهایی خود خوش تر هستند.
در جوامع کوچک تر زیستن متفاوت است در گذشته ای که هنوز تکنولوژی آنچنان در بافت و لایه های اجتماع رخنه نکرده بود همگان از حال و احوال یکدیگر خبر داشتند. آنان با هم عروسی می گرفتند اگر لفظاً عروسی پسر یکی از اهالی ده بود، اما رسماً پسر همه محسوب می شد.
همدلی ها و همراهی ها رونق بسیار داشت اگر کسی از زیارت بر می گشت انگار خویشاوند کلیه اهل آن آبادی از زیارت آمده است، همگان به احترام ورودش دست به کار می شدند. اگر پسر یکی از اهالی عازم سربازی بود گویی پسر همه عازم سربازی است و همه در تهیه مقدمات رفتن وی در تکاپو بودند. همسایه تاب دیدن گرفتاری همسایه اش را نداشت. اگر خبر از دم بخت بودن دختر یکی از اهالی ده و تنگ دستی پدرش بود همگان کمر همت در تهیه و تدارک جهاز نوعروس می بستند.
آنان معتقدانی بودند بس عمیق، دعای خیر پدر مادر را شفای ابدی و مبین راه زندگی می دانستند. اگر کسی مریض می شد گویا همگان با یکدیگر خویشاوندند، صبح و ظهر و نصف شب معنا و مفهوم نداشت همگان برای التیام درد همسایه در رفت و آمد بودند.
در آن آبادی همسایه از فامیل نزدیکتر بود، دلها همانند بند بند وجود یک پیکر با هم متحد بود. عزای یک خانواده عزای کل آبادی بود. عروسی یک خانواده نیز عروسی کل آبادی محسوب می شد. همگان با هم بودند و حمایت گر یکدیگر نامیده می شدند. در مقابل دیگر اهالی همانند کوه پشت هم بودند. حال همگان خوب بود، چون دلهایشان به هم قرص بود. هیچکس به تنهایی فکر نمی کرد، تنهایی برای آنان معنای غریبی داشت و یک نوع سرنوشت شوم محسوب میشد. یک بی هویتی کامل. فرد تنها از نظر آنان، فرد تازه واردی بود که به تازگی وارد آبادی شان شده بود و آنان باید برای کمک و پذیرایی او می شتافتند.
در آن دیار خودکامگی، خود محوری، خود پسندی از مقوله های ناپایدار و غریب آن جامعه محسوب می شد. هر آنچه برای خود می پسندیدند برای همسایه شان نیز می پسندیدند. در آن دیار همسایه محرم راز بود. همسایه ای که نه نسب خونی داشت و نه نسب خویشاوندی نه سببی بود و نه نسبی، اما در این میان گوهری با ارزش بنام اعتماد را با خود داشت؛ و چه دلچسب بود آن زندگی، حتی تماشای همچنین گذرانی نیز دلنشین و مجذوب کننده است.
در آن دیار کسی با کسی اختلاف لاینحلی نداشت. اختلافها در نهایت عمیق بودنش با نصیحت ریش سفید آبادی با روبوسی و صلوات به جشن و پایکوبی ختم می شد و بعد از آن هم گویا هیچ کدورتی وجود نداشته است. آفتاب در آن آبادی طلوع عارفانه ای داشت و غروب در آنجا هرگز دلگیر نبود. چه مفاهیمی در پس این رفت و آمدها سینه به سینه انتقال می یافت و چه درسهایی از انسانیت با محورهایی کاملاً واقعی تدریس می شد که نتایجش صفات ارزنده انسانیت بود.
ارادت ها همه قلبی بود زیرا دل حرف اول را میزد، ریش سفیدها و کهن سالان گوهرهای ناب مجالس بودند. همه چیز بر پایه مهر و انسانیت و گذشت استوار بود، گذشتی که امروزه حضور پررنگی ندارد. چه شد که این چنین شد! آن همه صفا و صمیمیت و محبت به یکباره رنگ باخت و محو گردید.
در آن دیار پیران و کهن سالان بی اولاد، لفظاً و اسماً بی اولاد بودند، اما در دنیای واقعیت تمام دختران و پسران آبادی فرزندانشان محسوب می شدند، چرا که با کوچکترین ناخوشی، یک لشکر فرزند آماده جان فشانی برای آنان بود که دوباره سر خوش شوند.
اما امروزه روز ما انسانها از خانواده خود بدون اینکه خانواده دیگری تشکیل داده باشیم جدا می شویم، قصد داریم برویم و به کارمان برسیم. گویا داریم وقتمان را هدر می دهیم. فقط به صرف اینکه راحت تر باشیم به صرف اینکه آرامش داشته باشیم، بی حوصلگی و خستگی جز لاینفک صفات ذاتی ما محسوب می شود.
در این دوران گذر و پست مدرنی نمی توان انسان را متهم ردیف اول دانست. او همان انسان دیروزی است که در میان جمع با جانفشانی اش به خود می بالید و خوشحالتر از همیشه به سوی هدف رهسپار می شد. لیکن در دوران حال، جامعه از او فرد دیگری ساخته است. مقوله های مورد نیازش تغییر پیدا کرده اند و در پی تصاحب تمرکز، محاسبه، تعمق و آرامش است.
امروزه ابزاری که او درگیر و مشغول ساز و کار با آن است حضور این مقوله ها را می طلبد. اولین ابزار برای ساز و کار با غول سرعت دنیای کنونی، تمرکز است زیرا که انسان فعلی زمانی که با این سرعت در حال پردازش اطلاعات است نیازمند به تمرکز است، چرا که کوچکترین حرکت ناشیانه وی تمام راه رفته را خدشه دار می کند.
سپس باید محاسبه کند و یافته ها و داده های بدست آورده را با هم جمع و تفریق کند تا به آن عدد دلخواه نزدیک گردد. عاقبت در پایان کاری پر سرعت و چند وجهی در این دنیای شلوغ و پرترافیک در جستجوی آرامش است، آرامشی از جنس سکوت و انزوا.
سکوتی که با خود احیاء روح را در بر دارد. پس ناگزیر است فضایی را داشته باشد به دور از همه آمد و شد ها برای تزکیه و خالی کردن وجود خود از غبار سهمگین سرعت و تکنولوژی قدرمند. این تفسیر گردش کوتاهی بود از دایره سنتی زیستن با ابعاد جمعی و ترجیح مصلحت دگر زیستی، تا دایره وسیع و پر زرق و برق مدرنیته با ابعادی فردی و ترجیح تک زیستی؛ اما نمی توان منکر این شد که انسان در همه حال و احول حاوی گوهری ناب است که رسالتش مهرورزی و مهر اندوزی است.
حقیقتاً بی آن که دوست بدارد و دوستش بدارند شی ای مفلوک و غبار گرفته است که در این دنیای بی نشون تهی گشته است. او از جنس بارانی است با قطرات شفافی چو نور که در این عصر انفعال به دنبال اتصالی پر مهر است.
به امید وجود کانونی گرم برای دلهایمان چه در جمع و چه در انزوا.
خانم مهرنوش خالدی پژوهشگر امور خانواده