جاده، پیچ تندتری میگیرد. تابلوی روستای سیاه دره، مقصد ما از دور دیده میشود. مقصد اینجاست؛ روستایی که به خاطر فقر، بیکاری، نبود سرپناه و بهداشت مناسب، نیکوکاران منطقه را به خود فرا خوانده است. روستایی با 24 خانوار. از فاصله چند کیلومتری هم آبگرمکنهای سفید و نارنجی خورشیدی روی سقفهای کاهگلی را میتوان دید: «این آبگرمکنها را سال قبل دولت به اهالی داد، اما چه فایده، بیشتر اهالی حمام ندارند.»
چند لحظهای بیشتر نمیگذرد که اهالی دورمان جمع میشوند. زمین خاکی است و از هر گوشه و کناری که رد میشوی خاک به هوا بر میخیزد. بیشتر بچههای قد و نیم قد روستا دمپایی پلاستیکی به پا دارند و نه فقط پاهایشان، که همه بدنشان خاکآلوده و غبار گرفته است. تا چشم کار میکند، غبار میبینی و غبار.
روستا میان کوههای اطراف احاطه شده. درهای در دل کوه. کوههایی که روزی مرتع و محل چرای دامهای روستاییان بوده. اما سازمان جنگلها و مراتع چند سالی است که برای حفاظت از بافت گیاهی منطقه، ممنوعیتهای زیادی ایجاد کرده. «اهالی روستا میگویند به ما وعده دادند این محدودیت تأثیری در زندگیتان ندارد و برایتان شغل ایجاد میکنیم. ماهم زمینهایمان را فروختیم. اما الان بیکاریم، همه بیکاریم.» دادشان از بیکاری بلند است. در هر جملهای که بر زبان میآورند واژه بیکاری را میشنوی. واژهای مشترک میان زنان و مردان روستا.
نیکوکاران سراغ سه خانهای میروند که با کمک آنها در حال ساخت است. به خانهها سر میزنند و از روند ساخت و ساز خبر میگیرند. همه آرزو میکنند کاش کمک بیشتری میرسید و همه خانههای در حال فرو ریختن روستا بازسازی میشد. در فصل زمستان امکان ویران شدن این دیوارهای سست بیشتر است و جان اهالی را تهدید میکند.
زن جوانی دستم را میگیرد و به سمت خانهاش میبرد که آلونکی است گلی. بیشتر به خرابه میماند: «دستشان درد نکند سه چهار خانه میسازند. اما من چی؟ وضع زندگیام را ببین! توی همین یک ذره جا زندگی میکنیم، میخوابیم.»
کف اتاق فرشی پهن است که روزی قرمز بوده و حالا گلهای کم فروغش به رنگ خاک درآمده. یخچال به برق وصل نیست و این روزها به جای کمد از آن استفاده میشود: «باورت میشود از صبح هیچی به بچههایم ندادهام بخورند! یعنی چیزی نداریم که بخورند.»
دو بچه کف اتاق نشستهاند؛ یکیشان بلند میشود که برود اما زمین میخورد. بیتا 5 ساله است: «فلج است نمیتواند راه برود ما هم که خرج دوا درمان نداریم.» کپسول گاز گوشه اتاق است. مقداری بادمجان که به رنگ آبی درآمده گوشه زمین ریخته است: «همینها برایم مانده.»
سهیلا 28 ساله همسایه آنها میگوید: «در این دره همه بیکارند، به خدا با بدبختی روزگار میگذرانیم. بارها سر گرسنه زمین گذاشتهایم. منابع طبیعی، خانهمان را خراب کرد. مراتع را از ما گرفتند. همه کوهها را منابع طبیعی خرید. از وقتی نمیتوانیم دامپروری کنیم وضع ما این است. گفتند برایتان گاوداری میسازیم، وام میدهیم اما هیچ کاری نکردند. فقط کوهها را از ما گرفتند، ما چه گناهی کردهایم توی این دره ماندهایم. برای بچهام پول نداشتم لباس بخرم با لباس پاره پاره فرستادمش مدرسه.»
روستا فقط یک مدرسه ابتدایی دارد که هر 12 بچه آبادی به آنجا میروند؛ دبستان فردوسی. آقای معلم به همه بچهها درس میدهد. در و پنجرههای مدرسه شکسته است. از خانههای آبادی تا تنها مدرسه روستا راه درازی نیست اما میگویند همین راه کم را هم بچهها زمستانها در میان گل و لای بسختی طی میکنند. بچهها تا کلاس ششم میتوانند اینجا درس بخوانند و باید برای مقطع راهنمایی به فیروزان بروند. اما وسیله رفت و آمدی نیست و برای همین بیشتر بچهها ترک تحصیل میکنند. در این روستا تعداد دیپلمهها کم است.
سهیلا میگوید: «الان که اینجا را میبینی، انگار بهشت را دیدهای. باید زمستان بیایی. قرار است گاز، امسال وصل شود. این آبگرمکنهای خورشیدی هم به درد زمستان نمیخورد، اصلاً جواب نمیدهد. اما هیچی به اندازه بیکاری و بیدرآمدی سخت نیست. فقط یک حرف برای آقای رئیس جمهوری دارم. ما جوانیم! هم من و هم شوهر 30 سالهام. شما را به خدا برای ما کار درست کنید!»
سهیلا! یعنی هیچ کاری برای شوهرت نیست، حتی کارگری در نهاوند؟
«باورت نمیشود تا فیروزآباد 40 دقیقه راه است. رفت و برگشتش میشود 40 هزار تومان. تازه معلوم نیست کاری گیرش بیاید. این بیکاری شده بدبختی ما.»
برخی خانههای آبادی آنقدر خرابند که باورت نمیشود کسی هم در آنها زندگی کند. در و پنجرهها پایین آمده و خانهها مخروبهای بیش نیستند. در خیلی از خانهها مار پیدا شده. خانه «جواهر» یکی از خانههایی است که به همت خیران در حال ساخت است. در و پنجرههای خانه نو، سبز رنگ است. جواهر از نیکوکاران بارها برای خانهاش تشکر میکند. به در و دیوارها با عشق نگاه میکند. 40 سالش هم نیست اما به پیرزنی میماند که سختیهای زندگی رد پیری را خیلی قبل از موعد روی پوستش نشانده. خطوطی که نشان از سختی زندگی دارد و نه گذر عمری طولانی. آیدا را بغل کرده بچه از ته دل فریاد میزند. میگوید دندان درد دارد: «چه کنم کجا ببرمش برای درمان؟ وقتی پول نیست چه درمانی آخر؟»
نیکوکاران منطقه توضیح میدهند برای ساخت این چند خانه از کمک دولتی استفاده نکردهاند و فقط با کمکهای مردمی دیوار این چند خانه را بالا آوردهاند.
اهالی برای دوا و درمان هم به فیروزان میروند. نزدیکترین جا به روستایشان: «آبجی جان با کدام پول ببرمش دکتر؟ خیلی از بچهها مریضند اما پول درمان نداریم.» صدای گریههای بچه خردسال که از دندان درد مینالد مدام بیشتر میشود. آیدای 4 ساله. بیشتر اهالی روستا سوءتغذیه دارند و از دندان درد مینالند. یکی از نیکوکاران میگوید کمی پنیر بیاورید تا روی دندان آیدا بگذاریم. باور کردنی نیست؛ در هیچ خانهای پنیر پیدا نمیشود: «باور کن چند روز است خودم و بچهها خاک قند میخوریم. چند روز هم بود سیب زمینی پخته میخوردیم. یک هفته است میگوید تخم مرغ میخواهم، نداریم بخرم.»
محمد شایان پسر هفت ساله شهین همراه اوست. پسری که سر تا پایش خاکی است. لباسهایش هم کثیف و مندرس. پسر بچه با چشمهای زیبایش زل زده به من. مادر دهانش را به زور باز میکند. باور نکردنی است؛ در دهانش حتی یک دندان سالم هم ندارد. همه دندانها سیاه شده و افتادهاند و جایشان را زخم و عفونت گرفته: «میبینی بچهام را؟ چند روزی است خوب شده. از تب و عفونت سرش باد کرده بود، درست مانند حلزون. آنقدر خوشگل بود که نگو. الانش را نبین. امسال رفته کلاس اول.» کودک تا این حرفها را میشنود، میدود سمت خانهشان. چند دقیقه بعد میبینمش که شلوار جین کهنه اما تمیزی پوشیده با یک بلوز سفید و کوله پشتی آبی رنگی که روی دوش انداخته. میگویند اهدایی یک خیر است. محمد شایان در این لباسها واقعاً زیباست. شهین هم میگوید نیکوکاران در حال بازسازی خانهاش هستند.
مردهای روستا گوشهای دور هم جمع شدهاند. میگویند کل درآمدمان یارانه است بیکاری بیچارهمان کرده: «زمانی که گاو و گوسفند داشتیم وضعمان خیلی بهتر بود. کره و پنیری هم گیرمان میآمد. الان اگر یک دام هم داشته باشیم جریمهمان میکنند.»
محمد خزایی عضو شورای روستا میگوید: «آبرسانی روستا مشکل دارد؛ نه دامداری داریم و نه کشاورزی. در روستا بدون اینها چه کار میشود کرد؟ آنقدر مشکل داریم رویمان نمیشود حرف بزنیم. برق داریم، اما پول برق نداریم. فردا پس فردا گاز میآید اما پولش را نداریم. اگر دست کم یک تراکتور به ما بدهند باز میتوانیم گندم و جو بکاریم. منابع طبیعی خیلی به ما وعده داد؛ فکر میکردیم زمینها را واگذار کنیم اینجا بهشت میشود. زمستان باید بیایی اینجا. آب توی خانهها جمع میشود و خانهها را خراب میکند. بدون در و دیوار هم نمیشود، خانهها را گرم کرد. زمستان اینجا جهنم است. جاده را میبندند و برق هم که میرود با نفت و هیزم خودمان را گرم میکنیم.» زنها از نداشتن حمام گلایه دارند: «یک حمام عمومی داشتیم که مدتهاست تعطیل شده. بعضیها توی خانههایشان حمام دارند، ولی بیشتریها ندارند. آب داغ میکنیم و سرو رویمان را میشوییم. آب هم زیاد نداریم. مجبوریم دو هفته یک بار حمام کنیم. زمستانها ماهی یک بار.»
حالا نیکوکاران، مردم آبادی را دور هم جمع کردهاند و از آنها میخواهند در تمیز کردن روستا یاریشان کنند. میگویند یک دست صدا ندارد. به آشغالهایی که دور و بر ریخته اشاره میکنند. یکی از نیکوکاران میگوید: «خودتان هم باید در پاکیزگی جایی که زندگی میکنید نقش داشته باشید.» مردم قول میدهند. افشین کنار دیوار نشسته و آنها را نگاه میکند. رو به من میگوید: «باور کن تا از اینجا بروید یادشان میرود. اینجا هیچ کس انگیزه ندارد.» افشین تا کلاس نهم درس خوانده و بعد هم ترک تحصیل. مانند اغلب پسرهای نوجوان سیاهدره: «فیروزان مدرسه میرفتم. اینجا زمستان راهها قفل میشود، وسیله نقلیه هم نیست. تا دو روز غیبت میکردم، میگفتند اخراجی. شرایط سخت بود نرفتم. یک سال برای کار آمدم تهران. میدان تجریش؛ اخراجم کردند. الان بیکارم مانند همه.»
عاشق فوتبال است. دوست دارد بیاید تهران و فوتبال حرفهای یاد بگیرد اما امکانش نیست. مانند خیلی چیزهای دیگر که اینجا امکانش نیست. روزهایش را با گشتن در کوچههای خاکی ده و بالا رفتن از کوهها و کندن گردو میگذراند. میگوید کوههای اطراف را مانند کف دست میشناسد. همان کوههایی که لاله دارد و موسیر. بیکاری او و همسالانش را مانند پدرهایشان کلافه کرده. میگوید خوب شد زمستان اینجا را ندیدهای واقعاً سیاهدره است. میگوید کاش آدمها ما را یادشان بماند. زمان ترک سیاهدره رسیده. محمد شایان پسر خردسال، برایمان دست تکان میدهد با بهترین لباسهایی که بر تن کرده. صدای فریادش را از دور میشنوم: «باز هم بیایید. باز هم بیایید...»