داستان خواننده شدنت را گفتی، داستان ازدواجت چطور بود؟
داستان
خاصی نداشت، در سفر به آلمان از طریق دوستانم با خانواد ه ای آشنا شدم و
در مدتی که آنجا بودم احساس کردم باید به این اندیشه باشم که تفکری جز
تفکر خودم را بپذیرم، ضمن اینکه همسرم خیلی آدم صادقی است. برخلاف من عصبی
نیست، خیلی لبخند می زند، مهربان است، آدم ها را دوست دارد و به بچه ها
عشق می ورزد.
جزو طرفداران تو بود؟
بیشتر
طرفدار تفکر من بود تا طرفدار آهنگ هایم؛ این بیشتر جذبم می کرد. تفکرات و
حتی مطالعات و مصاحبه های من. از مصاحبه هایم بیشتر از شعرهایم آگاه بود و
این برای من جالب بود.
همسرم سال ها از ایران دور بود، با فرهنگ اروپا
آشناتر بود. برای من مهم این است که همسرم در یک خانواده اصیل و با
تفکرات ایرانی بزرگ شده است.
اصالت
همیشه برای من خیلی مهم بوده است. یک ویژگی مثبت دیگر او سیدزاده بودنش
است. پدرخانم من اهل مطالعه و کتاب است، کلکسیون کتاب دارد و از همه مهم
تر اینکه احساس می کنم همسرم، مادر خوبی برای بچه های من است. بدون تعارف
می گویم همه مردهای جهان بعد از مادرشان از همسرشان توقع مادر بودن
دارند.واقعا ممنونم که بچه بازی هایم را طاقت می آورد. درکل احساس خوبی به
تمام اتفاقات دوروبرمان دارم و یکی از ستاره های خوب زندگی من همسرم
است.یکی از دلایلی که محل زندگی ام را به کرج انتقال داده بودم این بود که
نمی خواستم ازدواج کنم. دورترین نقطه کرج رفته بودم و با خودم می گفتم
اینجا ته دنیاست و داستان تمام می شود اما حالا وضع فرق کرده است.
ازدواج تو باعث شد که سر زبان ها بیفتد که می خواهی برای مدتی از ایران بروی؟
آن
موقع فکر می کردم اگر از ایران هم بروم به تنهایی گرایش پیدا نمی کنم. من
سرزمینم را دوست دارم. بارها و بارها به کانادا و استرالیا رفته ام و مدت
زیادی مانده ام اما نمی توانم در غربت زندگی کنم. اینکه از خانه بیرون
بیایم و به جای «سلام» بگویم «های» برایم خنده دار است.حاضرم بگویم چند
تومان می شود تا بخواهم بگویم چند دلار بدهم. شعار شخصی من این است که
خانه کوچک پدرم خیلی امن تر است تا خانه بزرگ پدر همسایه. چون در خانه
همسایه باید همیشه بخندم، اگر لبخند نزنم پرتم می کنند بیرون اما در خانه
کوچک پدرم می توانم گریه کنم، بخندم، عصبی شوم، آرام باشم و جای ماندن
دارم.
گفتی همسر من، مادر بچه هایم است مگر چند فرزند می خواهی؟
تا الان به 3 بچه فکر کرده ایم.
این فرهنگ پذیرش بچه چطور برای همسر شما جا افتاده؛ به خصوص که در خارج از ایران بزرگ شده اند؟
همسرم
عاشق بچه هاست. ما حتی اسم بچه هایمان را هم انتخاب کردیم؛ قصه، عشق،
ایلیا. درواقع دو دختر دلم می خواهد و یک پسر. البته هرچه خدا بخواهد همان
است. عشق را به این دلیل انتخاب کردم که در مدرسه به دخترم بگویند «عشق
صادقی» خانم «عشق صادقی» بیاید دفتر، دیگر کسی رویش نمی شود به عشق من
بگوید بالای چشمت ابروست.
«قصه» را هم دوست دارم چون صدایش کنند
«قصه صادقی». ایلیا را هم چون ارادت خاصی به امیرمؤمنان دارم انتخاب کرده
ام. نمی خواهم اسم علی را انتخاب کنم که اگر بچه بدی از آب درآمد، به اسم
علی بی حرمتی شود.
مراسم خواستگاری شما مراسمی سنتی بود؟ آیا پدر و مادرتان هم حضور داشتند؟
بله،
من خیلی دوست داشتم مراسمم ایرانی و منطقی باشد. پدر و مادرم منت بر سر
من گذاشتند و به منزل پدری خانمم در ایران آمدند. از پدر و مادر خانمم
خیلی ممنونم چون این رنج را از من گرفتند که بخواهم به آنجا بروم و لطف
کردند ما را زمانی که برای دید و بازدید آمده بودیم، پذیرفتند!
با خنده او از درون زیبا شدم
سرنوشت تو از بندرعباس با سرنوشت کسی در آلمان رقم خورد، چقدر به قسمت اعتقاد داری؟
یکسری
اتفاقات جالب برای من پیش آمد، شاید خیلی ها اسم این صحبت ها را بگذارند
توجیه اما من همیشه برای کارهایم توضیح خواستم. همیشه یکسری نشانه می
دیدم، مثلا می گفتم با آدمی که در ایران است ازدواج نخواهم کرد، به این
دلیل که آن فرد کاملا دنبال رضا صادقی خواننده دویده و اگر کسی را انتخاب
کنم که از ایران دور بوده، من، خودم را می توانم آنطور که هستم معرفی کنم
نه آن گونه که معرفی شدم. یکسری نشانه هم دیدم که فکر کردم اتفاق مبارکی
برای من است. از همه مهم تر مهربان بودن اوست، چیزی که از روز اول باعث شد
از درون و سراپا زیبا شوم، خنده او بود.
در این مدت شعری برای او خوانده ای؟
در این آلبوم آخرم بله، شعری برای او خواندم.