شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 14 - ۱۱ جمادی الثانی ۱۴۴۶
برچسب ها
# اقتصاد
۱۵ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۶:۰۰

چگونه عاشق پریچهرشدم

شهاب حسینی هم با همه سوپراستار شدن و شهرت و محبوبیتی که دارد باز هم یکی از ماست. او هم مثل ما شهرزادی دارد که پریچهر است. شهاب حسینی از دسته ستاره‌هایی است که باوجود رسیدن به مواهب بازیگری از عشق به خانواده و همسر غافل نشده است
کد خبر: ۱۰۲۱۰۴
این مطلب روایت زندگی شهاب حسینی با همه بالا و پایین‌هاست. این پرونده چکیده ایست از گفت‌و‌گوهای او و همسرش


نوزاد نیمه‌شب زمستان

متولد زمستان هستم. درست بعد از 9 ماه متولد شدم، حین تولد 3 كیلو و 700 گرم وزن داشتم. ساعت به دنیا آمدنم هم 3 و 30 دقیقه نیمه‌شب بود. پدر و مادرم در جوانی ازدواج كردند، آنها وقتی مرا به دنیا آوردند كه سرگرم جمع‌و‌جور كردن زندگی‌شان بودند.

سرشكستگی‌های كودكی

دوران كودكی من به شیطنت‌های مختلف با پسربچه‌ها گذشت. مادرم می‌گفت تو پسر شری بودی. روزی كه به خاطر سر‌بازی سرم را با نمره 4 اصلاح كردم، دیدم سرم از 9 ناحیه شكسته است. با توجه به اینكه زمان وقوع 5-4 مورد از این شكستگی‌ها را به خاطر نمی‌آورم، باید آنها را به دوران كودكی‌ام نسبت داد. جز سر از نواحی دیگری همچون صورت و دست و پا هم بارها دچار جراحت‌های مختلف شدم.

توپ چرمی عید

در خانواده پدری نوه اول بودم. ا‌رتباط ما با فامیل مادرم بیشتر بود تا با اقوام پدر. دوست ندارم از نقطه‌نظر مهر و محبت كسی را برتر از دیگری بدانم. هر دو خانواده به اندازه وسع خودشان محبت می‌كردند. یادم می‌آید كه مادر پدرم بهترین عیدی‌ها را می‌داد. یك بار از او یك توپ چرمی فوتبال عیدی گرفتم. آن موقع این هدیه بسیار گرانبها بود و هر كسی توپ چرمی نداشت.

دوستان بزرگ‌تر از من

دوستی بخش مهمی از روند شكل‌گیری نگاه و بزرگ‌شدن همه ماست. دانش عمومی من تا حدودی خیابانی است و محصول رفاقت با هم‌محلی‌ها. كودكی من در حد فاصل میان دو خیابان هاشمی و سپه‌ غربی گذشت. دوستی داشتم به نام رضا كه هم خیلی صمیمی بودیم و هم به صورت متوالی با هم كتك‌كاری می‌كردیم. ضمن آنكه اهل دوستی با بزرگ‌تر از خودم بودم، ولی مایلم از رفقا به‌خصوص در مسائل مختلف درس بگیرم؛ براساس این رویه حالا اكثر دوستانم بالای 40 سال سن دارند.

از دست دادن رفیق قدیمی

دوست نداشتم قلدر محل باشم. با این حال همیشه در جمع بچه‌محل‌ها به حساب می‌آمدم. نوجوانی من حول و حوش خیابان فاطمی گذشت. هرقدر بزرگ‌تر می‌شدم، دایره ارتباطاتم گسترش می‌یافت. درنتیجه به تمایل برخی بچه‌ها برای انجام كارهای خلاف پی بردم. در آن دوره یكی از بهترین دوستانم را به خاطر اعتیاد به مواد مخدر از دست دادم.

كلكسیون ماشین‌های من

در مرور خاطرات هر پسربچه‌ای انگار وجود اسباب‌بازی اتومبیل، امری ناگزیر است. مادر من هم برایم از این ماشین‌های كوچك اسباب‌بازی می‌خرید. مجموعه‌ای جمع كرده بودم كه در آن 150 ماشین كوچك به چشم می‌خورد. هنگام اسباب‌كشی، اسباب‌بازی‌ها را جا گذاشتم. 2 هفته بعد كه فهمیدم كیسه حاوی ماشین‌ها نیست، از این موضوع بسیار ناراحت شدم.

دور ایران با مادر امدادگر

اول دبستان را در مدرسه بامداد نو گذراندم. سال بعد به خاطر كار مادرم به خرم‌آباد نقل مكان ‌كردیم؛ او امدادگر سیار بود. سال‌های دوم، سوم و چهارم را در خرم‌آباد خواندم. دوران بسیار بدی بود. از جنگ تحمیلی خاطرات ناراحت‌كننده‌ای در ذهنم باقی مانده است. آن موقع این‌طور احساس می‌كردم كه عراقی‌ها با كشتن مردم بی‌سلاح تفریح می‌كنند.

شاگرد گوشه‌گیر كلاس

حضور در یك محیط جنگی، دوری از تهران و اكثریت فامیل به انضمام نگرانی‌هایی كه به‌خاطر شغل مادرم در آنجا متوجه ما بود، باعث شد تا در بازگشت به تهران احساس غریبی كنم و در كلاس پنجم شاگردی آرام و گوشه‌گیر باشم. معلمی كه بیشتر از بقیه معلم‌های دوره ابتدایی دوستش داشتم، معلم كلاس پنجم من بود. در ابتدایی دانش‌آموز متوسطی بودم و هیچ‌گاه مبصری را تجربه نكردم.

تجدید شدن مبصر كلاس

دوران راهنمایی بود، از كودكی درآمده بودیم و می‌خواستیم شبیه بزرگ ترها رفتار كنیم. همین تغییر وضعیت به‌شدت روی درس خواندنم تاثیر گذاشت و باعث شد افت كنم. سال دوم راهنمایی بودم كه در درس‌های ریاضی، علوم و عربی كارم به شهریورماه كشید. در راهنمایی نیز ورزشم فوتبال بود و این بار طعم مبصری را چشیدم. سال سوم مرا مبصر كلاس‌مان كردند.

دیپلم با اعمال شاقه

نزدیك امتحانات ثلث سوم سال سوم دبیرستان بود كه به‌شدت دچار بیماری یرقان شدم. حالم به قدری خراب بود كه نمی‌توانستم از خانه خارج شوم. معده‌ام حتی آب خوردن را هم پس‌ می‌زد. به خاطر بیماری نتوانستم در امتحانات شركت كنم. به همین خاطر سال سوم را دوبار خواندم و سرانجام دیپلم را با معدل تقریبا خوبی گرفتم.

یك روانشناس در راه كانادا

آنقدر به خودم اطمینان داشتم كه فقط در كنكور سراسری شركت كردم. مطمئن بودم كه قبول می‌شوم، اما نشدم. سال بعد در دانشگاه آزاد جواز ورود به رشته بازیگری رابه دست آوردم. اما آن موقع چون این حرفه برایم مطرح نبود، صبر كردم تا نتایج سراسری هم مشخص شود. با قبولی در رشته روانشناسی به دانشگاه سراسری نقل مكان كردم. دو سال درس خواندم و بعد انصراف دادم. عمویم مقیم كانادا بود. قصد داشتم هرچه سریع‌تر به او برسم و در كانادا ادامه تحصیل بدهم. همین تصمیم باعث شد تا درس را نیمه‌كاره رها كنم. حالا كه به گذشته‌ها فكر می‌كنم، می‌بینم درس شیرینی را رها كردم.
 
راننده پرمسوولیت ارتش

برای سفر به خارج یك سال تلاش كردم. وقتی نشد، رفتم سربازی؛ به این امید كه بعد از پایان خدمت بروم. افتادم ارتش. در تیپ 65 نیروهای ویژه خدمت، كردم و راننده بودم. رانندگی در خدمت، كار سخت و پرمسوولیتی است.

معافیت به‌خاطر بیماری

بعد از 18 ماه خدمت دچار خونریزی معده شدم. مرا به بیمارستان 502 منتقل كردند. آنجا به من گفتند تو نباید به خدمت می‌آمدی. تو به خاطر وضع معده‌ات می‌توانستی از معافیت پزشكی استفاده كنی. باتوجه به اضافه‌هایی كه خورده بودم ترجیح دادم معاف شوم. این گونه بود كه سر 18 ماه با خدمت خداحافظی كردم.

در سربازی عاشق پریچهر شدم

راستش در دوران سربازی بود كه عاشق شدم. عاشق همسرم. همین موضوع تحمل سربازی را برایم سخت می‌كرد. افسری كه نمی‌خواهم اسمش را ببرم متوجه این ماجرا شد و تا می‌توانست به پر‌و‌پایم ‌پیچید تا آزارم دهد. راننده‌ها در زمان استراحت‌شان نباید نگهبانی بدهند، با این حال او مرا می‌فرستاد سر پست تا نتوانم مرخصی بگیرم و از پادگان خارج شوم.  همسرم (پریچهر) را در دانشگاه دیدم. یك روز از سربازی مرخصی گرفتم تا سری به رفقای دانشجو بزنم. دیدم دختر خانم زیبا، ساده و محجوبی سرگرم مطالعه كتاب‌هایش است. هرچه خواستم با او ارتباط برقرار كنم، نشد كه نشد. با این حال در نگاهش چیزی دیدم كه تشویقم كرد به ادامه راهی كه منجر به ازدواج شد.





خانواده یا بازیگری

كار ما به قدری سخت است و دوری از خانواده در آن به چشم می‌خورد كه گاهی می‌بینم چقدر بابت این موضوع شرمنده زن و بچه‌هایم شده‌ام. یك بار وقتی پسرم را دیدم غرق حیرت شدم. لحظه‌ای فكر كردم او چقدر بزرگ شده و من این را ندیده‌ام. خانواده من در این سال‌ها از این مسائل بسیار آسیب دیده‌اند و خوب كه فكر می‌كنم از خودم می‌پرسم واقعا این كارها ارزش این آزار ناخواسته خانواده را داشت یا نه؟!


روشن شدن تكلیف تجرد

شماری از جوان‌ها می‌گویند تا جوانی باید جوانی كنی، بنابراین باید با تاخیر تن به ازدواج داد. هرگز این اعتقاد را قبول نداشته و ندارم. همیشه مایل بودم تكلیفم خیلی زود مشخص شود، به همین دلیل من هم مثل پدر و مادرم در ابتدای دوران جوانی ازدواج كردم.

 ازدواج بدون سنگ‌اندازی

خانواده من و همسرم از نظر تقسیم‌بندی‌های اجتماعی هم گروه بودند؛ به همین خاطر به سرعت با هم صمیمی شدند طوری كه پدرخانمم می‌گفت ما دخترمان را با پسر شما عوض كردیم. هیچ‌كدام سنگی جلوی پای ما نگذاشتند. مهریه هم به میزانی تعیین شد كه من و همسرم روی آن توافق داشتیم.  من و همسرم در همه زمینه‌ها با هم توافق داریم. او مشكلات كاری مرا خیلی خوب درك می‌كند. همسرم مدتی در فرهنگسراهای بانو و شفق گریم درس می‌داد. در ضمن نقاش خوبی هم هست.

اتودهای باستان‌شناس اسبق

زمانی دوست داشتم باستان‌شناس شوم. این حس به مرور از بین رفت و جایش را به بازیگری داد. بین سال‌های 71 تا 72 بود كه در كلاس‌های استاد سمندریان شركت كردم. ضمن دستیابی به فنون بازیگری، این كلاس‌ها محاسن دیگری هم برای ما داشت. به خاطر شركت در كلاس‌های بازیگری استاد بود كه جرات کردم كارهای مختلف را اتود بزنم. ترسم از بازی در حضور جمعیت ریخت و صاحب اعتمادبه‌نفس شدم.

ستاره‌ها در دانشگاه

در دانشگاه با بچه‌های دانشكده هنر، تئاتر كار می‌كردم. از آن جمع پارسا پیروزفر و یوسف تیموری به بازیگرانی مطرح تبدیل شدند. اولین كار تصویری من برنامه زنده اكسیژن بود كه در آن مجری بودم. این برنامه زمان خودش مخاطبان زیادی را جذب كرد. برای اجرا در شبكه‌های 2 و 3 و حتی جام‌جم صاحب برنامه شدم. البته در آن دوره و در اجراهایم بیشتر یك مجری‌بازیگر بودم كه برایم جذابیت زیادی داشت. وقتی تماشاگر از كارم راضی است لذت می‌برم، اما هیچ وقت كاری كه انجام داده‌ام به نظرم آرمانی و ایده‌آل نیست. به نظرم همیشه می‌توان بهتر بود.

پریچهرقنبری ازشهاب می گوید:

شهاب واقعا چه‌کاره است؟

شهاب هیچ‌وقت کافه‌دار نبوده است. بعد از تولد محمدامین مدتی در خانه بودم و همان موقع دوست داشت فضای دوستانه و صمیمانه‌ای را برای گپ‌وگفتمان ایجاد کند؛ فضایی سالم و خانوادگی و بیشتر به خاطر ما کافه را راه انداخت. در مورد مجری‌گری هم باید بگویم او بیان خیلی شیوایی داشته و بانک کلمات زیادی در ذهنش دارد. من هم به عنوان همسرش همیشه از این توانایی او لذت می‌برم و گاهی اوقات هم غبطه می‌خورم که چطور نمی‌توانم مانند او حرف بزنم. در مورد بازیگری هم دیگر حرفی نزنم بهتر است؛ استاد است دیگر. (خنده) در مورد کارگردانی هم باید بگویم به عنوان تجربه اول خیلی خوب بود؛ تجربه‌ای که خودش هم در بازی و کارگردانی شریک بود.

بهترین پدر دنیاست

به جرات می‌توانم بگویم او بهترین پدر دنیاست. خیلی به بچه‌هایش علاقه دارد و گاهی اوقات حس می‌کنم بیشتر از من، آنها را دوست دارد. خیلی عجیب است. من هم آنها را دوست دارم اما حس می‌کنم که شهاب بیشتر از من و عجیب‌تر به آنها علاقه‌مند است. با تمام سختی‌های شغلی شهاب همیشه کنار ما بوده است. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که برای تمرکز کردن احتیاج به سکوت دارد. حس و حال بازیگری شبیه کارهای دیگر نیست که درست مانند بقیه از خواب بلند شوید، به مغازه یا اداره بروید و ... . باید روح را بسازید که بتوانید نقشی را ایفا کنید. شاید جاهایی از هم دور افتادیم اما همیشه با هم بودیم و عشقی که نسبت به هم داشتیم، رابطه‌مان را محکم‌تر می‌کرد.




دیگر برخورد مردم اذیتم نمی‌کند

برخوردهای مردم خیلی عجیب است. این عجیبی آنقدر زیاد است که هیچ خاطره واضحی از آنها را به خاطر نمی‌آورم اما خیلی زیاد است. قبل از این خیلی بیشتر اذیت می‌شدم اما همیشه می‌گویند هر قدر سن بالاتر می‌رود، تجربه‌ها بیشتر می‌شود و در برخورد با اتفاقات جامعه برخورد پخته‌تری را می‌توانیم از خودمان نشان دهیم.

پسران هنرمند ما

پسر کوچکم، امیرعلی چهار ساله است و البته خیلی هم بازیگر است. در یک لحظه می‌تواند عصبانی باشد و با عصبانیت حرف بزند و در همان لحظه می‌خندد و جواب می‌دهد. درواقع یک صحنه را به‌راحتی با دو زاویه و دو شخصیت تحویل ما می‌دهد. (خنده) از طرفی دیگر محمدامین استعداد زیادی در زمینه نقاشی دارد و بیشتر دوست دارد نقاشی بکشد. به نظرم یک استعداد هنری ذاتی در زندگی آنها وجود دارد و ما نمی‌توانیم منکر آن شویم.


با اوج گرفتن شهاب خودم را می‌بینم

اینکه شاهد باشی همسرت با سرعت و شتاب،  همه سرازیری‌ها را طی می‌کند و تو در حاشیه‌ای ـ یعنی با وجود اینکه همسرش بودی و هستی و شاید نزدیک‌ترین فرد زندگی او درست مثل دیگران که از بیرون شاهد رشد او هستند باید از پشت صحنه تماشاگر صعودش باشی ـ در ظاهر سخت به نظر می‌رسد اما این تنها یک بخش از ماجراست؛ یعنی چیزی که شاید از بیرون قابل دیدن و تصور و قضاوت است. اما یک بخش دیگر ماجرا تصویری است که من و شهاب خودمان از زندگی مشترک‌مان داریم. خیلی‌ها حتی با نگاه‌شان بارها از من پرسیدند که تو چطور نشستی تا شهاب روزبه‌روز محکم‌تر بایستد  اما حقیقت برای من چیز دیگری است. با اوج گرفتن شهاب من خودم را می‌بینم که رشد می‌کنم.

در مراحلی از زندگی احساس کردیم اینجا آخر خط است

ما با هم بزرگ شده‌ و با گذشت زمان با همه كم و كیف روحیات هم آشنا شده ایم. در طول تمام این سال‌ها زیروبم صدای یكدیگر را به خوبی احساس می‌كنیم؛  بنابراین حتی در مراحلی از زندگی كه احساس می‌كردیم اینجا و این‌بار دیگر آخر خط است، همان حس آشنایی كه در وجود هر دوی‌مان بود،  ما را به صبر و مدارا دعوت می‌كرد. من خودم را از شهاب جدا نمی‌دانم. در این 18 سال زندگی مشترک ما با هم بزرگ شدیم. هر اتفاقی که برای او می‌افتاد من در کنارش بودم و از همراهی با او لذت می‌بردم.

آخرین اخبار