پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - 2024 April 18 - ۸ شوال ۱۴۴۵
برچسب ها
# اقتصاد
۲۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۷
ساعتی با زائرانی که دوست دارند در مهمانسرای حرم امام رضا غذا بخورند

بی‌ژتون به دنبال غذای حضرتی...

قاسم رفیعا، شاعر طنزپرداز در بیت آخر شعری که برای مشهد سروده، می‌گوید: «منتظر یک ژتون غذایوم؛ بچه محله امام رضایوم». ژتون غذای حضرت برای زائران و مجاوران آقا امام رضا(ع) حکم کیمیا را دارد. افرادی که به پابوس امام هشتم آمده‌اند برای چشیدن طعم متبرک غذای مهمانسرای حرم لحظه‌شماری می‌کنند. آنها پس از ورود به مهمانسرا، لقمه‌های غذا را با اشتیاق مزه می‌کنند و عطر و بوی خوردنی‌های معنوی آنجا را به خاطر می‌سپارند.
کد خبر: ۶۲۴۲۷
تقاضای حضور در فضای معنوی مهمانسرا همیشه چند برابر عرضه ژتون های آن است. زائرانی که به آرزویشان نمی رسند پشت در مهمانسرا واقع در صحن هدایت می ایستند تا شاید در دقیقه 90 مجوز ورود به این ضیافت را پیدا کنند. صحن هدایت از مکان های پررفت وآمد حرم محسوب می شود. در یک ضلعش پیرمردها و پیرزن ها صف کشیده و منتظر سوار شدن به خودرو های برقی هستند که آنها را به در ورودی صحن جامعه رضوی می برد. در چند قدمی ورودی مهمانسرا غرفه راهنمای زائر واقع شده که نقشه حرم و مکان های دیدنی مشهد در آن توزیع می شود.

آنهایی که می خواهند وارد مهمانسرا شوند باید از راهرویی طولانی بگذرند؛ راهرویی که سرتاسرش با میله هایی بلند از فضای صحن هدایت جدا شده است. جلوی نرده ها چند نفری ژتون های زائران را کنترل می کنند. نگهبان هایی که با کلاه های سفید به استقبال آفتاب سرظهر رفته اند و خادمان سرمه ای پوشی که کارشان برقراری نظم در محل ورودی و جلوگیری از ایجاد تجمع است. در لحظه های داغ شهریور چند ساعتی نظاره گر زائرانی شدیم که مشتاق ورود به مهمانسرای حرم امام رضا(ع) بودند.

اینجا مغازه نیست که بخوای توش معامله کنی

لباسش اتوکشیده است؛ انگار همین چند دقیقه پیش آنها را از خشکشویی تحویل گرفته. پیراهن آبی راه راهش را با کت سرمه ای رنگش ست کرده است. جنس التماس کردنش با بقیه فرق دارد. به آدم ها نزدیک می شود و درِ گوشی درخواستش را مطرح می کند. اما کسی به او جواب مثبت نمی دهد. مردم بیشتر کنجکاوند که آدم به این آراستگی، چه خواهشی دارد که هیچ کس اجابتش نمی کند. از مردم که ناامید می شود به سمت نگهبان دم نرده ها می رود؛ شما یه ژتون به من بدین، اومدین تهران جبران می کنم.

آقای نگهبان حرفش را نشنیده می گیرد و مرد ادامه می دهد: «شما بفرمایید رقمش چقدر می شه تقدیم می کنم.»

نگهبان دم نرده ها تحمل شنیدن این جمله را ندارد. «برادر من! اینجا مغازه نیست که بخوای توش معامله کنی؛ ژتون فروشی هم نداریم.» جمله آخرش را با صدای بلند فریاد می زند. آن قدر بلند که مرد خوش تیپ سرش را پایین می اندازد و چند قدمی دور می شود.

ناهار را برای مادر پیرش می خواهد که سالخورده است و در هتل در انتظار غذای متبرک نشسته است. مادرش عطر و طعم ناهار حضرت را می شناسد و به همین دلیل او نمی تواند کلَک بزند و غذای دیگری را تحویلش بدهد. یکی از زائران راهنمایی اش می کند. «باید نذر مهمانسرا کنی و نذرت که ادا شد، فیش پرداختی ات رو تحویلشون بدی. به یه حدی که برسه، یه دونه ژتون بهت هدیه می دن.»

مرد وقت این کارها را ندارد. با پرواز ساعت 10 صبح فردا می‎خواهد به تهران برگردد. چند دقیقه ای رفت و آمد مردم را نگاه می کند. ساعتش را نگاه می کند و به سمت در خروجی صحن هدایت می رود.

حتما قسمتتون نبوده...

زن میانسالی که بچه ای به بغل دارد برای چندمین بار پیش خادم حرم التماس می کند. سومین باری است که از غرب کشور به مشهد می آید و تاکنون طعم غذای حضرت را نچشیده است. خادم سرمه ای پوش برایش توضیح می دهد که دستش از ژتون خالی است. «گفتم که، هر روز صبح تا ظهر همکارای ما میان توی هتل ها و مهمانسراها و مساجد ژتون توزیع می کنن، اگه صبر کنین، حتما به شما هم سر می زنن.»

خادم در حال حرکت حرفش را می زند و زن هم دنبالش راه می افتد. این جواب تکراری، زن را قانع نمی کند.

پارسال هم منتظر موندم؛ ولی کسی نیومد.

خواهرم! حتما قسمت تون نبوده؛ به صورت اتفاقی می رن، این طوری نیست که حتما همه جا برن.

زن دیگری که منتظر همسفرانش ایستاده، وارد بحث می شود. «راست می گن خانم! من خودم ده ساله میام حرم؛ امسال برای اولین بار قسمتم شده.»

زن دومی لحظه جزئیات دریافت ژتون را با دقت توضیح می دهد. این که ماموران حرم سر صبح آمده اند و درحالی که او و خانواده اش در رستوران هتل مشغول خوردن صبحانه بوده اند، ژتون ها را توزیع کرده اند. زن اولی و دومی با هم رفیق می شوند و صدای بگو و بخندشان فضا را پر می کند. هر دوشان آن قدر وقت فراغت دارند که بخواهند سر فرصت درد و دل کنند. زن دومی درباره همسفرانش توضیح می دهد و این که کدام یک از جاری هایش را بیشتر دوست دارد. همسفران زن دومی که از راه می رسند، شماره موبایل رد و بدل می کنند و از هم جدا می شوند. زن اولی پلاستیکی رنگی از داخل کیفش درمی آورد. «یه کم از ته غذاتون بریزین این تو؛ من همین جا منتظر می مونم. واسه این بچه می خوام. بخوره شفا پیدا کنه به حق پنج تن.» زن دومی تعارف می کند که شما هم با ما تشریف بیارید داخل. تعارفش جدی و محکم نیست. زن بچه به بغل به همان غذای ته پلاستیک بسنده می کند و منتظر می ماند.

می رم حرم واسه تون دعا می کنم

پسربچه های دوقلو دست پدر و مادرشان را گرفته اند. چهار نفرند و فقط دوتا ژتون دارند. مرد برای رفتن به داخل مهمانسرا خیلی عجله دارد. نگهبان کنار نرده ها سد راهشان می شود و توضیح می دهد باید چهار تا ژتون داشته باشند. مرد جوان می خواهد با زور و سر و صدا وارد شود؛ ولی فایده ای ندارد. مادر دوقلوها می گوید: «این بچه ها فقط شش سال دارن، ژتون نمی خوان که.» یکی از دوقلوها می گوید: «من هشت سالمه.» دوقلوی دیگر هم به حرف می آید: «من چند دقیقه بزرگ ترم.»

نگهبان نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. «خواهرم! اینا بزرگ شدن، چرا این آقاپسرهای خوش تیپ رو به حساب نمی آری؛ مردی شدن واسه خودشون.» پدر بچه ها اهل مذاکره نیست. از کوره دررفته و می خواهد با داد و فریاد کارش را راه بیندازد. نگهبان سعی می کند در نهایت آرامش با استدلال حرفش را به کرسی بنشاند.

«عزیز من، نذاشتی حرفم تموم بشه؛ گفتم شما چهار نفرین، دو تا ژتون دارین. تا ساعت دو ظهر صبر کنین. مهمانسرا که خلوت شد می فرستمتون داخل.»

مرد جوان کمی آرام می شود و می پرسد: «الان من دو تا ژتون دیگه پیدا کنم حله؟» نگهبان با کلمه «حله» غائله را تمام می کند. مرد از صف خارج می شود و در غیاب او زن مذاکراتش را ادامه می دهد. «آقا ما مهمون امام رضا(ع) هستیم. بذار بریم تو، من می رم کنار ضریح واسه تون دعا می کنم. ایشالا هر چی می خواین خدا بهتون بده.»

خواهرم همه مون مهمون آقا هستیم. من مامورم و معذور. داخل جا نداریم. به همون اندازه ای که ژتون صادر شده جا و غذا تدارک دیدن. شما خودتون خونه تون پنج تا مهمون دعوت کنید بعد 50 نفر بیان، می تونید جوابگو باشین؟

مرد جوان دست خالی برمی گردد و می فهمد که در این بازار پرتقاضا، پیدا کردن ژتون به همین راحتی ها که فکرش را می کرده نیست. نگهبان برایش توضیح می دهد که می تواند دو پرس غذایش را بگیرد و با خودش ببرد هتل. مرد جوان همین کار را می کند.

هر دونه برنجش یه دنیا ارزش داره

زن میانسالی که چادر رنگی به سر دارد برای پیدا کردن ژتون خودش را به آب و آتش می زند و همسرش فقط نظاره گر ماجراست. مرد برای رفتن عجله دارد و منتظر است جستجوی بی حاصل زنش زودتر تمام شود. کاسه صبرش لبریز می شود و رو به زن می گوید: «زشته به خاطر یه نهار، نیم ساعته من رو اینجا معطل کردی.»

به خاطر نهارش نیست، به خاطر متبرک بودنشه، هر دونه برنجش یه دنیا ارزش داره.

بی خیالش شو، بیا بریم به زیارتمون برسیم. دیر شد.

دختر و پسری جوان که تازه عروس و تازه داماد هستند از چند قدمی ماجرا، دارند به حرف های این دو نفر گوش می کنند. زن از فرصت استفاده می کند و می پرسد: «شما ژتون اضافه دارین؟» پسر جوان در حالی که دست نامزدش را گرفته دعوت نامه اش را نشان زن می دهد و می گوید: «فقط همین دو تا رو داریم، اینو چند دقیقه پیش توی پارکینگ حرم یکی از خادم ها بهمون داد.»

خوشا به سعادت تون، حتما قسمت تون بوده، ایشالا خوشبخت بشین، به پای هم پیر بشین.

قطره های درشت عرق، پیشانی مرد را خیس کرده اند. با جزوه راهنمای زائر خودش را باد می زند و می گوید: «این خانم من فکر می کنه اگه غذای حضرت رو نخوره، زیارتش قبول نیست؛ ژتون گرفتن شانسیه، از هر صد تا زائری که میان به چهار تاشون ژتون می رسه. یعنی اون 96 تای دیگه باید زانوی غم بغل بگیرن؟»

ببخشید که من یه کم خرافاتی ام.

من همچین چیزی گفتم؟ از خودت حرف درنیار. این همه آدم شنیدن که من چی گفتم.

صدای جر و بحث زن و مرد بلند می شود. پسر تازه داماد ژتونش را به زن تعارف می کند تا جنگ لفظی را فیصله بدهد.

نه، این ژتون حق شماست، دوتایی اومدین ماه عسل، ایشالا بهتون خوش بگذره. خوش به حالتون که این قدر با هم تفاهم دارین.

این ژتون تاریخش گذشته

پیرمرد لنگان لنگان خودش را کنار نرده های سفیدرنگ می رساند. آقای نگهبان ژتونش را با دقت بررسی می کند. «پدرم، این ژتون مال چند روز پیشه، تاریخش گذشته.» این جمله را می گوید و می رود. پیرمرد دلشکسته و غمگین دنبال نگهبان راه می افتد. بینشان یک ردیف نرده فاصله است. دست هایش را به نرده می گیرد و با نگهبان حرف می زند. «یکی از زائرها بهم داد؛ چشام ضعیفه؛ نمی تونم تاریخش رو بخونم، بذار برم تو جوون.»

پدرم اینجا چند تا ورودی داره، فرض کن من گذاشتم؛ دم در اصلی راهت نمی دن.

نوجوانی که این صحنه را می بیند دست پیرمرد را می گیرد و او را به ردیف اول برمی گرداند. «اگه می شه بذارین این آقا با ژتون من برن داخل.» نوجوان که نامش بابک است برای شرکت در یک همایش علمی دانش آموزی به مشهد آمده و در پایان مراسم یک ژتون غذای حضرت هدیه گرفته است. بابک بیشتر دوست دارد فضای داخل مهمانسرا را ببیند و با موبایلش از مراسم نهار خوردن دورهمی زائران تصویربرداری کند.

پیرمرد ریش سفیدی می کند و از نگهبان اجازه می گیرد که بابک هم با همان یک ژتون بیاید داخل. ساعت از دو گذشته و داخل مهمانسرا کمی خلوت شده. پیرمرد و بابک با همدیگر تعارف می کنند. پیرمرد می گوید: «بدقلقی نکن جوون، بیا بریم یه جوری با هم کنار میایم. » روبه گنبد طلایی آقا خم می شود و زیر لب چیزهایی می گوید. دست بابک را می گیرد و کشان کشان او را به سمت مهمانسرا می برد.

نظر شما در این رابطه چیست
نظرات بینندگان
مجنون
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۹
ممنون از این آگهیتون که قلبمونو به تپش میاره ولحظاتی ما رو به حرم باصفای آقا علی ابن موسی الرضا متصل میکنید.بازم ممنونم
۰
آخرین اخبار