پنجشنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 25 - ۱۵ شوال ۱۴۴۵
برچسب ها
# اقتصاد
۰۸ مهر ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۲

خاطرات مدرسه هنرمندان /از نیوشا ضیغمی تا حامد بهداد

خاطرات مدرسه معمولا از یاد انسان نمی رود وقتی یک دانش آموز شم هنری هم داشته باشد معمولا این خاطرات رنگ و بوی مخصوص به خود را دارند
کد خبر: ۳۹۸۹۱
 
شربت آبلیمو
نفیسه روشن: بازیگر تلویزیون

کلاس اول که بودیم معلممان گفت برای درس علوم باید شربت آبلیمو درست کنیم. همه ما آبلیمو و شکر و... را به مدرسه بردیم و در حیاط جمع شدیم تا شربت درست کنیم. شربت من خوشمزه شده بود و به همین دلیل معلممان یک مداد رنگی 24 رنگ به من هدیه داد. من که از گرفتن این هدیه خوشحال شده بودم، برای اینکه بتوانم دوباره از این هدایا دشت کنم، هر روز و سایل درست کردن شربت را با خودم به مدرسه می‌بردم و زنگ‌های تفریح شربت درست می‌کردم تا باز هم هدیه بگیرم. بعد‌ها فهمیدم خانواده‌ام برای تشویق من این هدیه را خریده بودند و از طریق معلم‌ام به دستم رسانده بودند تا اعتماد به‌نفسم افزایش پیدا کند شاید باورتان نشود اما از همان موقع به بعد دیگر به شربت آ‌بلیمو حس خوبی ندارم.


مبصر دو کلاس بودم
نیوشا ضیغمی: بازیگر سینما

راستش خاطرات زیادی از دوران مدرسه در ذهن دارم که هر بار یاد آنها می‌افتم دلم برای نیمکت و تخته سیاه و بچه‌های مدرسه تنگ می‌شود.و کلاس پنجم دببستان بودم که به پدرم گفتم برای روز معلم، یک دسته گل شیک برای معلمم بخرد تا من به مدرسه ببرم. پدرم شب با یک دسته گل برگ پر از رز قرمز به خانه آمد. آنقدر از دیدن این دسته گل خوشحال شده بودم که مدام بالا می‌پریدم و خوشحالی می‌کردم. صبح که همراه پدرم به مدرسه رفتیم، وقتی از ماشین پیاده شدم، پایم پیچ خورد و تمام گل‌ها از ساقه شکست. من هم که دیگر راهی نداشتم و نمی‌توانست کادوی دیگری را جایگزین این دسته گل کنم، مجبور شدم به دفتر مدرسه بروم و با سوزن ته‌گرد‌هایی که از ناظم مدرسه گرفتم تمام این گل‌ها را سر‌پا کنم تا بتوانم دسته گل را به معلم‌ام هدیه دهم. آن موقع فکر می‌کردم او متوجه سوزن‌ته‌گرد‌ها نمی‌شود اما الان که یادش می‌افتم از کار خودم خنده‌ام می‌گیرد. نکته دیگری که در آن سال‌ها برایم تبدیل به خاطره شده، علاقه‌ام به مبصر شدن بود. هیچ وقت یادم نمی‌رود، سال پنجم آنقدر به مبصر بودن علاقه داشتم که همزمان مبصر کلاسم دوم و کلاس خودمان شده بودم و از آنجایی که کلاس دوم در طبقه پایین بود، مدام در حال رفت و آمد در راه‌ پله مدرسه بودم تا بتوانم هر دو کلاس را مدیریت کنم.

دانشگاه جای ویدئو
حامد بهداد: بازیگر

حامد بهداد تنها ستاره‌ای بود که در جواب به خبرنگار ماگفت این سوژه را دوست ندارد و نمی‌خواهد درباره مدرسه حرف بزند. با این حال بهداد در مصاحبه‌های قبلی‌اش با ما  نکات زیادی از دوران تحصیلش تعریف کرده بود. چیز‌هایی مثل اینکه سوم دبیرستان دانشگاه آزاد قبول شده بوده و دستگاه ویدئوی خانگی‌شان را فروختند تا شهریه رزرو دانشگاه را بدهند. یا در سال چهارم دبیرستان با پدرش قهر بوده. بیشتر وقتش را با برادر کوچکش حسام می‌گذرانده و...

دوچرخه و ژیان
علی ضیاء مجری تلویزیون

من مقاطع مختلف تحصیلم را در کاشان سپری کردم،‌شهری که همیشه به آن افتخار می‌کنم و خوشحالم که مدت‌ها در آن نفس کشیده‌ام. مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم همیشه نزدیک منزلمان بود و باید پیاده خودم را به آنجا می‌ساندم. به همین دلیل همیشه آرزو داشتم یک ژیان داشته باشم تا بتوانم سوار آن شوم و با ماشین خودم را به مدرسه برسانم.
آنقدر به پدرم اصرار کردم برایم ژیان بخرد که در نهایت برایم یک دوچرخه خرید و از یک جایی به بعد با آن دوچرخه به مدرسه می‌رفتم. جالب است بدانید وقتی در دانشگاه قبول شدم هم گاهی با همان دوچرخه به دانشگاه می‌رفتم.

هر روز تنهایی
حمید حامی: خواننده پاپ

من همیشه بچه خونه بودم و هیچ وقت بای بازی کردن از خانه بیرون نمی‌رفتم. ترجیح می‌دادم در خانه و با اسباب‌بازی‌هایم سرگرم باشم. به همین دلیل در ایام کودکی زیاد اجتماعی نبودم، درست مثل این روز‌هایم که اهل جوشش با همه آدم‌ها نیستم و نمی‌توانم با هر کسی ارتباط بقرار کنم. روز اول مثل اکثر بچه‌ها از مدرسه می‌ترسیدم و دوست نداشتم به مدرسه بروم. لحظه اولی که وارد حیاط مدرسه شدم،‌چشمانم پر از اشک شد و گریه کردم. خیلی خوب یادم است که روز اول آنقدر گریه‌ام شدید شده بود که زنگ دوم اولیای مدرسه تصمیم گرفتند من را به خانه بفرستند تا شاید آرام شوم. نکته دیگری که در مورد دوران مدرسه باید بگویم این است که همیشه در مدرسه تنها بودم و حتی در مقاطع دبیرستان هم با افراد زیادی نمی‌جوشیدم. البته برادر بزرگترم در مدرسه ما بود و به نوعی باعث دلگرمی‌ام بود.


نیمه اولی
احسان خواجه امیری: خواننده پاپ

خب راستش من زیاد اهل خاطره بازی نیستم ولی در این مورد خاص همیشه ذهنم سراغ یک ماجرای قدیمی می‌رود. من در واقع متولد 7 آبان هستم ولی پدر و مادرم برای آنکه من زودتر به مدرسه بروم، در واقع من با این ترفند خانواده‌ام یک سال جلو افتاده‌ام. همیشه هم روز اول مهر در این مورد با هم حرف می‌زدی و اسباب شوخی فامیل بود و همه سر به سرم می‌گذاشتند که اگر خانواده‌ات این کار را نمی‌کردند، تو یک سال دیر‌تر می‌رفتی و بیشتر خوش می‌گذراندی و از این حرف‌ها تا اشک من را در بیاورند. هر سال یک مهر یاد آن ماجرای می‌افتم...


مدرسه با اعمال شاقه
هوشنگ مرادی کرمانی : نویسنده کودک

مدرسه باز شده اول روز مدرسه نو و تازه‌ساز. روز اول مدرسه است. روز اول رفتن به من مدرسه. مدرسه چهار اتاق دارد. بچه‌های بزرگ و پدر‌ها میز و نیمکت‌ها و اسباب و اثاث مدرسه را از«خانه منصور» که جای مدرسه قبلی بود، آورده‌اند. دو تا از اتاق‌ها کلاس‌اند. یکی‌اش دفتر و یکی‌اش هم اتاق معلم. حیاط مدرسه، حیاط نیست. بیابانی است پر از چاله چوله؛ خاروسنگ. یک طرفه مدرسه دیوار ندارد و یک طرف هم چینه گلی دیوار باغ ما‌شا‌الله است. نمی‌دانم. یادم نیست که چه کسی اسم مرا توی مدرسه نوشته است. فکر می‌کنم آقا بابا بوده که حالا نیست. رفته است شهر. بچه‌های بزرگ و چند تا از پدر‌ها با بیل و کلنگ افتاده‌اند به جان حیاط. سنگ‌های بزرگ را می‌کنند توی زنبه می‌گذارند و می‌برند بیرون. تپه‌های کوچک را با کلنگ‌ می‌کنند و خاکشان را می‌ریزند توی چاله‌ها. ما بچه‌های کوچک، کلاس اولی‌ها و دومی‌ها را به ردیف نشانده‌اند. سرپا نشسته‌ایم، سنگ‌‌های ریز را جمع می‌کنیم می‌ریزیم تو دامن پیراهنمان و می‌بریم می‌ریزیم تو گودال بیرون مدرسه خارهای کوچک و علف‌های خودرو را هم می‌کنیم.
صبح که آمده‌ام، ننه بابا پیراهن خوبم را تنم کرده، نمی‌خواهم پیراهنم خراب شود. دو تا معلم داریم که یکی‌شان مدیر است. چوبی به دست دارد و می‌گوید: «زود، زود، این سنگ‌ها را بکنید، آن کپه خاک را بردارید سنگریزه‌ها را جمع کنید.»
این خاطره را آقای نویسنده از کتاب «شما که غریبه نیستید» خودشان، برایمان انتخاب کردند.

ماجرای کراوات
مصطفی رحماندوست: شاعر کودک

 آن زمان‌ها مثل الان پایه راهنمایی وجود نداشت و ما مستقیم از دبستان به دبیرستان می‌رفتیم. وقتی به سال اول دبیرستان رسیدیم، احساس می‌کردیم خیلی بزرگ شده‌ایم و دیگر برای خودمان کسی شده‌ایم. روز اول مدرسه من کثت‌شلوار اتو کرده‌ای پوشیده بودم و کفش‌هایم را واکس زده بودم و کراوات بسته بودم. وقتی وارد دبیرستان شدم،‌دیدم که تعداد سال‌ اولی‌هایی که کروات زده‌اند. به ده نفر هم نمی‌رسید. یواشکی کراوات را باز کردم تا باعث خنده نشود، آن موقع‌ها سال بالایی‌ها معمولاً سال اولی را اذیت می‌کردند و کراواتشان را می‌کشیدند، مگر سال ششمی‌ها که دیگر برا ی ان جور کار‌ها بزرگ شده بودند و همه‌شان هم بدون آنکه کسی مسخره‌شان کند، کروات می‌زدند.
یادم است آن روز از ترس اینکه مبادا اتوی لباس‌هایم به هم بخورد و کثیف شوند، من آنقدر بازی نکردم و آنقدر به خودم فشار آوردم که اصلاً متوجه نشدم کفشم پایم را می‌زند. به خانه که رسیدم پایم از تنگی کفش تاول زده بود. از فردای آن روز به جای آنکه دنبال عوض کردن کفش باشم، تصمیم گرفتم که دیگر کت‌شلوار نپوشم و کراوات نزنم و فقط همان کفش تنگ را بپوشم تا حداقل بتوانم در مدرسه بازی کنم

نظر شما در این رابطه چیست
آخرین اخبار